#قسمت_هفتادو_شش
.. خانم بزرگ خدمتکار رو صدا زد وگفت که میوه و چایی بیاره... خانم بزرگ رو به کتی گفت:خب کتی جان تعریف کن دخترم..از مادر و پدرت چه خبر؟ کتی پا روی پا انداخت و گفت:خوبن..سلام رسوندند..فقط بابا گله می کرد که چرا خانم بزرگ اجازه نمیده ما مردا پامونو توی این باغ بذاریم؟...داداش کامران هم از بابا بدتر...میگه چطور پرهام و هومن حق دارن بیان اینجا من و بقیه ی پسرای فامیل حق این کارو نداریم؟... خانم بزرگ جدی نگاهش کرد وگفت:دلیلشو خودشون بهتر می دونند..دیگه لازم نیست صدبار برای تک تکشون توضیح بدم.به کامران هم بگو برای چی میخوای بیای اینجا؟که غرغرای منه پیرزن رو بشنوی؟... کتی پوزخند زد وگفت:اینا رو نگید خانم بزرگ..کامران که حرفی نزده.. خانم بزرگ با اخم نگاهش کرد..احساس می کردم حضورم اونجا زیادیه..به هر حال بحث خانوادگی بود.. از جام بلند شدم وگفتم:با اجازه من برم تو اتاقم.. خانم بزرگ جدی نگام کرد وگفت:نه بشین.. با من من گفتم:اخه...من.. خانم بزرگ با لحن محکمی گفت:گفتم بشین...تو که دیگه غریبه نیستی.. به ویدا نگاه کردم که با لبخند سرشو تکون داد که یعنی بشین...ولی کتی بدجور با حرص نگام می کرد.. به درک..انقدر حرص بخور تا بترکی..اصلا ازش خوشم نمی اومد..حس خوبی بهش نداشتم..دست خودم هم نبود.. نشستم سر جام وبه خانم بزرگ نگاه کردم..خانم بزرگ با همون اخم رو به کتی گفت:از طرف من به پدرت و کامران بگو..من کسایی رو توی این خونه راه میدم که برای صاحب خونه حرمت و احترام قائل باشن..نه اینکه نمک بخورن و بزنن نمکدونو هم بشکنن... کتی با حرص از جاش بلند شد و گفت:اصلا به من چه... بعد هم رفت بالا و مانتو و کیفشو برداشت و اومد پایین... همون طور که دکمه های مانتوشو می بست تند تند گفت:همتون غریب نوازید..به خودیا که می رسید میخواید از ریشه نابودشون کنید...واقعا که... بعد هم یه نگاه با معنا از سر خشم به من کرد و از خونه رفت بیرون.. واقعا دختر بی ادبی بود..یعنی مشکلشون با خانم بزرگ چیه؟..فکر کنم پدر وبرادرش در قبال خانم بزرگ اشتباه بزرگی مرتکب شدند که خانم بزرگ اجازه نمیده اونا پاشونو اینجا بذارن... سکوت سنگینی توی خونه حاکم بود... تا اینکه ویدا گفت:ولش کنید مامانی..اون دلش از یه جای دیگه پره..کارای سفرش به امریکا انجام نشده واسه همین داره اینطور بال بال می زنه.. خانم بزرگ با صدای گرفته ولی جدی گفت:از هر کجا که دلش پر باشه برام مهم نیست..اون نباید با بزرگترش اینطور صحبت کنه..من موندم ماهرخ چرا انقدر توی تربیت بچه هاش کم گذاشته؟اون از کامران که با کاراش تهرانو اباد کرده و اینم از کتی که هر چی از دهنش در بیاد میگه و فکر طرف مقابلشو هم نمی کنه...اون هم از اون پدره...استغفرالله...خدایا چی بگم؟.. بعد هم از جاش بلند شد و عصا زنان رفت توی اتاقش..معلوم بود خیلی ناراحته ... ویدا رو به من گفت:راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم.. دستشو اورد جلو با صدای شادی گفت:من ویدا هستم.. دختر عمه ی پرهام و هومن
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_هفت
