eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
26.3هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 😭 🔰یکی از علمای وارسته و برجسته نجف به کربلای معلی مشرف می شود و در حرم مطهر سید الشهدا(ع) به محضر حضرت (ارواحنا فداه) شرف یاب می گردد. ❤️امام زمان (ع) به او می فرماید : "فلانی، ببین اینجا_( که در کنار ضریح و زیر گنبد طلای آن) دعا مستجاب است_ مردم به فکر من و برای فرج من دعا نمی کنند." ☑️سپس آن حضرت تصرف ولایتی می فرمایند و آن عالم ربانی خواسته های مردم را می شنوند که هرکدام برای خصوصی خود دعا می کنند. امام(ع) می فرمایند: 🔘 ؟! حتی یک نفر از این زائرین نگفت : خدای فرج مهدی را برسان." 📚مجله موعود، شماره ۱۳، مقاله آقای هاشمی نژاد 💧اللهم عجل لولیک الفرج به حق الحسین.🙏😞 ♦️ ♦️ ♦️ ❣اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍁http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁
┅┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅┅ 💎 میرزا اسماعیل دولابی (ره) : 🔰وقتی ذکر امام حسین(علیه السلام) را کردید، به اندازه ی پر مگس که این چشمتان تر شود، خداوند در هیچ کس نمی گذارد ذره ای از گناه باقی بماند الّا اینکه می بخشد. 🔹نمی دانم قلبت راحت می شود وقتی گریه می افتی یا نه؟ هیچ تجربه کردی برای امام حسین(علیه السلام) گریه می افتی، دیگر ذهنت هیچ جا نیست، جای آلوده نیست. 📚طریق محبت ص۸۸ ┅┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅┅ 💠🔹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
: 💠 • ° •🔸 ◎﷽◎ 🔸• ° • 💠 ⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° بازرگانی بود ثروتمند کە کارش تجارت با اسب و شتر بود، از این شهر بە آن شهر برای تجارت سفر می‌کرد. این بازرگان هر چه پیش می‌آمد می‌گفت: اَللهُمَّ اَجعَل خَیراً "خدایا بە خیر بگذران" دوستان و همراهانش از این رفتار بازگان بە حیرت آمدە بودند و می‌گفتند مرد عجیبی است! ضرر می‌کنیم میگە خدایا بە خیر بگذران دیر بە مقصد می‌رسیم میگە خدایا بە خیر بگذران تابستان از شدت گرما داریم هلاک می‌شیم میگە خدایا بە خیر بگذران... روزی برای تجارت راهی سفر شدند و در بین راه برای استراحت و غذا خوردن زیر سایەای نشستند، بازرگان خوابش برد دوستان بازرگان از این موقعیت استفادە کردند و شتر بازرگان را کە همهٔ پول و وسایل بازرگان پشت شتر بود بردند داخل غاری پنهان کردند تا ببیند وقتی بازرگان از خواب بیدار می‌شود این بار هم می‌گوید اَللهُمَّ اجعَل خیراً... !!؟ بازرگان بیدار شد و دید شترش نیست همراهانش گفتند ما ندیدیم و خود را بە بی‌خبری زدند ولی بازرگان گفت: اَللهُمَّ اجعَل خیراً بعد از این قضیە داشتند غذا می‌خوردند کە غارتگران یورش بردند و همهٔ اموالشان را غارت کردند، جز آن شتری کە در غار پنهان کردە بودند! سبحان اللە همراهان بازرگان شاکر این دفعە لب بە سخن باز کردند و گفتند نترس ما شترت را در غار پنهان کردیم و الان تو همهٔ اموالت را از ما داری و این حیلهٔ ما بود کە اموالت بە دست دزدان نیفتاد. بازرگان در جواب گفت: خیر اموالم و شترم را از خدا می‌دانم یادتون نیست وقتی کە شترم گم شد فقط گفتم: اَللهُمَّ اجعَل خیراً و نە حرفی بە شما زدم و نە با شما دعوا کردم و الان خدا بە خیر گذراندە کە بە وسیلهٔ شما شترم را از شر دزدان در امان نگه داشت. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
