eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
توی اون لحظه مغزم قفل شده بود ومنتظر یه معجزه بودم...همین...هیچ کاری از دستم بر نمی اومد..ترس تموم تنمو گرفته بود و نمیذاشت درست فکر کنم...فقط می ترسیدم و می لرزیدم....کارم شده بود گریه کردن و ناله کردن و التماس... بالاخره دکمه هامو باز کرد ومانتومو در اورد...زیرش یه تیشرت قرمز تنم بود. یه نگاه شهوت الود و خمار بهم انداخت و با لبخند چندش اوری زد صدام از بس جیغ زده بودم و گریه کرده بودم خش دار شده بود...نالیدم:خفه شو اشغال...ارزو می کنم همین الان بمیری.... دیوانه وار زد زیر خنده و گفت:من الان هم کشته مردت شدم خوشگله....دیگه چی میخوای؟...داری به ارزوت می رسی دیگه... ...حس بدی بهم دست داد..حس خیلی بدی بود..خیلی بد... نمیدونم چرا ولی با اینکه پرهام رو مقصر می دونستم ولی توی دلم ارزو می کردم ای کاش اون و هومن الان اینجا بودن...به خدا حاضر بودم بیاد و منو نجات بده ومن هم همون لحظه همه چیزو فراموش می کردم و تموم نفرتمو فراموش می کردم...فقط ای کاش اینجا بود...ای کاش... نگاه نمناک و غمگینم به سقف اتاق بود و قلبم تند تند می زد و دست و پام یخ بسته بود.زیر لب خدا رو صدا می زدم...ارزو می کردم همین الان خدا جونمو بگیره و راحت بشم و این خفت و خاری رو تحمل نکنم... لباشو روی گردنم حرکت داد و اومد بالا تا رسید به لبام...چشماش خماره خمار بود...درست مثل کسی که خوابش میاد و خواب الود نگاهت می کنه...نگاهشو از چشمام گرفت و به لبام زل زد...نه خدایا...نه... با صدای بلند هق هق می کردم...دوست نداشتم منو ببوسه...نمی خواستم...دستامو گذاشتم رو سینه اش و با تمام توانم هلش دادم ولی تکون که نخورد هیچ دستامو محکم گرفت و بالای سرم نگه داشت... لباشو اورد جلو که سرمو برگردوندم..هر سمتی می اومد منم سرمو بر می گردوندم و نمیذاشتم لبامو ببوسه... نگاهم افتاد به گلدونی که کنارم بود...گلدون نسبتا بزرگی بود ولی می تونستم با دستم برش دارم... مجبور شد دستامو ول کنه دستاشو برداشت و گذاشت دوطرف صورتم......هق هقم توی گلوم خفه شده بود..احساس خفگی بهم دست داده بود.. نمیدونم چی شد ولی همون موقع برقا قطع شد...توی تاریکی نمی دیدمش ولی چون روم افتاده بود حسش می کردم..بی توجه به تاریکی تو حالت مستی داشت به کارش ادامه می داد و دستش رو روی تن و بدنم می کشید و قربون صدقه ام می رفت..توی همون تاریکی دستمو حرکت دادم و گلدونو برداشتم..نمی تونستم ببینمش ولی با یه حرکت گلدونو بردم بالا و محکم زدمش...صدای فریادش توی خونه پیچید.... احساس کردم وزنش روم سنگین تر شده...دیگه حرکتی نمی کرد...با ترس و وحشت پرتش کردم اونور و از جام بلند شدم...یعنی کشتمش؟...من کشتمش؟.. صدای گریه ام بلندتر شد....نور کمی از پنجره توی خونه می تابید...دیدم افتاده کنارم ولی نمی تونستم بفهمم که زنده است یا مرده؟...وحشت کرده بودم.توی اون لحظه نمی دونستم باید چکار کنم؟ میان گریه داد می زدم:من کشتمش...خدایا اونو کشتم..من... اصلا حواسم نبود لختم و تیشرت تنم نیست و فقط شلوار پامه... از جام بلند شدم و به طرف در دویدم...