... خندیدمو باهاش دست دادم.. -من هم فرشته هستم..خوشبختم.. ویدا خندید و گفت:خب اینو که می دونستم ولی محض اشنایی لازم بود..این دختری که الان دیدی عین کلاغ قارقار می کرد و عین سگ پاچه می گرفت..کتی دختر خاله ی من و دختر عمه ی پرهام و هومنه...عشق امریکا رو داره و یکی از بزرگترین ارزوهاش اینه که برای زندگی بره اونجا که البته در به در هم دنبال کارای سفرشه که خداروشکر هنوز نتونسته جفت و جورش بکنه.. واسه همین گاز می گیره..کلا این چند وقت قاطی کرده اساسی...داداشه همه چی تمومش هم اسمش کامران که به قول مامانی..کل تهرانو همین شازده پسر اباد کرده..اونم از زور دختربازی و ولگردی...خالم ماهرخ و شوهرش سیروس.. اینها هم پدر ومادر کامران و کتی هستن..من هم از دار دنیا یه مادر دارم که همه چیزمه..مامان مهناز..پدرم چند سالی هست عمرشو داده به شما خانم خانما.. دیدم ساکت شد و دیگه چیزی نگفت... گفتم:خب پس بقیه شون چی؟.. ویدا با تعجب گفت:بقیه ی چی چی؟ گفتم:اخه اقا هومن گفت که خانم بزرگ 25 تا نوه داره..پس بقیهشون چی؟..اونا کجان؟.. ویدا اول لبخند زد و بعد یه دفعه زد زیر خنده...وسط خنده بریده بریده گفت:امان از دست این هومن..دختر چی میگی؟..خانم بزرگ همین 5 تا نوه هم به زور داره..حالا 20 تای دیگه هم...وای خدا... خندیدمو گفتم:یعنی بازم سر به سرم گذاشته؟.. ویدا با خنده گفت:اره..طبق معمول..خانم بزرگ 25 تا نوه اش کجا بود؟همین 5 تا بیشتر نیستن..کلا از این اخلاق هومن خیلی خوشم میاد.. بعد سرشو انداخت پایین و لبخند زد... خندیمو سرمو تکون دادم... ویدا گفت:خب این هم از بیوگرافی اعضای فامیل...من دیگه باید برم فرشته جون..از اشناییت خوشحال شدم..قول میدم بازم بیام و بهت سر بزنم.. از جاش بلند شد و باهام دست داد... -
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_هشت
... -من هم از اشنایی با تو خوشحال شدم ویدا جان..امیدوارم باز هم بتونم ببینمت. خندید وگفت:مطمئن باش بازم منو می بینی...من تازه تورو پیدا کردم مگه به این اسونی ولت می کنم؟ خندیدمو چیزی نگفتم... رفت توی اتاق خانم بزرگ و ازش خداحافظی کرد ... دختر مهربون و خوش برخوردی بود..تو همین برخورد اول خیلی ازش خوشم اومده بود.چشمای مشکی و پوست سفید و لب و دهان کوچیک ...در کل زیبا بود..زیبا و با نمک.. نمیدونم چرا یه دفعه دلم هوای شیدا رو کرد..باید همین امشب بهش زنگ بزنم ببینم اونجا چه خبره؟... ادامه دارد... فصل هشتم شب بعد از شام به خانم بزرگ شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم... امشب هم باید به شیدا زنگ می زدم و هم ادامه ی خاطرات مهرداد رو می خوندم... سریع نشستم روی تخت و موبایل شیدا رو از توی کیفم در اوردم..شماره رو گرفتم...اضطراب داشتم...دستام یخ کرده بود... بعد از 5 تا بوق بالاخره گوشی رو جواب داد... بدون اینکه به من مهلت حرف زدن بده سریع گفت:الو...فرشته تویی؟ خندیدم و گفتم:علیک سلام خانم خانما... نفس عمیقی کشید وگفت:خیلی خب ببخشید سلام...فرشته حالت خوبه؟ -اره خوبم...؟چرا باید بد باشم؟تو چرا ناراحتی گلم؟ شیدا معترض گفت:فرشته گرفتی منو؟..تو این وضعیتی که ساختی توقع داری با خیال راحت بشینم و عین خیالم نباشه؟ -میدونم..ببخشید ناراحتت کردم.. -نه عزیزم این حرفا چیه؟..هی می اومدم سمت تلفن که بهت زنگ بزنم ولی می گفتم شاید کسی پیشت باشه ونتونی حرف بزنی... -ممنونم شیدا جون..این مدت کلی اتفاق افتاده که سرفرصت برات تعریف می کنم... شیدا با بیتابی گفت:همین الان یه خلاصه ازشو بگو..میخوام بدونم در چه حالی...به خدا خیلی نگرانتم.. -نگران نباش..باشه برات میگم پس گوش کن... خلاصه ای از اتفاقاتی که توی این چند روز برام افتاده بود رو برای شیدا تعریف کردم... شیدا گفت:که اینطور..