✍وقتی ایرانیا میخوان از یکی تعریف کنن: چه دست فرمونی داره کره بُز چه صدایی داره کثافت چه گیتاری میزنه ناکس استاده کامپیوتره لامصب عجب گلی زد بی وجدان خاک برسر خیلی کارش درسته دوستت دارم وحشتناک هنگامی که میخوان ناسزا بگن یا نیش و کنایه بزنن. برو شازده برووو هااا چی میگی مهندس ؟؟؟؟ آخه آدم حسابی ...! دکتر شما برو دکتر چطوری آی کیو به به! استاد معظم کجایی با مرام ...!؟ آقای محترم با شما نبودم بررررررو عموووو 🤷‍♂ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍ﭘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ 50 ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺴﺮ 26 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ اينستاگرام ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ :" ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ "... ! 🔹️ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ. ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ...! ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮك ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟ ⚠️ﺭﺍﺳﺘﯽ ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ. 🔸️ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ. ️ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ..اما ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :«ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ»! 🔻آيا تا بحال ! ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ؟؟ ‌‌🆔 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💐طلوع یک روز تابان مبارک 🌼بر گوش دلم می رسد🌺🌿 💐آواز که برخیز... 🌼پیک سحر آمد دگر از 💐خواب بپرهیز 🌼با شوق به دیدار 💐رخ یار نشستن 🌼زیباست در این صبحدمِ 💐خوب و دل انگیز. 🌼روزتون پرشورو نشاط💐 💐صبحتان پراز عطر خدا...💐 🌼هر صبح طلوع دوباره.🕊💐 💐خوشبختی و امید دیگری...💐 🌼است بگشای دلت را به مهربانی 💐و عشق رادر قلبت مهمان کن💐 🌼بی شک شکوفهای خوشبختی 💐در زندگیت گل خواهد کرد.💐 🌼سلام روزتون بخیر عزیزان💐✋🏻 امروزتون 💐لبریز از آرامش و مهر💐 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
حالم به جز نگاهِ تـو بهتر نمی شود يکروز بدون‌‌ ذکرِ حسين‌‌ سر نمی شود می گریَم از برای حرم رفتنم حُسين نابرده رنج گنـج مُيسـَر نمی شود... 💔 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین🙏🌸 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🆔
🔸️حضرت زهرا را خیلی دوست داشت انگشتری داشت که روی نگینش نوشته بود یا فاطمه زهرا موقعی که میخواست برود سوریه بهش گفتم : محسن مامان این رو دستت نکن این داعشی ها کینه زیادی از حضرت زهرا دارن. اگه دستشون بیفتی تمام عقده هاشون رو سرت خالی میکنن. این را که گفتم انگار مصمم تر شد . گفت: حالا که اینجوریه پس حتما می پوشم میخوام حرص شون رو دربیارم . محسن را که شهید کردند و عکس های بی سرش را منتشر کردند انگشتری در دستش نبود داعشی ها آن را در آورده بودند . نمیدانم وقتی نگین یا فاطمه زهرا را دیده بودند چه آتشی گرفته بودند و چه آتش کینه ای را سر محسن خالی کرده بودند. 🌹 🆔 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d می دانستم در آن صورت خانم جون می گوید: «وا خدا مرگم بده، چشم ها رفته مغز سر. دختر که این قدر پررو نمی شه تو باید الان هزار رنگ بشی» این تجربه را از اولین خواستگاری که برایم پیدا شده بود به دست آورده بودم. وقتی که یکی از هم جلسه ای های مادرم از من برای برادرش خواستگاری کرد و مادرم برای خانم جون ماجرا را تعریف می کرد. با کنجکاوی پرسیده بودم: «مامان کی؟» آن وقت بود که سرزنش های خانم جون حسابی پشیمانم کرد و فهمیدم این جور وقت ها باید خجالت بکشم و به روی خودم نیاورم. این بود که حالا هم که دیگر نه حواسم جمع بود که کارم را اداه بدهم، نه کنجکاوی امانم می داد که صبر کنم، داشتم دیوانه می شدم. گوش هایم را تیز کردم بلکه از حرف های مادر و خانم جون چیزی دستگیرم شود. از لا به لای حرف های آهسته شان چند بار اسم محمد به گوشم خورد و شکم تبدیل به یقین شد. پس درست بود. از خوشحالی نمی دانستم باید چه کار کنم. کاش زری عقلش برسد و بیاید اینجا! .