محکم می زدم به در و جیغ می کشیدم:کمک...توروخدا کمک کنید...من اونو کشتم...من...یکی کمکم کنه... همین طور که جیغ و داد می کردم وبه در می کوبیدم و کمک می خواستم احساس کردم یکی دستشو گذاشت روی شونه ام... با تمام توانم جیغ کشیدم و برگشتم و محکم خوردم به در...توی تاریکی بود و نمی دیدمش...قد بلند بود و از هیکلش می شد فهمید که مرده... با دیدنش بلندتر جیغ کشیدم و دیگه داشتم از حال می رفتم..بدنم بی حس شده بود..داشتم می افتادم که منو گرفت... صداشو شنیدم:اروم باش دختر چه مرگته؟..جن که ندیدی...منم پرهام...ساکت شو دیگه... همه ی حرفاشو شنیدم و فهمیدم به جز این قسمتش که گفتم منم پرهام..واسه همین بازم داشتم جیغ می کشیدم و با مشتهای کم جونم می زدمش:ولم کن عوضی..چی از جونم می خوای؟بذار برم..ولم کن...توروخدا ولم کن بذار برم..با من کاری نداشته باش. منو سفت نگه داشته بود و تکون نمی خورد.. یک دفعه یه طرف صورتم سوخت و همزمان ساکت شدم...دیگه چیزی نمی گفتم حتی جیغ هم نمی کشیدم... صداشودر حالی که عصبانی بود شنیدم:خفه شو دیگه...چرا جیغ و داد می کنی؟..دارم بهت میگم پرهامم...بازم جیغ می زنی؟ پرهام؟!پ..پرهام...گفت..گفت پرهامم؟! با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش کردم...صورتش پیدا نبود ولی از بوی عطر و صداش می شد تشخیص داد خودشه https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
..اره ...اون پرهام بود..پ..پرهام... نمیدونم چی شد..شاید از زور اینکه اون لحظه احساس تنهایی و بی کسی می کردم و اینکه با حضورش احساس امنیت بهم دست داده بود..ولی ناخداگاه بغلش کردم. بدون اینکه به این فکر کنم پرهام اونجا چکار میکنه؟دستامو دورکمرش حلقه کردم و بی توجه به اینکه هیچی تنم نیست رفتم توی بغلش و شروع کردم به گریه کردن...حرکاتم دست خودم نبود...هیچ کدومشون..هیچ کدوم...هنوزم می لرزیدم... هیچ تکونی نمی خورد...ولی من بی صدا اشک می ریختم و به کمرش چنگ می زدم...صدای کوبش قلبشو به راحتی می شنیدم... صداشو زمزمه وار شنیدم: اروم باش...چرا بیخودی خودتو اذیت می کنی؟خداروشکر اتفاقی نیافتاد...بهتره از اینجا بریم... با گریه گفتم:ولی من اونو کشتم...من... سکوت کرد وحرفی نزد...گرمی دستاشو روی پوست تنم حس کردم...انگار با گرمیه دستاش به خودم اومدم...چون هم صدای گریه ام قطع شد و هم سریع سرمو از روی سینه اش بلند کردم...ولی اون محکم منو گرفته بود...با کمی تقلا خودمو از اغوشش کشیدم بیرون...اون هم حرفی نزد... چشمام به تاریکی عادت کرده بود ومی تونستم تصویر کمرنگی از صورتشو به کمک نوری که از پنجره می تابید ببینم...نگاهش روی صورتم می چرخید... یه دفعه یادم اومد هیچی تنم نیست...درسته اون دکتر بود و میشه گفت یه جورایی محرم بود ولی فقط به بیماراش...من که بیمارش نبودم...دستامو به حالت ضربدر گرفتم روی سینه هام و بدون اینکه نگاهش کنم سرمو با شرم انداختم پایین و رفتم همونجایی که اون پسره افتاده بود رو زمین...با این حال هنوز از ترس می لرزیدم...سعی کردم نگام بهش نیافته ولی مگه میشد؟خدا کنه نمرده باشه...یعنی کجاش زدم؟.. همین که تیشرتمو برداشتم برقا وصل شد..