فرشته مطمئنی جات خوبه؟کسی که اذیتت نمی کنه؟... با لحن مطمئنی گفتم:اره عزیزم..خیالت راحت...خانم بزرگ واقعا مهربونه و با حرفاش بهم ارامش میده... -اون دوتا چی؟منظورم پرهام و هومنه..اونا که اذیتت نمی کنند؟.. یاد حرفا و کارای پرهام افتادم ولی برای اینکه شیدا رو نگران نکنم گفتم:نه ... اونا که زیاد اینجا نمیان... توی دلم گفتم دروغ که حناق نیست تو گلوت گیر کنه فرشته....خوبه لااقل روزی یه بار رو میان اینجا... شیدا نفس راحتی کشید وگفت:خب پس خیالم راحت شد... با بی قراری پرسیدم:شیدا از اونجا چه خبر؟اتفاقی که نیافتاده؟.. شیدا سکوت کوتاهی کرد.. بعد از چند لحظه گفت:اینجا؟..چی بگم؟..از پدرت تنها خبری که دارم اینه که یه شب توی بیمارستان بستری شده...ظاهرا اقای پارسا میاد خونتون و با بابات بحثش میشه که بیشتر هم پارسا حرف زده وبابات گوش کرده...همون شب هم بعد از رفتن اقای پارسا بابات قلبش درد می گیره و شراره زنگ می زنه اورژانس و یه شب پدرت تحت نظر پزشک بوده و فرداش مرخص میشه..شراره می گفت الان خداروشکر دیگه مشکلی نداره... با شنیدن این حرف اشک توی چشمام جمع شد و دستمو گذاشتم روی قلبم..خدایا چی می شنوم؟بابام به خاطر من داره عذاب می کشه؟... با بغض گفتم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_نه
شیدا کی این حرفا رو بهت زده؟.. -شراره..دیروز توی فروشگاه سر خیابون دیدمش...همچین بد نگام می کرد که انگار ارثیه شو خوردم یه اب هم روش...منم یه چپ چپ نگاش کردم تا روش کم بشه ولی پرو پرو اومد جلوم وایساد و گفت:من که میدونم تو فرشته رو قایمش کردی..هر چی اتیشه از گور تو بلند میشه..منم کم نیاوردمو گفتم:اولا فرشته خودش صاحب اختیار خودشه و میدونه که داره چکار می کنه و به من هم نیازی نداره...دوما ..بهش پوزخند زدم ونگاه تحقیرامیزی بهش انداختم و گفتم:برو ببین چه کار در حق فرشته کردی که اون بیچاره مجبور شده شب عروسیش از خونه ی پدریش فرار کنه..وگرنه هر کی ندونه تو که باید بهتر بدونی فرشته اهل این کارا نبود ...این وسط هر کار دلت بخواد می کنی و اخرش هم میندازی تقصیره اینو اون..حسابی عصبانیش کرده بودم..بسته ی ماکارونی که توی دستش بودو حسابی بین انگشتاش فشار داد..گفت:تو هم خیلی باشی لنگه ی همون دختره ی ول و فراری هستی دیگه..انتظار بیشتری ازت نمیره..ولی برو بهش بگو پارسا و ادماش در به در دنبالشن...توی روزنامه هم اطلاعیه دادیم که هر کی پیداش کرد بیاره تحویلمون بده و جایزهشو بگیره..که البته اون دختره لیاقته جایزه گذاشتن هم نداره..ما به پلیس خبر ندادیم چون پارسا گفت خودش میدونه چطور پیداش کنه... بعدش هم در مورد بابات و بیمارستان و... همین هایی که برات تعریف کردمو گفت..منم هاج و واج داشتم نگاهش می کردم که دیدم از در فروشگاه زد بیرون ... هر دوتامون سکوت کرده بودیم..داشتم به حرفای شیدا فکر می کردم به شیدا گفتم:..یعنی چی که پارسا و ادماش دنبالم هستن؟..اصلا موضوعه فراره من به اون عوضی چه ربطی داره؟.. -خب فرشته تو شب عروسیت از خونه فرار کردی..شبی که قرار بوده زن پارسا بشی..اون هم خودشو انداخته وسط تا پیدات کنه چون تو رو مال خودش می دونه..به بابات گفته فرشته جوونه و سرکش..ولی من بلدم چطور رامش کنم...فکرکرده با فرارش می تونه نظر منو عوض کنه ؟ولی همتون کور خوندیدن..من تا فرشته رو پای سفره ی عقد با خودم ننشونم ولش نمی کنم..