💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#بخش_هشتم بابا خدافظی کرد و رفت . من موندم و احمد و مادرش ، احمد اومد دستمو گرفت و گفت دیگه زن خودم
#بخش_نهم
گفت خاک بر سر من که پول ندارم واسه تو خونه بخرم که نداری منو میزنی به سرم و جلو جمع منو کوچیک می کنی ...
نشستم کنارش و گفتم این کارا چیه ؟ کی قرار بوده تو با پول جهيزيه من تاکسی بخری ؟ بمون سر کارت مگه چشه؟
احمد گفت برو جهیزیه بخر ولی میخوای تو کدوم خونه بزاری ؟
عصبی و ناراحت از اتاق بیرون زدم و سر سفره شام نشستم. نفهمیدم سر سفره دقیقا چی بهم میگفتن و به احمد اشاره میکردن و میخندیدن
یهو داداشش اشاره کرد به ظرف ماست و گفت امشب که وقت ماست خوردن نیست احمد ، امشب آدم باید تخم مرغ شیره بخوره .
اونجا اصلا منظور حرفشو نفهمیدم و بیخیال شاممو خوردم .
وقت خوابیدن رفتم چمدونمو آوردم تو اتاق احمد که حس کردم چمدونم باز شده ، سریع رفتم سراغ کیسه طلاهام و دیدم هست .. ولی مطمئن بودم چمدونم باز شده و سرسری یه نگاه بهش انداختن . کیسه طلاهامو تو کیفم قایم کردم و کنار احمد خوابیدم .
همین که در اتاق بستیم احمد اومد کنارم نشست ولی من گفتم تا وقتی خونه خودمون نریم بهتره که زندگیمونو شروع نکنیم
، مخصوصا امشب که ده ساعت تو راه بودیم و من خسته و کوفته اومدم تا استراحت کنم ، ولی احمد ول کن نبود و اونقدر اصرار کرد که منم قبول کردم بدون اینکه به من توجهی داشته باشه که چقدر ناراحتم
، بهترین شب زندگیم تبدیل شد به یه کابوس..
باورم نمیشد یه آدم انقد بی احساس باشه، دقیقا همون شب از اومدن به این خونه پشیمون شدم و تا صبح گریه کردم ولی راه برگشتی نبود الان زن احمد بودم بدتر از اون این بود که بابا گفته بود حق نداری برگردی خونه.
صبح که بیدار شدم احمد کنارم نبود، از اتاق بیرون اومدم که از تو آشپزخونه صدای مادرش اومد
از شنیدن حرفاشون حالم بد شد باورم نمیشد بیاد و از کارای خصوصیمونم به مادرش بگه .
خونه احمد اینا دو طبقه بود که طبقه بالا داداشش و زنداداشش زندگی میکردن و طبقه پایین احمد و مادرش و خواهر مجردش بودن .
خواهرش دو سال از من کوچیکتر بود و دیپلم گرفته بود.
سر سفره برای صبحونه نشسته بودیم که خواهرش با حسرت به من نگاه میکرد گفت خوش به حالت که میتونی درس بخونی و بری دانشگاه، که مادرش گفت درس خوندن واسه خونه باباشه ، تو خونه شوهر آشپزی و رخت شستنه که بدرد میخوره نه این که بشینی درس بخونی
بی اعتنا به حرف مادرش از سر سفره پاشدم و گفتم احمد کی میریم دنبال خونه ؟
مادرش با اخم نگام کرد و گفت مگه اینجا بهت بد میگذره؟ برو واسه خودت یه تخت و یه کمد بخر و تو اتاقت پادشاهی کن
و بعدش زد زير خنده و گفت تو که انقد شوهر شوهر میکردی خب برو به شوهرت برس دیگه جای اینکه مثل بچه ها همش بهونه خونه رو بیاری...
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#بخش_نهم
وقتی برگشتیم ننه مثل پروانه دورو ورم میچرخید و بهم میرسید و گرد پودرهایی که رمال داده بود رو بهم می داد و اصرار داشت بخورم
چند وقتی بود شب ها نمیتونستم بخوابم..
یه مدت گذشت و بابت موضوع زیبا بچه ها دستم می انداختن
ولی من توجهی نمی کردم
یه روز که با بچه ها دور هم جمع بودیم یه دفعه دیدم در میزنن
چون تو حیاط بودم در رو باز کردم و دیدیم مصطفی با سر و صورت خاکی و به هم ریخته اومد تو و گفت تو جاده (آدرسش را دقیق داد) تصادف کردم
با حالی زار به سمت بچه ها رفتم و جریان رو تعریف کردم اما هرچی دنبال مصطفی گشتیم پیداش نکردیم
به اصرار من با بچه ها سر صحنه تصادف رفتیم که دیدیم مصطفی جان به جان آفرین تسلیم شده
از این اتفاق هایی که برام رقم
می خورد تا مرز جنون و دیوانگی
پیش می رفتم
هنوز سنی نداشت و تازه عقد کرده بود، دلم برای جوانیش کباب می شد
آنقدر آش و لاش شده بود که حد نداشت، مراسم ختم و هفته اش گذشت و مامانش یه لحظه آروم نمی شد.... نامزدش یه جور دیگه، همه حالمون بد بود
از اینکه خبرم کرده بود و آدرس محل تصادف رو داده بود دلم خون بود..