وای... تیشرتمو گرفتم جلومو برگشتم...پرهام همونجا کنار در ایستاده بود و با لبخند نصفه نیمه ای نگام می کرد... بهش توپیدم:به چی زل زدی؟روتو کن اونور... ابروشو انداخت بالا گفت:چرا باید رومو بکنم اونور؟.. وای این کلا خنگ بود یا الان داشت خنگ بازی در می اورد؟... با اخم گفتم:تو روت رو بکن اونور..همین. دست به سینه ایستاد وبا لحن جدی که حرصیم می کرد گفت:من بی دلیل کاری رو انجام نمیدم.. پوزخند زد وادامه داد:مخصوصا اینکه کسی هم بخواد بهم دستور بده...اونم جنس مخالف. دندونامو با حرص روی هم فشردم...انگار به کل یادم رفته بود یکی رو همین چند دقیقه پیش زدم ناکار کردم و شاید هم مرده باشه..اونوقت ریلکس وایساده بودم با این دکی پررو کل کل می کردم. خواستم یه چیزی بهش بپرونم که صدای هومن رو از پشت پنجره شنیدم: پرهااااام...خدا نکشتت چه غلطی می کنی پس؟..زیر پام یونجه سبز شد بیا دیگه..پیداش کردی؟ پرهام در حالی که با شیطنت زل زده بود بهم از همونجا داد زد:اره پیداش کردم...می تونی بیای تو... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
... وای نه...همینو کم داشتم...با این سر و وضع هومن نیاد تو منو ببینه؟... ملتمسانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم... صدای هومن رو شنیدم که گفت:از کجا بیام تو؟..پنجره رو من برات قلاب گرفتم..واسه من کی بگیره؟جک نگو... پرهام خندید و رو به من گفت:کلید این درو میدونی کجاست؟.. با چشم به گلدون کنار در اشاره کردم و گفتم:پشت گلدونه... یه نگاه به گلدون انداخت و سرشو تکون داد...تا دیدم حواسش نیست تیشرتمو تنم کردم و مانتوم رو پوشیدم.همون طور که دکمه هاشو می بستم دنبال شالم می گشتم..ولی پیداش نکردم...مطمئن بودم روی مبل بوده ولی الان نبود... صدای پرهام رو شنیدم:دنبال این می گردی؟.. نگاهش کردم..شال من تو دستاش بود و تابش می داد...اینو کی برداشته؟تو تاریکی چطور اینو دیده؟... بهش توپیدم:این دست تو چکار می کنه؟بدش به من... داشت در رو باز می کرد...شالو انداخت دور گردنشو در همون حال گفت:باشه بهت میدم...فقط بذار این درو باز کنم...بعد...در ضمن طرف انگار خیلی هول بوده کارشو بکنه چون از هولش شال و گیره ی سرتو انداخته بود کف اتاق...از اونور گیره ات رفت توی پام فرو که با عرض معذرت خورد وخاکشیر شد..ازاینور هم پام رفت روی شالت و چون رو سرامیک بود و لیز بود نزدیک بود بخورم زمین... سرشو بلند کرد وبا خنده گفت:پس فعلا اینجا جاش خوبه تا بعد... از کارا و حرفاش حرصم گرفته بود..می دونستم از عمد داره این حرفا رو می زنه تا صدای منو در بیاره و حرصم بده. من هم جوابشو ندادم و دستمو زدم به کمرمو نگاهش کردم...در رو باز کرد و از همونجا داد زد:هومن... درو باز کردم بیا تو... بعد هم اومد سمت من و شال رو از دور گردنش برداشت...یه تکونش داد و بازش کرد..رو به روم ایستاد..هر دو توی چشمای هم زل زده بودیم..نگاهش جدی بود وحتی لبخند هم نمی زد..من هم مثل مجسمه های خشک شده فقط زل زده بودم بهش و حرکتی نمی کردم. شال رو با یه حرکت انداخت روی سرم..دستاشو اورد پایین و چشماشو ریز کرد: با روسری و شال قیافه ات به کل تغییر می کنه ها...به نظرم...اومممممم.. دستشو زد زیر چونهشو متفکرانه زمزمه کرد: https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