اگر اب شده باشه و رفته باشه زیر زمین هم پیداش می کنم.. ظاهرا بابات هم به خاطر این حرفا ناراحت شده وکارش به بیمارستان کشیده ...البته اینا رو شراره با داد و هوار داشت به من می گفت که مثلا بیام به تو بگم..ولی فرشته اگر حرفاش راست باشه تو باید بیشتر مواظب خودت باشی..اینطور که من از حرفای شراره برداشت کردم پارسا بدجوری عاشقت شده و تا به دستت هم نیاره ول کنت نیست..پس مواظب باش.. با عصبانیت گفتم:غلط کرده مرتیکه ی هوس باز..با وجوده زن و بچه اومده سراغ من تازه ادعای مالکیت هم می کنه؟..اون با من هیچ نسبتی نداره که خودشو انداخته وسط تا مثلا پیدام کنه.. شیدا گفت:میدونم..چرا داد می زنی؟..اروم باش فرشته..توی این وضعیتی که به وجود اومده تنها راهه ممکن اینه که صبر کنی و از خونه ی خانم بزرگ هم به هیچ وجه بیرون نیای..تا اونجا هستی در امانی ولی همین که پات برسه توی شهر ممکنه گیره پارسا بیافتی..میدونی که اون ادم پولداریه و هر کاری از دستش بر میاد... -چکار کنم شیدا؟..اخه چرا من انقدر بدبختم؟.. -خودتو ناراحت نکن فرشته..فقط به فکر راه چاره باش و هی کاسه ی چه کنم چه کنم دستت نگیر...دختر صبر هم خوب چیزیه...کمی صبر کن تا اب ها از اسیاب بیافته.. -شیدا اگر هیچ چیز عوض نشد و همینطور باقی موند من باید چکار کنم؟..هان؟..پس تکلیفه من چی میشه؟نمی تونم که تا اخر عمرم اینجا زندونی باشم؟من اینجا سربارم..می فهمی؟..درسته خانم بزرگ و پرهام و وهومن بهم لطف کردن و این سرپناه رو بهم دادن ولی من که نمی تونم برای همیشه اینجا بمونم و از این بدتر که زندونی هم باشم.. شیدا سکوت کرد.. بعد از چند لحظه گفت:میدونم فرشته..درکت می کنم..من باهاتم و کمکت می کنم..فقط تا وقتی یه راهی پیدا نکردیم سعی کن اروم باشی ...باشه؟.. با بغض سنگینی که توی گلوم بود نالیدم:باشه..مگه چاره ی دیگه ای هم برام مونده؟... -خدا بزرگه..توکلت به خدا باشه.. -امیدم فقط به خداست شیدا..همین هم باعث میشه احساس تنهایی نکنم و به خودم امید بدم.. -همین درسته فرشته...من باید برم خانمی فعلا کاری نداری؟.. -نه گلم..ممنونم که همه ی خبرها رو بهم دادی..باز هم اگر خبری شد بهم بگو.. -باشه فقط تو لااقل روزی یه بار بهم زنگ بزن چون من که نمی تونم بهت زنگ بزنم... -باشه حتما...ممنونم ازت.. -خواهش می کنم فرشته جون..مواظب خودت باش... -تو هم همین طور..به همه سلام برسون... -حتما..خدانگهدار. -خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و خودمو انداختم روی تخت... سرمو گذاشتم روی دستمو وزمزمه کردم..حالا چی میشه؟..از اون طرف بابام و از این طرف پارسا که افتاده دنبالم.. بدجوری این وسط گیر کردم..باید چکار کنم؟..یعنی اخرش چی میشه؟... ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتاد
... تصمیم گرفتم برای اینکه کمی از فکر و خیال پارسا و بابام بیام بیرون برم خاطرات مهرداد رو بخونم...گرچه مشکل من انقدر زیاد بود که با این چیزا هم نمی تونستم از فکرش در بیام... کتاب یا همون دفتر خاطرات رو باز کردم و صفحات رو یکی یکی رد کردم تا رسیدم به همونجایی که مهرداد گفته بود زیبا رو جلوی در خونه دیده و باهاش سخت و جدی برخورد کرده بوده... *** 2 روز از دیدار من و زیبا می گذشت و من فکر می کردم دیگه برای همیشه رفته و گورشو گم کرده ولی اون زن بی شرم تر و پرروتر از این حرفا بود. اینبار مستقیما اومد شرکت و بدون اجازه وارد اتاقم شد...