eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 راهکارهایی برای داشتن خوابی راحت ♻ مصرف برخی دم‌نوش‌ها مثل گل‌گاوزبان، جوشانده عناب و سنبل‌الطیب آرام‌بخش بوده و برای داشتن آسوده توصیه می‌شوند 🔸 همچنین مصرف عرق ، دم‌نوش به‌لیمو نیز موثر است. 🔹 اصلاح برنامه غذایی و نخوردن غذاهای نفاخ در شب راهی برای رفع اختلالات خواب است. 🔸 مصرف سبزیجاتی مثل یا خوراکی‌هایی که رطوبت زیادی دارند مثل جو و بادام خام قبل از خواب توصیه می‌شوند. 🔹 پرهیز از چای و قهوه، شکلات تلخ، ادویه جات، بویژه تندمزه ها، پیازخام، سیر 🔸 ماساژ درمانی، رعایت درجه دما و نور اتاق که خیلی سرد یا گرم نباشد یا روشن نباشد و برای رفع اختلالات خواب توصیه می‌شوند. 🔹 مصرف شام‌کامل و مقوی و مفصل ( سرخ کردنی و دیرهضم نباشد) 🔸 دم‌کرده بادرنجبویه و بابونه نیز توصیه شده است این گیاهان حتی برای کودکان مفید و بی‌ضرر است. 🔹 از مصرف قبل از خواب پرهیز شود و در مقابل ترکیب روغن‌زیتون، عسل و سرکه مصرف شود. 🔸 همچنین بهتر است فرد بی‌خواب در مکانی تاریک و کم‌نور بخوابد و کمی گلاب در آن محل پاشیده شود. 🔹 مصرف غذاهایی مثل آش جو، آش کدو، کاهو و هویج مناسب است. 🔸 دم کرده نیز از بی‌خوابی جلوگیری می‌کند. این گیاه همانند یک عمل می‌کند. 🔹 روغنهای کدو، خیار وکاهو به‌ صورت ماساژ سر توصیه می‌شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🟥 درمان چین و چروک پوست با دارچین ♦️یکی از خاصیت های دارچین برای پوست رفع چین و چروک های موجود بر روی پوست می باشد. دارچین به دلیل اینکه باعث بهبود جریان خون در زیر پوست و افزایش اکسیژن رسانی به پوست می شود برای کاهش و رفع چین و چروک های پوست بسیار مناسب است. ♦️برای این منظور باید از ماسک روغن دارچین استفاده کنید ، کافیست چند قطره روغن دارچین روی پوست خود ماساژ دهید و اجازه دهید به مدت ۲۰ دقیقه روی پوست صورت بماند تا تاثیرگذاری بهتری داشته باشد سپس با گرم پوست را بشویید.  🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
(هرچه كنی به خود كنی گر همه نیک و بد كنی): می‌گویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیک و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: "من پدر این درویش را در می‌آورم". زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یک فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: "من به این درویش ثابت می‌كنم كه هرچه كنی به خود نمی‌كنی". از قضا زن یک پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یک دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت: "من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام" درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!" پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: "درویش! این چی بود كه سوختم؟" درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همان‌طور كه توی سرش می‌زد و شیون می‌كرد، گفت: "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیک و بد كنی".🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