لی نه حتی با زری هم رویم نمی شد در این مورد بی رودربایستی حرف بزنم. صدای پای خانم جون که آهسته آهسته روی کاشی ها کشیده می شد و اینکه می گفت: «مار، حالا یا نصیب و یا قسمت، تا خدا چی بخواد.» دوباره مرا به خود آود. فوری سرم را زیر انداختم که یعنی دارم خیاطی می کنم. خانم جون گفت: «ننه جانماز منو ندیدی؟» می دانستم می خواهد سر از احوال من درآورد، چون جانماز خانم جون همیشه توی اتاق خودش بود. گفتم: «نه خانم جون» و چون سنگینی نگاه دقیق خانم جون را حس می کردم و برای فرار از آن فوری گفتم: «می خواین جانمازتون رو بیارم؟!» - آره ننه، پیر شی ایشاالله. دیدم که با چه دقتی نگاهم می کند، همیشه همین طور بود. هر بار که صحبت از خواستگار می شد، خانم جون انگار بار اول باشد که مرا ببیند، با دقت براندازم می کرد، مثل اینکه سعی می کرد از دید خواستگارها نگاه کند و همیشه هم مهر علاقه اش بر نظر انتقادی اش می چربید و به این نتیجه می رسید که: «قربون قدت برم مادر، دخترم مثل یک تیکه جواهر می مونه.» جانماز را که پهن کردم، خانم جون گفت: «دستت درد نکنه، ایشاالله سفید بخت بشی مادر. یکباره قرآن و مفاتیح منم بیار، خودتم پاشو وضویت رو بگیر، نماز اول وقت با نماز مومن ها می ره بالا.» و من خندان ادامه دادم: «بله می دونم از وقت که بگذره بر می گرده و می خوره توی سر آدم» بلند شدم و خانم جون با لبخند گفت: «الله اکبر». رفتم بیرون، سر حوض تا وضو بگیرم. چقدر آب زلال و خنک بود. چشمم به عکس خودم توی آب افتاد. موهایم از دو طرف صورتم روی شانه هایم ریخته بود. صورتم توی آب، چه روشن بود! یکدفعه دلم خواست خودم را توی آینه ببینم، امشب انگار تازه دلم می خواست بدانم چه شکلی هستم. دستم را از توی آب در آوردم و به طرف اتاق مادرم که یک آییه ی قدی داشت، دویدم. توی آینه با دقت خودم را نگاه می کردم، مثل کسی که می خواهد دیگری را بر انداز کند، قدم نسبتاً بلند بود و موهایم پرپشت و مشکی و صاف که تا زیر شانه هایم میرسید، رنگ پوستم، به قول خانوم جون، سفید مهتابی با چشمانی که رنگ چشم های آقا جون بود، عسلی روشن. فقط مژه های من بلند تر و برگشته تر بود. غیر از رنگ چشم هایم، بقیه ی چهره ام، گونه های برجسته، ابروهایم، شکل لب ها و بینی ام همه شبیه مادرم بود. چنان به دقت نگاه می کردم که انگار اولین بار بود همه ی این ها را می دیدم، نگاه کردم و با خودم گفتم: «راستی من خیلی شبیه مادرم هستم.» یک دامن دورچین مشکی با بلوز یقه هفت قرمز تنم بود، چرخی جلوی آینه زدم و ناگهان یاد حرف معلم خیاطی ام افتادم که گفته بود «گودی کمر خیلی برای زن مهم است و به لباس ترکیب می دهد.» فوری دستم را روی کمرم گذاشتم. پف دامن و گشادی بلوز که زیر دستم گرفته شد خیالم راحت شد، نه، گودی کمر هم داشتم.آن قدر غرق قیافه ی خودم شده بودم که نفهمیدم مادرم کی وارد اتاق شده بود و داشت نگاهم می کرد، وقتی گفت: «مهناز داری چه کار می کنی؟!» مثل کسی که موقع دزدی مچش را گرفته باشند پریدم هوا. دستپاچه و هول از اینکه نکند مادرم فکرم را خوانده باشد گفتم: «هیچی، هیچی، می خواستم ببینم، موهایم چقدر بلند شده. از اون دفعه که شما قیچی کردین نمی دونم چرا بلند نمی شه؟!» مادر خندید و گفت: «اگه بیکاری یک کمی آب بریز توی هاون، بکوب. مادرجون حالا مو یکخورده بلندتر، یکخورده کوتاه تر، عمر آدم نیست که دیگه برنگرده! نترس، بلند می شه.» همان موقع صدای بسته شدن در حیاط آمد و صدای آقاجون که مثل همیشه تا وارد خانه می شد، همون پشت در، مادرم را صدا می زد که: «حاج خانوم کجایی؟!» و صدای خندان و همیشه سرحال امیر، برادر بزرگم که با صدای بلند سر به سر خانم جون می گذاشت و می خندید. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است 🆔 http://ei