با دیدنش روی صندلیم خشکم زد.. خانم منشی سعی داشت برام توضیح بده که بهش گفتم:مهم نیست خانم حمیدی..بفرمایید. خانم منشی هم یه نگاه به من و یه نگاه به زیبا انداخت و رفت بیرون... زیبا بدون تعارف نشست روی صندلی ودر حالی که با بادبزنش خودشو باد می زد یه نگاه به اطرافش انداخت و با لبخند گفت:به به..می بینم که خوب تو کارت پیشرفت کردی..چه دم و دستگاهی هم به هم زدی..افرین... با اخم نگاهش کردم و گفتم:اگر برای تعریف و تمجید از شرکت و محیط کار من اومدی باید بگم لطف کردی..حالا که کارت تموم شده می تونی بری.. از جاش بلند شد و با عشوه اومد سمتم...نگاهش هنوز افسونگر بود ...نگاهمو ازش گرفتم.. جلوم ایستاد و دستاشو گذاشت روی میز و خم شد روی صورتم...سرمو کشیدم عقب و خواستم از جام بلند شم که دستاشو گذاشت روی شونمو و نذاشت...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
🌺هر سحر با هر تپش
✨آغاز جان در دست توست
🌺صبح من خیرش
✨ تماشای جمال مست توست
🌺با نام و یاد خدای مهربان
✨و به توکل نام اعظمش
🌺آغاز میکنیم روزمان را
✨به امید روزی زیبا و سرشار
🌺از رحمت و برکت..
🍃🌸صبح سه شنبه تون
معطر به عطر خوش
صلوات بر حضرت مُحَمَّد (ص)
و خاندان مطهرش🌸🍃
💖🌸اللّهُمَّصَلِّعَلي
💖🌸مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
💖🌸وَعَجِّلفَرَجَهُــم🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نیایش صبحگاهی 🤍❄️
🤍پروردگارم...
❄️امروز نگران هیچ چیز نخواهم بود
✨زیرا که تمام مشکلاتم را به
❄️دستان پر قدرت تو می سپارم
✨و صبورانه منتظر می مانم تا
❄️هرآنچه میخواهی انجام دهی...
🤍پروردگارا...
❄️تو را به بزرگیت قسم
✨هیچکس را در ساحل طوفانی
❄️زندگیش تنها مگذار.
🤍آمیـن..🙏🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
☃️سلام دوستان
❄️صبح سه شنبه تون زيبـا
☃️پراز محبت
❄️امروز امید را صدا بزنيم
☃️اميـد به روزهایِ
❄️خوبِ نيامده
☃️اميد به اتفاقات قشنگ
❄️روزتان عـالی
☃️بوم زندگیتون رنگين
❄️دلتون به پاكی آسمان
❄️ســلام
☕️صبح سه شنبه تون زیبـا
❄️امـروز هـرگز
☕️دوباره تكرار نميشه
❄️پس با یه حـال خوب
☕️و یک لبخنـد ناب
❄️از هر ثانيه اش لذت ببرید
❄️آرزو دارم
☕️زندگیتون سرشاراز سلامتی
❄️و شـادی و موفقیت باشـه
☃️آن زمان که آفتاب روز
❄️آرامش صبح را در هم میشکند
⛄️در سرمای صبحگاهی بال بگشا
❄️دست جهان را در دستهایت بفشار
☃️و گل لبخند بر لبان بنشان
❄️چه با شکوه است زنده بودن
☃️سلام و صد سلام زندگی
خدایا شکرت برای روزی دیگر❄️☃
❄️✨ سه شنبه تون عالی
♥️✨یک اقیانوس عشق
⛄️✨یک دریـا مهـربانی
❄️✨یک آسمـان آرامش
♥️✨یک دنیـا شور و شعف
⛄️✨یک روز عـالی
❄️✨هـزاران لبخنـد زیبـا
♥️✨را برای تک تکتون آرزومندم
⛄️✨روزتون زیبا و در پنـاه خداونـد🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
به نام خدایی که باقیست
و همه چیز، غیر او فانیست
شروع کارها با نام مشکل گشایت:
یاٰ مَنْ هُوَ یَبقیٰ وَ یَفنیٰ کُلُّ
🌸💫بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
🤍💫الهی به امید لطف و کرمت
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼ســلاااام
☕️صبح زیباتون بخیر دوستان
🌼دوشنبه تون پراز نگاه خدا
☕️زندگے هدیه خداست
🌼از هر لحظه آن لذت ببرید
☕️امیـدوارم یه روز عالی
🌼و پراز خبرهای خوب
☕️داشتـه باشیـــد
روز سه شنبه تون پُربرکت🌼
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d