(بادنجان دور قاب چین) : افراد متملق و چاپلوس را به این نام و نشان می­‌خوانند و بدین وسیله از آنان و رفتار خفت آمیزشان به زشتی یاد می­‌کنند. اما ریشه­‌ی تاریخی آن : آن­چه که مخصوصا" در آشپزان سرخه حصار در زمان ناصرالدین شاه قابل توجه بود و برای شناخت متملقان و چاپلوسان ریاکار که در هر عصر و زمان به شکل و هیاتی خود نمایی می‌کنند آموزندگی داشت، موضوع سبزی پاک کردن و بادنجان دور قاپ چیدن از طرف وزرا و امرا و رجال قوم بود که با این عمل و رفتار خویش جلافت و بی­مزگی در امر تملق و چاپلوسی را تا حد پستی و دنائت طبع می­‌رسانیدند. کسانی‌که در امر طبخ و آشپزی مطلقا" چیزی نمی­‌دانستند و کاری از آن­‌ها ساخته نبود. این عده که در صدر آن­‌ها صدر اعظم قرار داشت دو وظیفه­‌ی مهم و خطیر !! بر عهده داشتند : یکی آن­‌که چهار زانو بر زمین بنشینند و مثل خدمه­‌های آشپزخانه بادنجان را پوست بکنند. دیگر آن­‌که این بادنجان­ها را پس از پخته شدن در دور و اطراف قاب­های آش و خورش بچینند. شادروان عبدالله مستوفی می­‌نویسد : «من خود عکسی از این آشپزان دیده‌ام که صدر اعظم مشغول پوست کردن بادنجان، و سایرین هر یک به کاری مشغول بودند.» این آقایان رجال و بزرگان کشور طوری حساب کار را داشتند که بادنجان­ها را موقعی که شاه سری به چادر آن­‌ها می­‌زد به دور قاب می­‌چیدند و مخصوصا" دقت و سلیقه به کار می­‌بردند که بادنجان­ها را به طرزی زیبا و شاه پسند دور قاب­‌ها بچینند تا مسرت خاطر ناصرالدین شاه فراهم آید و نسبت به مراتب اخلاص و چاکری آن­‌ها اظهار تفقد و عنایت فرماید. دکتر فورویه طبیب مخصوص ناصرالدین شاه می­‌نویسد: «... اعلی‌حضرت مرا هم دعوت کرد که در این آشپزی شرکت کنم. من هم اطاعت کردم و در جلوی مقداری بادنجان نشستم و مشغول شدم که این شغل جدید خود را تا آن­جا که می­‌توانم به خوبی انجام دهم. در همین موقع ملیجک به شاه گفت بادنجان­هایی که به دست یک نفر فرنگی پوست کنده شود نجس است. شاه امر را به شوخی گذراند و محمد خان پدر ملیجک تمام بادنجان­هایی را که من پوست کنده بودم جمع کرد و عمدتا" آن­‌ها را با نوک کارد بر می­‌چید تا دستش به بادنجان­هایی که دست من به آن­‌ها خورده بود نخورد. بعد بادنجان­ها و سینی و کارد را با خود بیرون برد ...» در هر صورت اصطلاح بادنجان دور قاپ چین از آن تاریخ ناظر بر افراد متملق و چاپلوس گردیده رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده است.🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سه بیت، سه نگاه، سه برداشت موسی خطاب به خداوند در کوه سینا: اَرَنی ( خود را به من نشان بده) خداوند: لن ترانی ( هرگز مرا نخواهی دید) برداشت سعدی: چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر که نیرزد این تمنا به جواب "لن ترانی" برداشت حافظ: چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر تو صدای دوست بشنو، نه جواب "لن ترانی" برداشت مولانا: ارنی کسی بگوید که ترا ندیده باشد تو که با منی همیشه، چه "تری" چه " لن ترانی ، سه بیت، سه نگاه، سه برداشت مثل سعدی، عاقلانه مثل حافظ، عاشقانه مثل مولانا، عارفانه 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_دوم صبح که از خواب بیدار شدم دست و رومو شستم و یه چای برای خودم ریختم و نشستم تا صبحانه ام رو