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d امیر دانشجوی رشته ی حسابداری و در عین حال کمک پدرم بود و با اینکه چهار سال از من بزرگتر بود، رابطه مان، به قول مادرم، مثل بچه های شیر به شیر بود. امیر اگر در خانه بود کارش این بود که سر به سر من و خانم جون بگذارد. مواقعی هم که بیرون بود با محمد بود. یکدفعه یاد این نکته ی مهم افتادم، امیر و محمد دوست های جان در یک قالب بودند. یعنی امیر خبر داشت که محمد از من خواستگاری می کند؟! اصلاً از کجا معلوم محمد مرا خواسته باشد؟ شاید محترم خانم و حاج آقا خودشان این تصمیم را گرفته باشند! بی اختیار کسل شدم.  نمی دانم چرا، ولی دوست داشتم محمد خودش مرا خواسته باشد، دوستم داشته باشد و انتخابم کرده باشد. راستی، چرا اصلاً به این فکر نیفتاده بودم؟ کاش زودتر بزرگ تر ها حرف بزنند و همه چیز معلوم شود، ولی به هر حال فعلاً چاره ای نبود باید صبر می کردم. آقا جون در حالی که لباس راحتی پوشیده بود و داشت آستین های پیراهنش را بالا می زد، از اتاق بیرون آمد. چقدر صورت خسته و مهربانش را دوست داشتم. - سلام آقا جون - سلام خانوم، چطوری بابا؟! باز دلم خواست به قول امیر خودم را لوس کنم. با اینکه می دانستم آقا جون همیشه اول نماز می خواند، گفتم: - آقاجون چایی بیارم؟! - نه باباجون اول نماز، بعد شام. به مادرت بگو سور و سات شام را حاضر کنه که مردیم از گشنگی. از وقتی یادم می آید همیشه همین طور بوده. تابستان ها آقاجون توی حیاط نماز می خواند و صدای الله اکبرش با بوی یاس ها و عطر شام مادر مخلوط می شد. امیر طبق معمول، لب حوض داشت به جای دست و صورت شستن، تقریباً حمام می کرد و سرش را تا گردن توی آب فرو کرده بود. داشتم فکر می کردم از پشت هولش بدهم توی حوض که سرش را بیرون آورد. با خنده سلام کردم. گفت: «سلام، به چی می خندی؟! بپر برو یک پارچ آب یخ بیار که جیگرم داره می سوزه، بدو». هم او می دانست، هم من که مادر الان یا شربت سکنجبین یا آبلیمو آماده کرده. با این همه گفتم: «نمی دونم چطوریه جیگرت همین که پایت به خونه می رسه و چشمت به من می افته آتیش می گیره!» امیر در حالی که دست های خیسش را به طرفم تکان می داد گفت: «بدو این قدر حرف نزن فسقلی.» شب های تابستان، توی حیاط روی دو تا تخت چوبی بزرگ که بین باغچه و حوض بود غذا می خوردیم. بوی یاس ها و گلدان های محبوبی آقا جون، با بوی نم خاک که از آبپاشی حیاط بلند می شد، دوست داشتنی ترین بوی دنیا بود. وقتی هرم گرما می خوابید توی آن حیاط باصفا چقدر دور هم نشستن شیرین بود. قل قل سماور خانم جون که به قول امیر همیشه جوش بود و عطر چای تازه دم با آن استکان های کوچک کمر باریک که خانم جون معتقد بود «فقط توی آن ها چایی مزه دارد»، سفره ی قلمکار مادر و بوی پلوی زعفران زده و تنگ دوغ که اگر نعنا نداشت، اخم خانم جون توی هم می رفت و... . یادش بخیر انگار تمام دنیا آرام بود و خوشبخت، مخصوصاً که علی از ترس آقا جون دیگر ورجه وورجه نمی کرد و یک گوشه آرام می گرفت. چه خانواده ی خوشبختی بودیم، کاش در همان سال ها زمان متوقف شده بود. آدم وقتی کوچک و جوان است دلش می خواهد بدود و به آینده برسد، از بس عجله دارد درست نمی بیند که دور و برش چه خبر است و افسوس، قدر لحظه ای را که می گذراند، نمی داند. وقتی پشیمان می شود و بر میگردد و به پشت سر نگاه می کند که دیگر حسرت خوردن فایده ندارد. آن وقت تازه به این نتیجه می رسد، آنچه برایش می دویده هیچ بوده، قربان همان گذشته و بچگی ها! بعد از شام به بهانه ی تمام کردن کار خیاطی از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. امیر هم بلند شد، ولی خانم جون گفت: «ننه، امیر تو بمون باهات کار داریم» و در عوض به علی گفت: «مادر تو خواب نداری؟! از صبح کلّه سحر که پاشدی تا الان ماشاالله داری به زمین پا می زنی، برو قربونت برم، برو یکخورده تنت رو بگذار زمین. اگه بوی خاک گرفت با من!» این تکه کلام خانم جون بود که از بچگی، وقتی می خواست ما را از سر باز کند یا از دست سر و صدا و شیطانی های ما خسته می شد، می گفت. علی با دلخوری بلند شد و راه افتاد. و من که خوشحال و هیجان زده بودم، چون حس می کردم مادر و خانم جون می خواهند حرف بزنند، بی صبرانه گوش تیز کردم. مادر با صدایی آرام گفت: - عباس آقا، امروز دم غروب محترم خانم آمده بود اینجا. آقا جون با خونسردی گفت: - خیره ایشاالله. - خیر که هست، آخه این دفعه آمدنش با همیشه فرق داشت. خانم جون با صدایی آهسته گفت: آره http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است