هر هفته با مامان براش خیرات پخش می کردیم وقتی سر خاکش بودم به این فکر می کردم که زندگی ارزش بدی نداره و تنها خوبی که می مونه، مصطفی یه بار هم به کسی بدی نکرده بود هربار پاش می افتاد تو هر کار خیری پیش قدم می شد و اگه یکی از بچه ها مشکلی داشت هرکاری از دستش بر می اومد براش انجام می داد.
بعد از یک هفته همه رفتیم خونه خودمون و من سعی می کردم هر از گاهی به مامان مصطفی سر بزنم.
روزها به همین منوال می گذشت
یه بار که از سرکار می اومدم
چون از صبح به ننه گفتم غذا درست نکنه (چندروزی بود پادرد داشت ) تو راه دوتا ساندویچ همبرگر گرفتم و راهی خونه شدم
وقتی رسیدیم ننه منتظر من چشم به در بود
شام را که خوردیم جاها رو انداختم و خوابیدم موقع خواب به اتفاقاتی که تو این مدت افتاده بود فکر می کردم
کم کم چشم هام گرم شد که احساس کردم صدای نفس های کسی تو صورتم می خوره
چشمهام نیمه باز بود که دیدم چند نفر دور هم جمع شدن و پچ پچ
می کنن و ریز ریز می خندن صورت هاشون بیش از حد سفید بود... ترس تموم وجودم را گرفته بود
رفتم زیر پتو حس می کردم به من نگاه می کنن شاید متوجه شده بودن که من حضورشون رو احساس می کردم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#بخش_نهم
وقتی برگشتیم ننه مثل پروانه دورو ورم میچرخید و بهم میرسید و گرد پودرهایی که رمال داده بود رو بهم می داد و اصرار داشت بخورم
چند وقتی بود شب ها نمیتونستم بخوابم..
یه مدت گذشت و بابت موضوع زیبا بچه ها دستم می انداختن
ولی من توجهی نمی کردم
یه روز که با بچه ها دور هم جمع بودیم یه دفعه دیدم در میزنن
چون تو حیاط بودم در رو باز کردم و دیدیم مصطفی با سر و صورت خاکی و به هم ریخته اومد تو و گفت تو جاده (آدرسش را دقیق داد) تصادف کردم
با حالی زار به سمت بچه ها رفتم و جریان رو تعریف کردم اما هرچی دنبال مصطفی گشتیم پیداش نکردیم
به اصرار من با بچه ها سر صحنه تصادف رفتیم که دیدیم مصطفی جان به جان آفرین تسلیم شده
از این اتفاق هایی که برام رقم
می خورد تا مرز جنون و دیوانگی
پیش می رفتم
هنوز سنی نداشت و تازه عقد کرده بود، دلم برای جوانیش کباب می شد
آنقدر آش و لاش شده بود که حد نداشت، مراسم ختم و هفته اش گذشت و مامانش یه لحظه آروم نمی شد.... نامزدش یه جور دیگه، همه حالمون بد بود
از اینکه خبرم کرده بود و آدرس محل تصادف رو داده بود دلم خون بود..
هر هفته با مامان براش خیرات پخش می کردیم وقتی سر خاکش بودم به این فکر می کردم که زندگی ارزش بدی نداره و تنها خوبی که می مونه، مصطفی یه بار هم به کسی بدی نکرده بود هربار پاش می افتاد تو هر کار خیری پیش قدم می شد و اگه یکی از بچه ها مشکلی داشت هرکاری از دستش بر می اومد براش انجام می داد.
بعد از یک هفته همه رفتیم خونه خودمون و من سعی می کردم هر از گاهی به مامان مصطفی سر بزنم.
روزها به همین منوال می گذشت
یه بار که از سرکار می اومدم
چون از صبح به ننه گفتم غذا درست نکنه (چندروزی بود پادرد داشت ) تو راه دوتا ساندویچ همبرگر گرفتم و راهی خونه شدم
وقتی رسیدیم ننه منتظر من چشم به در بود
شام را که خوردیم جاها رو انداختم و خوابیدم موقع خواب به اتفاقاتی که تو این مدت افتاده بود فکر می کردم
کم کم چشم هام گرم شد که احساس کردم صدای نفس های کسی تو صورتم می خوره
چشمهام نیمه باز بود که دیدم چند نفر دور هم جمع شدن و پچ پچ
می کنن و ریز ریز می خندن صورت هاشون بیش از حد سفید بود... ترس تموم وجودم را گرفته بود
رفتم زیر پتو حس می کردم به من نگاه می کنن شاید متوجه شده بودن که من حضورشون رو احساس می کردم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d