ننه خیلی دلش میخواست من سرو سامون بگیرم و بتونه نوه اشو بغل بگیره اما زهی خیال باطل هیچ کس حاضر نبود با شرایط من کنار بیاد و بهم جواب مثبت بده... منم مثل هر مرد دیگه ای دوست داشتم صاحب زن و زندگی باشم شب ها که خسته میام خونه دخترم بپره تو بغلم تا تمام خستگی هام در بره گاهی به خاطر شرایطم خنده ام می گرفت و به این فکر می کردم که من اگه از هر دختری خواستگاری کنم قطعا افسردگی می گرفت اما حساب زیبا فرق داشت زیبا یه جوری منو ویران کرده بود از نو ساخته بود، گاهی حس می کردم همه جا مثل سایه دنبالمه به این فکر می کردم شاید که دعاهای ننه ام مستجاب شده و خدا زیبا رو سر راهم قرار داده و زیبا به من دل باخته.. چند روزی گذشت و صبح حاجی تو دفترش نبود و طبق همیشه برای کار خیر رفته بود، چون کارها زیاد بود شب کار موندم تا بتونم کارهامو پیش ببرم ساعتی گذشت و من سخت مشغول کار بودم که دیدم نخ کم آوردم پاشدم تا از تو کمد بردارم که احساس کردم یه نفر پشت سرم ، صدای قدم هاش را می شنیدم دوک نخ را برداشتم و برگشتم سر جام اما حس می کردم یه نفر مرتب نگاهم می کنه ولی هرچی چشم می انداختم هیچکس نبود خوف برم داشته بود و چون شب بود ترسم لحظه به لحظه بیشتر می شد تصمیم گرفتم کار رو تعطیل کنم اما دم رفتن وقتی می خواستم از در خروجی برم بیرون یه لحظه یه سایه ای را دیدم دقیقا سایه یک زن بود که چادر سرش بود... به خیال اینکه شاید یکی از خانم ‌های کارگاهه و مونده تا کارهاش را انجام بده، بی خیال شدم و برنگشتم ببینم کیه البته در حقیقت جسارتشو نداشتم قدم هام را تند تر کردم و به سمت مترو راهی شدم اما احساس می کردم یه نفر تعقیبم می کنه و سایه به سایه دنبالم میاد..! ترس تمام وجودم را گرفته بود حتی می ترسیدم برگردم و نگاه کنم اما صدای قدم ها و نفس هاشو می شنیدم که خیلی به من نزدیک بود سوار شدم که در کمال تعجب زیبا را دیدم و نگاهمون به هم گره خورد و من سرمو زیر انداختم یعنی زنی که داخل کارگاه بود زیبا بوده... اینطوری خیالم راحت شده بود چون تا چند دقیقه پیش به این فکر می کردم که اگه دزد بود و کارگاه را خالی می کرد من چی جواب حاجی را می دادم و با عذاب وجدان چکار می کردم هرچقدر سعی کردم جلو برم و بپرسم شما کارگاه بودید نتونستم انگار چیزی مانعم می شد.. وقتی رسیدم دیدم ننه سر سجاده نشسته و دستهاشو روبه آسمون گرفته و داره زیر لب ذکر میگه به طرفش رفتم و سرم را گذاشتم روی پاش... ننه نوازشم می کرد و تو یه لحظه ترس جای خودش را به آرامش داد و وجودم پر شد از امنیت... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بوی چادر نمازش بدجور مدهوشم کرد چشمهامو بستم و تو خیالاتم زیبا رو تصور کردم بعد از اینکه ننه نمازش تموم شد پاشد و سفره رو انداخت و شامو خوردیم و رفتم تا بخوابم هنوز شب از نیمه نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی می شنیدم سایه هایی می دیدم که از پشت پنجره رد می شدن و من به وضوح می دیدم.. یاد چند ساعت پیش تو کارگاه افتادم و زیبا که تعقیبم می کرد عزمم رو جزم کردم تا فردا تو ‌اولین فرصت باهاش حرف بزنم صدایی از توی اشپزخونه می اومد بلند شدم و پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم شیر سماور بازه... شاید ننه یادش رفته بود ببنده شیر رو بستم و رفتم سر جام تا بخوابم و دقایقی نگذشته بود که دیدم دوباره صدای شر شر آب میاد با کلافگی از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که در کمال تعجب دیدم یه نفر تو آشپزخونه اس... دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم و سریع برگشتم سر جام ولی نگاهم سمت آشپزخونه