به نظرم هر دو حالت... لبخند مرموزی زد وادامه داد:خوشگلی...ولیییییی..بدون شال و روسری یه چیز دیگه است. از نگاهش بود..یا صداش و طرز بیانش؟..شاید هم لبخند خاصی که روی لباش بود و یا جمله ای که گفته بود..نمیدونم چرا...ولی وقتی جمله اش تموم شد قلبم دیوانه وار شروع کرد به تپیدن.صورتم از شرم سرخ شد و تموم تنم گرم شد.زیادی داشتم تابلو بازی در می اوردم..ولی دست خودم نبود...تا قبل ازاین قلبم با ترس می زد ولی الان ضربانش فرق داشت..اینو به خوبی حس می کردم..تفاوتش مثل تفاوت روز وشب بود...یه حسی داشتم...نگاهشو از چشمام گرفت که همون موقع هومن از در اومد تو... یه نگاه به ما انداخت و اومد جلو..نگاهش روی اون پسر مزاحم خیره موند... یه سوت کش دار زد وگفت:به به...اینجا دعوا بوده هیچکی به من نگفته؟ به پرهام نگاه کرد وگفت:نامرد تنهایی؟..داشتیم؟ پرهام با خنده گفت:جون هومن کار من نبوده... بعد با چشم به من اشاره کرد...سرمو انداختم پایین... صدای هومن رو شنیدم:نهههههه...یعنی فرشته زده دخلشو اورده؟باریک الله..از همون سیلی که تو گوش تو زد فهمیدم ضرب دستش حرف نداره... خندید ..نگاهشون کردم..با دلهره گفتم:من..من فقط از خودم دفاع کردم..یعنی مرده؟ پرهام یه نگاه بهش انداخت وگفت:نه زنده است..فقط بیهوش شده... نگاهم کرد وادامه داد:به دوستم سروان پناهی زنگ زدم...تو راهه..بهش گفتم ما میریم..اونم گفت خودش کارا رو ردیف می کنه...فقط اگر بهمون نیاز داشت خبرمون می کنه. هومن گفت:با این حساب ما که اینجا کاری نداریم..بهتره بریم دیگه... خیلی دوست داشتم بدونم اونا از کجا می دونستن من اینجام..حتما یه توضیحی داشتن...به پرهام نگاه کردم.. انگار راز چشمامو خوند چون گفت:فعلا از اینجا بریم..بعد همه چیزو می فهمی...بریم. *** همراه پرهام و هومن برگشتم خونه ی خانم بزرگ..وقتی دوباره چشمم به باغ افتاد اشک نشست توی چشمام..هیچ جا بیشتر از این باغ امنیت نداشتم...خانم بزرگ با محبت بغلم کرد ومنو بوسید..از کارم پشیمون بودم..نباید انقدر زود تصمیم می گرفتم واز این باغ می رفتم..ویدا با مهربونی بغلم کرد وهر دو کنار هم نشستیم.. پرهام و خانم بزرگ و ویدا و هومن و من..هر 5 نفر توی سالن نشسته بودیم..من بی صبرانه منتظر بودم پرهام همه چیزو توضیح بده. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
... پرهام نگاهی به جمع انداخت و تک سرفه ای کرد ونگاهش روی من ثابت موند.. بعد به خانم بزرگ نگاه کرد وگفت:من برای شما تموم جریان رو تعریف کردم..می خواستم با فرشته تنهایی حرف بزنم..البته اگر اشکالی نداره.. خانم بزرگ لبخند زد وگفت:نه مادر چه اشکالی؟برید تو اتاق یا توی باغ حرف بزنید. پرهام از جاش بلند شد ومن هم به تبعیت ازاون از روی مبل بلند شدم..یک راست رفت توی حیاط..من هم نگاهی به جمع انداختم ویه بااجازه گفتم ودنبالش رفتم تو حیاط... روی یکی از صندلی های توی حیاط..زیر درختا نشسته بود..اروم رفتم طرفش و یه صندلی کشیدم عقب و نشستم..