بود ترس تمام وجودمو احاطه کرده بود.. چند باری میخواستم بلند شم و یه سر و گوشی آب بدم اما هربار چیزی مانعم می شد... شب تا صبح رو همینطور گذروندم هوا کم کم روشن می شد دم دم های صبح بود که چشمهام گرم شد و نفهمیدم چی شد که خوابم برد هنوز ساعتی نگذشته بود که با صدای ننه از خواب بیدار شدم بلند شدم و یه مشت آب به صورتم زدم و یه صبحانه مختصر خوردم راهی محل کارم شدم انقدر کار روی سرم ریخته بود که حتی نمی تونستم سرمو بخارونم تا غروب پشت میزم نشسته بودم و حسابی گرسنه بودم بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم مشغول گرم کردن غذا بودم که زیبا وارد شد سلام کردم و با سر جوابمو داد ازش پرسیدم شما دیروز اینجا بودید؟ نگاهم کرد و سری تکون داد با تعجب نگاهش کردم که یه نفر از پشت دستش را روی شانه ام گذاشت هاج و واج برگشتم و دیدم مصطفی بود پرسید با کی حرف می زدی برگشتم که دیدم زیبا نیس با فکر اینکه شاید از در پشتی رفته (اشپزخانه دوتا درداشت) سری تکون دادم و گفتم هیچکس... مصطفی تبسمی کرد و باهم مشغول صحبت و خوردن شام شدیم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
می خواستم از مصطفی در مورد زیبا بپرسم اما لحظه آخر پشیمون شدم انگار کسی مانعم می شد گویا تسخیر شده بودم شاید هم غیرتم اجازه نمی داد شامو که خوردم بلند شدم تا ظرف هارو بشورم که مصطفی مانع شد وقتی دیدم زورم بهش نمیرسه به سمت میز کارم راهی شدم و ساعتی دیگر پشت میز نشستم و بعد راهی خونه شدم از اینکه نتونسته بودم با زیبا حرف بزنم کلافه بودم من حتی اسم و فامیل و محل زندگیشو هم نمی دونستم شب با فکر اینکه تعقیبش کنم خوابم برد روز بعد گوشه ای ایستادم تا زیبا از کارگاه بیرون بره می خواستم هرطور بود محل زندگیشو پیدا کنم.. همین که از کارگاه زد بیرون دنبالش راه افتادم و ازش فاصله گرفتم نمی خواستم ببینه که من تعقیبش می کنم از اینکه تا حالا اون منوتعقیب می کرد و حالا من اونو خنده ام گرفت تصمیم داشتم ننه رو بفرستم دم خونشون تا باهاش حرف بزنه از این موش و گربه بازی ها خسته شده بودم.. آخرین ایستگاه مترو پیاده شدیم و سپس سوار اتوبوس شد و منم پشت سرش ولی مراقب بودم یه موقع منو نبینه... چشمم بهش بود که گمش نکنم جایی که پیاده شد به نظرم آخر دنیا بود! حتی محله ما که پایین ترین نقطه شهر بود در برابرش پادشاه بود یه لحظه دلم سوخت تو دلم گفتم اینجا دیگه کجاست اصلا آدم وجود نداشت..! زیبا راه افتاد به سمت یک سه راهی رفت و منم پشت سرش، تا اینکه رفت داخل یک کوچه و اون کوچه ختم شد به یک کوچه دیگه و همینطور کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک و خلوت اصلا یک نفر آدم هم نبود.. تا آخر پیچید تو یه کوچه منم پشت سرش اما نفهمیدم تو کدوم خونه رفت خونه که چه عرض کنم چندتا خرابه با دیوارهای کاهگلی و خونه های ویرون و شیشه های شکسته انگار سالهاست کسی اونجا زندگی نمی کرد هاج و واج مونده بودم مگه آدم هم می تونست اینجا زندگی کنه..! همون موقع یه پیرمرد رو دیدم به نظرم خیلی عجیب و غریب می اومد ازش پرسیدم این خانم که اومد تو کوچه تو کدوم خونه رفت برای امر خیر می پرسم پیرمرد گفت من ساعت هاس اینجا ایستادم کدوم خانوم کسی داخل کوچه نیومد با سر در گمی و تعجب نگاهش کردم و با ناباوری کوچه رو بررسی می کردم شاید اثری از زیبا پیدا کنم اما احساس می کردم اینجا هیچ آدمی زندگی نمی کنه... از همون مسیری که اومدم برگشتم تا به خونه برم اما هنوز به سر کوچه نرسیدم برگشتم تا یکبار دیگه نگاه کنم که دیدم اون پیرمرد نبود ترس تمام وجودم را گرفته بود انقدر رفتم و رفتم تا تونستم به ایستگاه اتوبوس برسم احساس می کردم مسیر موقع آمدن کمتر بود و الان دو برابر شده بود یه لحظه حس کردم موقع آمدن یه جور دیگه بود و همه چیز یه شکل دیگه و الان یه جور دیگه ‌و متفاوت..!! سوار اتوبوس شدم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سوار شدم و راهی خونه اتوبوس خالی بود یه حس عجیبی داشتم به نظرم همه چیز عجیب بود... وقتی رسیدم خونه ننه نگرانم شده بود منم جریان رو براش گفتم و قرار شد فردا باهم بریم اونجا تا ننه در خونه ها رو بزنه و از زیبا پرس وجو کنه ننه بهم امیدواری داد که زیبا رو پیدا می کنه. روز بعد به محض اینکه از سرکار اومدم تاکسی اسی رو قرض گرفتم و ننه رو نشوندم توش و راهی شدم. با شرایط ننه و پادردش نمی تونستم با مترو و اتوبوس ببرمش وقتی رسیدم هرچی چشم انداختم ایستگاه اتوبوسی ندیدم احساس می کردم گم شده بودم اونجا بیابون برهوت بود پشه هم پر نمی زد!! چشمم به چند تا سگ افتاد چشم هامو بستم تا تجسم کنم و همون مسیر دیشبو رفتم، هنوز چند متری بیشتر نرفته بودم که یک مرد رو دیدم ازش پرسیدم سه راهی که نزدیک ایستگاه اتوبوس با تعجب گفت اینجا ایستگاه اتوبوس نداره دیگه چیزی نگفتم و تشکر کردم، با تعجب نگاهش می کردم همه جا رو مه پوشانده بود و مرد در مه ناپدید شد.. چون کوچه پس کوچه زیاد بود ننه رو سوار ویلچر کردم و ماشینو پارک کردم و راهی اون کوچه های تنگ و تاریک شدیم ولی وقتی رسیدیم هیچ خونه و حتی ویرانه ای نبود! داشتم دیوانه می شدم... سریع مسیر رو برگشتم و سوار ماشین اسی شدیم، با سرعت رانندگی می کردم ننه ترسیده بود و زیر لب ذکر میخوند.. حال من از اون هم بدتر بود، صحنه هایی که امروز دیدم برایم غیر قابل باور بود وقتی رسیدیم ننه با ترحم نگاهم کرد و گفت عیب نداره ننه خیالاتی شدی... ماشین اسی رو دادم و رفتم داخل دقیقا یادم بود همون مسیر بود همون کوچه و پس کوچه های تنگ و تاریک اما نه از ایستگاه اتوبوس خبری بود و نه از اون خانه های ویران همه جا زمین خالی.. دستهامو حائل گوش هام کردم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم چند روزی گذشت و من مدام با خودم درگیر بودم، زیبا چند روزی بود نیومده بود و من هم نمی خواستم تو محل کار حرفی بزنم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صبح که پاشدم به سمت کارگاه رفتم میخواستم با زیبا حرف بزنم اما نمی دونستم چی بگم یعنی خجالت می کشیدم حرفی بزنم و فکر کنه من تعقیبش کردم و ناراحت بشه. چند روزی گذشت و مامان اصرار داشت بیاد محل کارم و باهاش حرف بزنه و من که نمیخواستم این مسئله به محل کارم کشیده بشه چون میدونستم اگه زیبا جواب رد بده همکارهام برام دست می گیرن و دیگه از کولم پایین نمیان.. میخواستم تا از طرف زیبا مطمئن نشدم چیزی مطرح نکنم، از ننه خواستم وقتی کارگاه تعطیل شد گوشه ای منتظر بایسته و هرموقع اومد باهاش حرف بزنه و اونم قبول کرد. خلاصه یه ساعت مرخصی گرفتم و رفتم دنبال ننه و بردمش سمت کارگاه و یه گوشه ایستادیم تا کسی مارو نبینه. وقتی زیبا اومد به ننه نشونش دادم ولی ننه که چشم هاش کم سو بود هی می گفت کی کجا من نمی بینم بالاخره ننه کلافه شد و گفت بذار برم جلوتر خودم پیداش می کنم و منم گوشه ای ایستادم و منتظر ننه شدم که دیدم زیبا از کنارم با لبخند همیشگی رد شد حسابی کفرم بالا اومده بود من مشخصاتشو به ننه داده بودم اما از دور دیدم ننه داشت با خانم همتی حرف می زد تو دلم دعا دعا می کردم ننه چیزی نگه که من ضایع بشم دقایقی بعد ننه اومد و گفت اصلا کسی رو با این مشخصاتی که تو گفتی من ندیدم رو به ننه گفتم به خانم همتی که چیزی نگفتی ننه آب دهانش رو قورت داد و گفت نه پسرم حواسم بود حرفی نزدم که برات بد تموم بشه ، فقط سلام و احوال پرسی کردم نفسمو کلافه بیرون دادم و دست از پا درازتر راهی خونه شدیم، مونده بودم ننه چطور زیبا رو ندیده بود درصورتی که زیبا تو دومتری من بود..!! اما ننه پیر بود و چشمهاش درست نمیدید و نمیشد ازش انتظار داشت من دوست داشتم زودتر تکلیفم مشخص میشد و ننه هم که هی دست دست می کرد و فقط وعده وعید میداد که برام سنگ تموم میذاره اما کاری از پیش نمیبرد..‌‌. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چند روزی گذشت و من هربار که می خواستم با زیبا صحبت کنم و آدرس خونه شونو بگیرم یه نفر سر می رسید و نمی شد صحبت کنیم چند روزی به همین منوال گذشت و من حسابی کلافه شده بودم از وقتی زیبا اومده بود شش ماه گذشته بود و من حتی نتونستم یه صحبت عادی باهاش داشته باشم یه مدت گذشت و چند روزی بود از زیبا خبری نبود دل تو دلم نبود فکر می کردم بیمار شده تا اینکه یه روز دیدم یه خانم اومد و نشست پشت میز زیبا از چند نفر از همکارها که پرسیدم گفتن الان یکسال این میز خالیه شوکه بودم و زدم به سیم آخر دیگه سکوت جایز نبود از هرکس در مورد زیبا پرسیدم با تعجب می گفتن تا به حال چنین شخصی رو حتی یکبار هم ندیده بودن انقدر شوکه بودم و از همه بدتر نگاههای بقیه که جوری نگاه میکردن انگار که من عقلمو از دست داده بودم... همون روز رفتم پیش حاجی و چند روز مرخصی گرفتم حالم بد بود از اینکه این مدت همیشه یه نفر رو می دیدم که حتی وجود خارجی نداشت... حالم بد بود، وقتی رسیدم خونه مستقیم رفتم توی اتاقم وخوابم برد. ننه حسابی نگرانم بود تا دم دم های غروب خوابیدم نمی خواستم به هیچ چیز فکر کنم دو روزی تو سکوت بودم که تصمیم گرفتم به ننه بگم.. وقتی ماجرا رو شنید، تو چشمهاش رنگ غم نشست، اونم مثل بقیه فکر می کرد قاطی کردم اما من اون زن رو دیدم... زنی که از هر واقعیت و خیالی واقعی تر بود، شب موقع خواب کور سویی نوری رو میدیدم که تا کنج اتاق ادامه داشت و سایه های که رد میشدن یه باره صدای جیغ گربه ای رو شنیدم... توی جام نیم خیز شدم و از ترس به خودم میپیچیدم ننه عین خیالش نبود و در خواب عمیقی بود به اطرافم نگاه می کردم صدای باز و بسته شدن در می اومد کلافه بودم نمی دونستم باید چکار کنم تا صبح چشم روی هم نذاشتم فکر زیبا یه لحظه از ذهنم بیرون نمی رفت صبح ننه که حالمو دید با اصرار منو پیش یه رمال برد و علی رغم میل باطنی ام هرکاری گفت انجام دادم در آخر رمال به ننه گفت یه جن عاشقش شده و دست از سرش برنمی داره و چون مسلمان اذیتش نمی کنه اما انگار پسرت حواسش نبوده و یکی از بچه هاشونو کشته برای همین عصبانی ان و شب ها نمی تونه بخوابه.. از مزخرفات رمال خنده ام گرفته بود اما به خاطره دلخوشی ننه هیچی نمی گفتم تا ناراحت نشه.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
وقتی برگشتیم ننه مثل پروانه دورو ورم میچرخید و بهم میرسید و گرد پودرهایی که رمال داده بود رو بهم می داد و اصرار داشت بخورم چند وقتی بود شب ها نمیتونستم بخوابم.. یه مدت گذشت و بابت موضوع زیبا بچه ها دستم می انداختن ولی من توجهی نمی کردم یه روز که با بچه ها دور هم جمع بودیم یه دفعه دیدم در میزنن چون تو حیاط بودم در رو باز کردم و دیدیم مصطفی با سر و صورت خاکی و به هم ریخته اومد تو و گفت تو جاده (آدرسش را دقیق داد) تصادف کردم با حالی زار به سمت بچه ها رفتم و جریان رو تعریف کردم اما هرچی دنبال مصطفی گشتیم پیداش نکردیم به اصرار من با بچه ها سر صحنه تصادف رفتیم که دیدیم مصطفی جان به جان آفرین تسلیم شده از این اتفاق هایی که برام رقم می خورد تا مرز جنون و دیوانگی پیش می رفتم هنوز سنی نداشت و تازه عقد کرده بود، دلم برای جوانیش کباب می شد آنقدر آش و لاش شده بود که حد نداشت، مراسم ختم و هفته اش گذشت و مامانش یه لحظه آروم نمی شد.... نامزدش یه جور دیگه، همه حالمون بد بود از اینکه خبرم کرده بود و آدرس محل تصادف رو داده بود دلم خون بود.. هر هفته با مامان براش خیرات پخش می کردیم وقتی سر خاکش بودم به این فکر می کردم که زندگی ارزش بدی نداره و تنها خوبی که می مونه، مصطفی یه بار هم به کسی بدی نکرده بود هربار پاش می افتاد تو هر کار خیری پیش قدم می شد و اگه یکی از بچه ها مشکلی داشت هرکاری از دستش بر می اومد براش انجام می داد. بعد از یک هفته همه رفتیم خونه خودمون و من سعی می کردم هر از گاهی به مامان مصطفی سر بزنم. روزها به همین منوال می گذشت یه بار که از سرکار می اومدم چون از صبح به ننه گفتم غذا درست نکنه (چندروزی بود پادرد داشت ) تو راه دوتا ساندویچ همبرگر گرفتم و راهی خونه شدم وقتی رسیدیم ننه منتظر من چشم به در بود شام را که خوردیم جاها رو انداختم و خوابیدم موقع خواب به اتفاقاتی که تو این مدت افتاده بود فکر می کردم کم کم چشم هام گرم شد که احساس کردم صدای نفس های کسی تو صورتم می خوره چشمهام نیمه باز بود که دیدم چند نفر دور هم جمع شدن و پچ پچ می کنن و ریز ریز می خندن صورت هاشون بیش از حد سفید بود... ترس تموم وجودم را گرفته بود رفتم زیر پتو حس می کردم به من نگاه می کنن شاید متوجه شده بودن که من حضورشون رو احساس می کردم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آروم از گوشه پتو نگاه کردم که دیدم اثری ازشون نیس نفس راحتی کشیدم و پتو رو کشیدم روی سرم تا بخوابم صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم، خودم هم حس می کردم دیگه کم کم دارم قاطی می کنم پاشدم تا چای رو دم کنم با سروصدای من ننه هم بیدار شد چرخی تو رختخوابش زد و بلند شد وضو گرفت تا نماز بخونه صبحانه امو که خوردم خداحافظی کردم و زدم بیرون وقتی رسیدم، نشستم سر میزم تا کارهامو جلو ببرم همینطور که کارهامو می کردم چشمم به پنجره افتاد مردی رو دیدم که از اون طرف خیابون به من زل زده بود.. چشم های عجیب و غریبی داشت، نفسم بند اومد چشمهامو بستم وقتی باز کردم دیدم، تو یه لحظه چشم برهم زدن محو شد! پاشدم و خیابونو نگاه کردم هیچ اثری ازش نبود... بی توجه برگشتم پشت میزم شاید هرکس جای من بود از شدت ترس جان می داد، نمی فهمیدم علت این مسائل چیست و چرا این اتفاقات برای من رقم می خوره حالم بد بود تا بعدازظهر پشت میزم بودم و سعی می کردم به هیچ چیزی فکر نکنم می خواستم ننه را برای پا دردش ببرم دکتر، از قبل نوبت گرفته بودم ماشین یکی از بچه ها رو قرض گرفتم و رفتم دنبال ننه وقتی رسیدیم مطب خیلی شلوغ بود نشستیم تا نوبتمون بشه به تسبیح دونه درشت ننه نگاه می کردم که تند تند زیر لب ذکر می گفت یه ربعی گذشت و صدامون زدن دکتر قرص و ضماد (پماد) داد تا ننه استفاده کنه امیدوار بودم که زودتر اثر کنه و دیگه درد نکشه آنقدر خودم از اتفاق هایی که برام می افتاد عذاب می کشیدم اما تاب درد و ناله های ننه رو نداشتم و دلم طاقت نمی آورد البته ننه خیلی به درد مظلوم بود و گاهی می فهمیدم داره درد می کشه اما برای اینکه من ناراحت نشم چیزی به روی خودش نمیاره و دردهاش رو بروز نمیده.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
من فقط این آهو رو شتر میبینم یا شما هم این مشڪل رو دارید؟ 😄 پشیمون نمیشی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ☝️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط اون قسمتش که سر بچه رو تمیز میکنه براى آجر بعدى😳 بچه ی بیچاره 😢 پشیمون نمیشی 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ☝️☝️
فردای روز مرد 😁😄 پشیمون نمیشی 😍👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d از دستش ندین☝️☝️☝️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهر اسپانیایی Setenil de las Bodegas شاید یکی از شگفت انگیزترین نقاط اسپانیا باشد.جاذبه اصلی آن سقف های سنگی از تپه های چند تنی است که بر فراز خانه ها و خیابان ها به شکل سقف هستش! عضو بشین کانالش واقعا عالیه👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اکثر مواقع پیراهن مردونه هایی که از بیرون می‌خریم، دکمه هاش بسته هستن، و توی تولیدی ها تک‌تک دکمه‌ها رو نمی‌بندند بلکه به وسیله یک سنجاق دکمه پیراهن‌ها رو میبندن!!! نگی نگفتم بیاییدعضو بشید و ببینید👇😍 .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رقص زیبای پرندگان بر فراز آسمان😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔥📲 عضو بشین کانالش واقعا عالیه،دوستان تون رودعوت کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این قسمت هارو ماساژ بده! سیستم عصبی دست کمک زیادی به کنترل و مدیریت یک مشکل در بدن ما میکنه و نقش مهمی رو انجام میده! با دقت به تصاویر نگاه کنید و جایی ذخیره کرده و برای دوستان خود نیز ارسال فرمائید...... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم گوشت چرخ شده 450 گرم فلفل قرمز 1 دوم ق چ زیره سبز 1 ق چ پودر سیر 1 ق چ پودر پیاز 1 ق چ فلفل سیاه 1 ق چ نمک 1 ق چ سس گوجه فرنگی 1 سوم پیمانه سیب زمینی رنده شده 6 عدد متوسط آرد سفید 2 ق غ نمک 1 دوم ق غ پنیر چدار طرز تهیه گوشت را سرخ کرده و به ان فلفل قرمز،زیره سبز ،پودر سیر،پودر پیاز،فلفل سیاه و نمک میزنیم سپس به ان سس گوجه فرنگی اضافه میکنیم و زمانی که گوشت پخته شد و اب ان کاملا گرفته شد از روی حرارت بر میداریم سیب زمینی ها را رنده کرده و به ان ارد و نمک اضافه میکنیم به اندازه یک ق غ از سیب زمینی بر میداریم و کف دستمان پهن کرده و روی ان مقداری گوشت ریخته و روی ان پنیر چدار قرار میدهیم و به صورت توپک در اورده و داخل روغن داغ شناور سرخ میکنیم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d