منتظر چشم به لب ها و چشماش دوخته بودم تا هر چه زودتر یه حرفی بزنه که بالاخره شروع کرد.. دستاشو گذاشت روی میز ودر حالی که مسیر نگاهش مستقیما به طرف من بود گفت:وقتی امروز اون حرفا رو بهت زدم و تو جوابمو با یه سیلی و اون حرفای کوبنده دادی..یه جورایی احساس پشیمونی بهم دست داد..که چرا بی دلیل زود قضاوت کردم و نذاشتم توضیح بدی؟هومن گفت که ازت معذرت بخوام ولی اینکار برام سخت بود.. شونشو انداخت بالا و ادامه داد:حالا به هر دلیلی دوست نداشتم اینکارو بکنم..ولی می خواستم یه جوری بهت اینو بفهمونم که از حرفام پشیمونم...می خواستم جوری بهت بگم که غرورم هم نادیده گرفته نشه... به دستاش نگاه کرد وادامه داد:وقتی مصمم بهم گفتی که میخوای بری..پیش خودم گفتم:لابد می خواد برگرده خونشون..این منو راضی می کرد ولی وقتی پوزخندت رو دیدم و بهم گفتی به من ربطی نداره که تو کجا میخوای بری..فهمیدم قصدت برگشت به خونتون نیست و می خوای جای دیگه بری..اما کجا؟نمی دونستم. پیش خودم گفتم بذارم بری تا بفهمی بیرون ازاین خونه می تونه چه اتفاقاتی برات بیافته و تا وقتی اینجا هستی در امانی..می خواستم بری وبا مشکلاتش روبه رو بشی واونوقت خودت برگردی.. نگام کرد وبا پوزخند گفت:ولی فکرشو نمی کردم به این سرعت گرفتار بشی..خودم به خانم بزرگ و ویدا سپرده بودم عصر از اتاقاشون بیرون نیان تا تو راحت تر بری..ولی من و هومن بیرون خونه توی ماشین منتظرت بودیم..تمام مدت تعقیبت می کردیم ولی جوری که تو متوجه ما نشی..اول رفتی دم در خونه ای و وقتی دیدی نیستن از همسایه اشون سوال کردی بعد هم نمی دونم چی شد پشت درخت مخفی شدی..بعد از اون هم رفتی تو یه پارک و یه ساندویچ گرفتی وخوردی..تک و تنها توی پارک روی صندلی نشسته بودی وبه رو به روت زل زده بودی که اون پسر مزاحمت شد..هومن می خواست بیاد جلو که من نذاشتم..تو باید با مشکلات رو به رو می شدی..من اینو می خواستم..اینکه بتونی وباهاشون مقابله کنی..خودت..تنهایی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
..بدون کمک دیگران... توی چشمام زل زد وادامه داد:وقتی اون پسر با چاقو تهدیدت کرد واقعا می تونم بگم من هم ترسیده بودم چه برسه به هومن که کم طاقت هم بود..تعقیبتون کردیم..بردت تو خونه..من و هومن سریع از ماشین پیاده شدیم..هومن ازدیوار رفت بالا و داخل رو نگاه کرد..گفت که کسی نیست..در رو اروم باز کرد ومن اومدم تو..دوتایی دویدیم طرف ساختمون..مرتب صدای جیغ و دادت می اومد..هومن رفت سمت در که دیدم در قفله..صدای گریه و جیغت بلندتر شده بود..یه حدسایی می زدم و همه اش از خدا می خواستم به موقع برسیم ونتونه بلایی سرت بیاره. به فکری به سرم زد..رفتم سمت کنتربرق و فیوز رو قطع کردم.کل برقای ساختمون قطع شد.. سرشو برگردوند و یه دستشو انداخت پشت صندلی وبه اطرافش خیره شد..گفت:به سروان پناهی یکی از دوستانم زنگ زدم و موضوع رو سر بسته بهش گفتم اون هم قول داد کمکم کنه.....چراغ قوه ی جیبی و کوچیک هومن رو ازش گرفتم وروشنش کردم..از هیچی که بهتر بود.. سرمو بلند کردم ودیدم پنجره ی یکی از اتاقا بازه ..هومن دستشو قلاب کرد ومن هم خودمو کشیدم بالا و به هر بدبختی ودردسری بود وارد اتاق شدم..همه جا تاریک بود..یه بار گیره ی موتو لگد کردم که شکست و یه بار هم به خاطر لیز بودن روسریت نزدیک بود بخورم زمین..دیدم داری جیغ و داد می کنی وبه در می کوبی وکمک میخوای ازاین ور هم پسره بیهوش افتاده بود رو زمین..زنده بود ولی بیهوش شده بود..اومدم طرفت که... برگشت و نگاهم کرد..با شیطنتی که جدیدا توی چشماش بود گفت:که بقیه اش رو هم می دونی دیگه لازم به ذکر نیست.خودت قبلا دخل یارو رو اورده بودی... توی اون لحظه دقیقا دو تا حس رو با هم داشتم..عصبانیت و احساس شرمندگی...عصبانیت برای اینکه اون منو بازی داده بود وگذاشته بود کار به اینجا بکشه و شرمنده بودم چون هم برای بار دوم نجاتم داده بودن و هم اینکه تنهام نذاشته بودن. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 لطفاً زود قضاوت نکن 🔹صبح شد و مرد با انرژی و حس خوب مطابق هر روز سوار بر اتومبیلش شد و به‌سمت محل کارش حرکت کرد. 🔸در جاده‌ دوطرفه، ماشینی را دید که از روبه‌رو می‌آمد و راننده آن، خانم جوانی بود. 🔹وقتی این دو به هم نزدیک شدند، خانم در یک لحظه سر خود را از ماشین بیرون آورد و به مرد فریاد زد: «حیووووووووون!» 🔸مرد متعجب شد اما بلافاصله در جواب داد زد: «میمووووووون» 🔹و هر دو به راه خودشون ادامه دادند. 🔸مرد به‌خاطر واکنش سریع و هوشمندانه‌ای که نشون داده بود، خشنود و خوشحال بود و در ذهنش داشت به کلمات بیشتری که می‌تونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه، فکر می‌کرد و از کلماتی که به ذهنش می‌رسید، خنده‌اش می‌گرفت. 🔹اما چند ثانیه بعد سر پیچ که رسید حیوانی وحشی که از لابه‌لای درختان کنار جاده درآمده بود، با شدت خورد توی شیشه‌ جلوی ماشین و اتومبیل مرد به‌سمت آن درختان منحرف شد. 🔸و آنجا بود که متوجه شد حرف اون خانم هشدار بوده نه فحش و فهمید اسیر قضاوت‌کردن زودهنگام شده. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدمهای خوب.... مثل درخت پر شکوفه اند لگد هم که بهشون بزنی با ، باران شکوفه فه شرمندت میکنند... ‎‌‌‎‎‌‎‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅از آقای نظام التولیه سرکشیک آستان قدس رضوی نقل است: ✍️شبی از شبهای زمستان که هوا خیلی سرد بود و برف می بارید، آخرهای شب دستور دادم که تمام درهای حرم را ببندد. خادمی خبر داد که حاج شیخ حسنعلی در بالای بام در کنار گنبد مشغول نماز است و مدتی است که در حال رکوع می باشد و هر چند بار که مراجعه کردم، در همان حال رکوع بود. گفتم با حاج شیخ کاری نداشته باش، فقط کمی آتش هیزم در اتاق پشت بام بگذار که وقتی نمازش تمام شد، گرم شود. آن شب برف سنگینی در مشهد بارید. هنگام سحر که برای بازکردن درهای حرم آمدیم، به آن خادم گفتم برو ببین حاج شیخ در چه حال است. خادم رفت و پس از چند لحظه برگشت و گفت: حاج شیخ هنوز در حال رکوع است و پشتش از برف پوشیده شده. معلوم شد که ایشان از اول شب تا سحر در حال رکوع بوده است و سرمای شدید را اصلا احساس نکرده بود. 📚۱- نشان از بی نشانها ص 33 💦❄️⛄️❄️💦 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨ ✅یک داستان واقعی و زیبا ✍ از مرحوم آيةالله‌العظمي حاج شيخ عبدالكريم حايري يزدي(ره)، نقل شده است: اوقاتي كه در سامرا مشغول تحصيل علوم ديني بودم، اهالي سامرا به بيماري وبا و طاعون مبتلا شدند و همه‌ روزه عده ‌اي مي‌‌مردند. روزي در منزل استادم، مرحوم سيدمحمد فشاركي، عده‌اي از اهل علم جمع بودند. ناگاه مرحوم آقا ميرزا محمدتقي شيرازي تشريف آوردند و صحبت از بيماري وبا شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند. مرحوم ميرزا فرمود: اگر من حكمي بكنم آيا لازم است انجام شود يا نه؟ همه اهل مجلس پاسخ دادند: بلي. فرمود: من حكم مي‌‌كنم كه شيعيان سامرا از امروز تا ده‌روز همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را به روح نرجس‌خاتون(علیها السلام)، والده ماجده حضرت حجت‌بن‌الحسن(علیهما السلام) هديه نمايند تا اين بلا از آنان دور شود. اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شدند. از فرداي آن روز تلف‌شدن شيعه متوقف شد. 📚داستان‌هاي شگفت شهید دستغیب ‌‌💦❄️⛄️❄️💦 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرجا گول خوردیم، اخلاص نبود! هرجا کم آوردیم، اخلاص نبود! هرجا بریدیم، اخلاص نبود! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️رهبر انقلاب در دیدار هزاران نفر از مردم قم: عاجز شدن آمریکا و رژیم صهیونیستی آویزان آمریکا در مقابل مردم مظهر قدرت حضور مردم است. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️‌ حقایق تکان دهنده یکی از اعضای جداشده گروهک تروریستی 🔹‌سال ۸۸ ماموریت داشتیم برای تبلیغ کنیم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅تاثیر پاکیزگی در بیماری های روحی و روانی ✍اموری هستند که هنوز علم به آنها دست نیافته است و لذا آنها را در سخنان ائمه (علیهم السلام) جستجو می‌کنیم نظیر آن نقش لباس تمییز و لباس کثیف در سلامتی روان و بیماری‌های روانی می باشد. امیر المومنین علی (علیه السلام) فرمودند: جامه‌های پاکیزه غم و اندوه را می‌زداید و همان پاکیزگیی برای نماز است. 📚 الکافی ج۶، ص۴۴۴ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 آيت الله العظمی : «اگر کسی همه اعضا و جوارحش سالم و [پاک] بود ولی چشمش آلوده بود،این بالاخره برای او مشکل ایجاد می‌کند...» https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔹آیت الله : عباداتت را انجام بده؛ بعد خدا بلد است که چکار کند تا تو برطرف شود. اتفاقاتی که برای می‌افتد به تناسب معایبش است. 📚 کانال نشر آثار معظم له https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺صَلی الله علیکِ یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها هر روز بعد از نماز صبح سوره یس تلاوت میکنیم وثوابش رو هدیه میکنیم به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها( قبل وبعد تلاوت هم ‌۱۴ صلوات میفرستیم) ان شاالله که ذخیره ی آخرتمان شود 🌺 ┏━━━━━━━🌺🍃━┓      https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
36_aqayi_tahdir_yasin_.mp3
1.71M
🔹صوت سوره یس ┏━━━━━━━🌺🍃━┓        https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا