🌸با نام و یاد خـدا
✨میتوان
🌸بهتـرین روز را
✨برای خـود رقـم زد...
🌸پس باعشـ💞ـق
✨و ایمـان قلبی بگوییـم
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🌸نــه بــه امیـد خلـق تــو
🌸💕 روزی پُر برکت
🌸💕و سرشار از رحمت الهی
🌸💕با صلوات بر
🌸💕حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ
🌸💕و خاندان پاک و مطهرش
🌸💕اَللّهمّ صلِّ علی محَمّد
🌸💕وآل مُحَمَّد
🌸💕وَعجِّّل فرجهُم🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نیایش صبحگاهی ☃️💫
❄️ای خدای مهربانم ...
🕊ای عاشقانۀ دل کوچک من ...
❄️گفتی فاصلهات با من یک نفس است
🕊گفتی تو از اهل زمین جدا شو،
❄️من سکوتت را معنا میکنم…
🕊ای آرامش مطلق ...
❄️دلم تو را میخواهد
🕊همین کنار ،
❄️نزدیکِ نزدیک ،
🕊بی ترسِ فرداها
❄️دلم میخواهد تنها تو را نفس بکشد…
🕊دلم تو را میخواهد که مصفایش کنی…
❄️یا رب تو مرا به نفسِ طناز مده
🕊با هر چه به جز توست مرا ساز مده
❄️من در تو گریزان شدم از فتنۀ خویش
🕊من آنِ توام ، مرا به من باز مده
آمین...🙏🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❄️ســلام
🕊صبحتون
❄️پراز خیر و برکت
🕊در پناه پروردگار
❄️ مروزتون بخیر و نیکی
🕊حال دلتون خوب
❄️وجـودتون سـلامت
🕊زندگیتون غرق در خوشبختی
❄️روزتون پراز انرژی مثبت
🕊سه شنبه تون مملو از شـادی
❄️ ســلام
صبح سه شنبه تون عالی ☕️
❄️امیدوارم دلتون شاد
☕️و عاقبت تون بخیر باشه
❄️ زندگیتون بدون حسرت
☕️روزگارتون پراز معجـزه
❄️و در لحظه لحظه ی
☕️زندگیتون خدا کنارتون باشه
❄️صبح زیباست....
اگر غصه خرابش نکند
فکر هجران کسی
نقش برآبش نکند،
❄️صبح زیباست و این جمله
حقیقت دارد
اگر اندوه دلت همچو
سرابش نکند...
صبح سه شنبه تون زیبـا ❄️
🤍✨سه شنبه تون پراز مهربانی
🌷✨امیـدوارم
❄️✨روزتـون بانشـاط
🤍✨لبتـون پر از تبسم
🌷✨قلب تون پراز نـور
❄️✨روزگارتـون شـیرین
🤍✨و نعمت های
🌷✨الهـی نصیبتـون بـاد
❄️✨روزتون زیبـا و در پنـاه خـدا🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه شنبه های جمکرانی
🌼ما بیتو💕
✨تا دنیاست دنیایی نداریم
🌼چون سنگ خاموشیم و
✨ غوغایی #نداریم
🌼ای سایهسار ظهر گرم #بیترحم!
✨جز سایهی دستان تو🤲
🌼 جایی نداریم
اللهم عجل لولیک الفرج🌼🍃🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸صبحتان نورانی و
🌱رنگين ترازرنگين کمان
🌸روزتان فرخنده و
🌱ازمهربانی جاودان
🌸قلبتان سرشاراز
🌱آرامشی زيبـا شود
🌸خنده باشد هديه امروز
🌱بررخسارتان
🌸ســـلام صبحتـون شـاد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زندگی ریاضی است
پس بیاییم اعتماد را
در زاویه ی چشمانمان جای دهیم
شادی را به توان برسانیم
غم و اندوه را تفریق کنیم
از کینه و نفرت جذر بگیریم
همدلی و دوستی را ضرب کنیم
و محیط و مساحت محبت را
در دایره ی قلب دیگران بدست آوریم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
وقتی دو قلب
برای یکدیگر بتپد
هیچ فاصله ای دور نیست
هیچ زمانی زیاد نیست
و هیچ عشقِ دیگری
نمی تواند آن دو را از هم دور کند
محکمترین برهان عشق اعتماد است ♥️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تکرار کن
من تکه ای از پازل خداوندم
بی هدف آفریده نشده ام که
بی هدف زندگی کنم
می دانم آفریدگاری دارم
که همیشه بوده
همیشه هست
رهایم نمی کند
و تنهایم نمی گذارد.🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❄️وقتی قاطعانه تصمیم میگیری
که زندگی رویاهایت رو داشته باشی، جهان هستی
همه چیز رو به نفع تو تغییر میده
تا تو بتونی اون رو به دست بیاری.
افرادی که به اونها نیاز داری ظاهر میشوند،
شفایی که بهش نیاز داری اتفاق میافتد، درهای بسته باز میشوند. هنگامی که برآورده شدن
آرزوهایت را باور داشته باشی،
معجزات یکی پس از دیگری رخ میدهند 💫
❄️در واقع همه چیز وقتی شروع میشه که ما قلباً تصمیم میگیریم که
برای چیزی که میخوایم تلاش کنیم🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
"امن بودن"،
یک پله و بلکه چند پله بالاتر از دوست داشتن، بیشتر از عشق حتی، برای آدمها ارزش دارد.
امن بودن، یعنی از جانب تو خطری تهدیدم نمی کند؛ به من اجازه می دهی در کنارت خودم باشم، سین جیمم نمی کنی، می توانم بدون اینکه نگران چیزی باشم، با خودم در صلح باشم. تو، صلح مرا بهم نمی ریزی. کاش، اگر کسی گفت "دوستت دارم" معنایش این باشد که نترس! از جانب من در امن و امانی !
کاش دور و برتان
پر باشد از آدم های امن💐🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸🍃خدایا...
من بی تو دمی قرار
نتوانم کرد
احســـان تــرا شمار
نتـوانم کرد
گر بر تن من زبان شود
هــر مـویی
یڪ شڪر تـو از هزار
🌸🍃نتوانم کرد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
در یک رابطه فقط
یک چیز میتونه از عشق
با ارزش تر باشه و اون هم
چیزی نیست جز احترام،
زمانی که احترام و حرمت
بین دو طرف از بین بره،
عشــق رو نابود میکنه...🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🤍می رود قافله ی عمر،چه ها می ماند..؟
❄️هر که غفلت کند از قافله جا می ماند
🤍شیشه ی عمر چه زیباست ولی حساس است
❄️که به رویش اثر ِلکه و "ها" می ماند
🤍باید از شیشه ی خود لکه زدایی بکنی
❄️خوب و بد در پس ِاین شیشه بجا می ماند
🤍هر که نیکی کند و دست کسی را گیرد
❄️دست ِاو یکسره در دست ِخدا می ماند
🤍هر که یک ذره در این حادثه ظالم باشد
❄️آخر ِقصـه گرفتتــار ِبلا می مانـد
🤍امیدوارم که قطار زندگیتون
❄️روی ریل موفقیت پیش برود🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنـدگـے تنهـا با لبخنـد🥰
کمـے محبـت♥️
در کنـارش مهـربانـے♥️
همــراه با گـذشــت
و بخشـش زیبــا میشود🌿🌺
عصـرزیباتون بخیر ☕️🍫
زندگیتون پر از شادی 😊
دلتـون گرم و پراز عشـق ❤️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️⚠️ راحت از کنار این ویدئو رد نشید!🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚باد آورده
در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانیها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد.
پادشاه روم چون پایتخت را در خطر میدید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندریه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، گنجینه روم بدست ایرانیان نیفتد.
این کار را هم کردند. ولی کشتیها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتیها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتیها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود، رفتند.
ایرانیان خوشحال شدند و خزاین را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند.خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آن را «گنج باد آورده» نام نهاد.
از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را باد آورده میگویند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 این داستان با مردم امروز چه تناسب دارد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
شدید برادر شداد از پادشاهان عدالت گستر روی زمین بود، در زمان او نقل کرده اند به طوری مردم به آرامش زندگی می کردند که شخصی را برای قضاوت بین آنها تعیین کرده بود از تاریخ تعیین او تا مدت یک سال هیچکس برای رفع خصومت بدارالقضا نیامد روزی به شدید گفت من اجرت قضاوت را نمی گیرم زیرا در این یک سال حکومتی نکرده ام پادشاه گفت ترا برای این کار منصوب کرده ایم کسی مراجعه کند یا نکند.
پس از یک سال دو نفر پیش قاضی آمدند یکی گفت من از این مرد زمینی خریده ام در داخل زمینش گنجی پیدا شده اینک هر چه به او می گویم گنج را تصرف کن چون زمین تنها از تو خریده ام قبول نمی کند فروشنده گفت من زمین را با هر چه در آن بوده به او فروخته ام گنج در همان مکان بوده متعلق به خریدار است قاضی پس از تجسس فهمید یکی از این دو نفر دختری دارد و دیگری پسری دختر را به ازدواج پسر در آورد و گنج را به آن دو تسلیم کرد بدین وسیله اختلاف بین آنها رفع شد
روضة الصفا احوال هود علیه السلام
داستانها و پندها ج 2 داستان 78
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴برای حل هر مشکلی اول ببین آیا آن مشکل واقعا وجود دارد
پادشاهی میخواست نخستوزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند.
پادشاه به آنان گفت: درِ اتاق به روی شما بسته خواهد شد. قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید، نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید میتوانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخستوزیری انتخاب میکنم.
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم با چشمان بسته فقط گوشهای نشسته بود و کاری نمیکرد. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.
پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت و آن را هل داد. در باز شد و بیرون رفت! آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. حتی ندیدند چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفت! وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت:کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخستوزیرم را انتخاب کردم.
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمیکرد و فقط گوشهای نشسته بود. چگونه توانست مسئله را حل کند؟
مرد گفت:
مسئلهای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده یا نه؟ فقط در سکوت مراقبه کردم.
به خودم گفتم «از کجا شروع کنم؟» نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسئلهای وجود دارد؟ چگونه میتوان آن را حل کرد؟
اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بینهایت به قهقرا خواهی رفت و هرگز از آن بیرون نخواهی آمد. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعا قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.
پادشاه گفت:
آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد، ولی شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید.
اگر تمام عمرتان هم روی آن کار میکردید، نمیتوانستید آن را حل کنید. این مرد، میداند که چگونه در یک موقعیت، هوشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 ضرب المثل کوتاه خردمند بِه که نادان بلند
کاربرد ضرب المثل:
” کوتاه خردمند به که نادان بلند ” در متنبه کردن کسانی که تنها ملاک انها در محاسبه افراد، ظاهر آنهاست، همچنین، در بیان شرافت و برتری عقل و دانش بکار می رود.
داستان ضرب المثل کوتاه خردمند بِه که نادان بلند :
ملکزادهای شنیدم که کوتاه بودو حقیر و دیگر برادران بلند و خوبروی.
باری پدر به کراهت و استحقار در وی نظر میکرد. پس به فَراست دریافت و گفت: ای پدر! کوتاه خردمند به که نادان بلند! نه هر چه به قامت مهتر، به قیمت بهتر. پدر بخندید و ارکان دولت پسندیدند و برادران برنجیدند.
شنیدم که مُلک را در ان مدت دشمنی صعب روی نمود. چون لشکر از هردو طرف روی در هم آوردند، اول کسیکه به میدان درآمد، این پسر بود.
بر سپاه دشمن زد و تنی چند مردان کاری بینداخت. آوردهاند که سپاه دشمن بیقیاس بودو اینان اندک.
طایفهای موزیک گریز کردند، شنیدم که هم در ان روز بر دشمن ظفر یافتند. مَلک سر و چشمش ببوسید ودر کنار گرفت و هرروز نظر پیش کرد که تا ولی عهد خویش کرد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دوستان عزیز سلام
شرمنده دو سه روزه گوشی من مشکل پیدا کرده
بودجه خرید گوشی هم متاسفانه نیست
هی درست میکنم دوباره خراب میشه
خلاصه بابت وقفه ها واقعا عذرخواهی میکنم حلال کنید🙏🙏😘❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوبی را در هر چیز پیدا کن!
در هر اتفاق ، در هر لحظه
که آنکس که خوبی را در هر چیز می بیند
خوبی های بی شماری را به زندگی اش دعوت میکند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#سیاهدانه
جایگزین آسپرین در طب سنتی چیست؟
سیاهدانه است زیرا
✅انبساط دهنده
✅رقیق کننده
✅قوت بخش است
🍃طریقه مصرف
۲۱ عدد سیاهدانه را در طول روز بجوید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🟡اگر فعالیت ذهنی و جسمی زیادی دارید شربت پرخاصیت جلاب (زعفران و گلاب وعسل) مصرف کنید.
🟠در صورتی که می خواهید این شربت را به صورت درمانی مصرف کنید می توانید بجای گلاب ازعرق هایی مانند بهار نارنج یا عرق سنبل الطیب استفاده کنید و همچنین بجای عسل و نبات می توانید از شیره انگور یا شیره خرما استفاده کنید.
🟤این شربت پرخاصیت باعث افزایش نیروی جسمی و ذهنی شما در طول روز میشود !
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#لیموترش
⚡️فواید لیمو ترش برای افراد مختلف
💠 خانم ها : کاهش عفونت های رحمی
💠 آقایان : جلوگیری از تعریق زیاد بدن در گرما
💠 کودکان : افزایش اشتها نسبت به مواد غذایی مفید و سالم
#لیموترش
به محض گلودرد، ایننوشیدنی را قرقره کنید 👌
✅ آب لیموترش را با آب گرم مخلوط کرده و هر روزچندین بار با آن قرقره کنید و مقداری از آن را قورت دهید، ورم گلو و گلودرد شما را رفع میکند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد...
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد. فریاد زد: '' خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟''
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم.
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هشتادو_یک
رورم بهش نمی رسید..تقلا بی فایده بود..
از بس تقلا کردم عصبانی شد وسرم داد زد:اگر یه بار دیگه تکون بخوری ونذاری کارمو انجام بدم.. خودم یه کاری می کنم تا اون یکی دستت هم ناقص بشه..شنیدی چی گفتم؟
از دادی که سرم زد اخمام رفت تو هم..درسته داشتم الکی باهاش لج می کردم ولی به چه حقی سرم داد می زد؟..
زل زده بود توی چشمام ..من هم با اخم نگاش کردم وسعی کردم لحنم مثل خودش سرد باشه :این دسته منه و من هم نمی خوام شما معاینه ش کنی..ای بابا..اختیار دست خودم هم ندارم؟ولش کن دیگه...
دستمو محکم تر چسبید و همونطور که کارشو انجام می داد زیر لب غرید :نه مثل اینکه خیلی دوست داری تا 1 ماه با دو تا دست کچ گرفته اینور و اونور بری اره؟..
بعد سرشو بلند کرد وبا پوزخند گفت:عروس خوب نیست با دست شکسته بشینه پای سفره ی عقد..
این حرفش دیگه هیچ جوری تو کتم نمی رفت..دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم..
سعی کردم لحنم کاملا بی تفاوت باشه وسرد :قرارهم نیست من پای سفره ی عقد بشینم..یه صیغه ی محرمیته ساده ست..همین.درضمن شما نمی خواد نگران من باشی که چطوری می خوام برم وعقد کنم..اینش دیگه به خودم مربوطه.
سرشو بلند کرد ونگاه پر از خشمی بهم انداخت...ولی منم کم نیاوردم وبا اخم زل زدم توی چشماش.
با حرص استینمو زد بالا..کمی دردم اومد ولی چیزی نگفتم...دستم از قسمت ارنج کبود شده بود ودور تا دورش هم قرمز شده بود..خداروشکر زخم نشده بود ولی حسابی کوفته شده بود ودرد می کرد..
پرهام دستشو گذاشت روی همون قسمتی که درد می کرد وفشار داد..
جیغ خفیفی کشیدم و گفتم:چکار می کنی؟..درد داره...
با بی خیالی شونهشو انداخت بالا وگفت:می دونم..
با حرص گفتم :می دونی واینجوری فشارش میدی؟
نگام نمی کرد..سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد...
اینو به خوبی می دونستم که می خواد اذیتم کنه..دستشو روی قسمت کبودی گذاشت واروم اروم فشار می داد ومثلا داشت معاینه اش می کرد..
دستش که با پوست دستم برخورد می کرد دمای بدنم هم از اون طرف درجه به درجه می رفت بالا..حس شیرینی بود..پر از شور وشرم..قلبم دیوانه وار می تپید..به عشق پرهام..کسی که درست رو به روم نشسته بود و دستمو گرفته بود توی دستاش..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هشتادو_دو
..
سرش پایین بود..ولی اگر سرشو بلند می کرد ونگام می کرد بدون شک از نگاهم می تونست بفهمه که چه مرگمه..اختیار کارام دست خودم نبود..خدایا چرا وقتی به پرهام میرسم نمی تونم خودمو کنترل کنم؟چرا هر لحظه و هر ثانیه که پیشش هستم ارزوی یه نگاه مهربون ونوازشگر..یه کلام پر ازعشق ویک حرکت هر چند پرغرور ولی عاشقانه هستم؟..
ولی حیف..حیف که هیچ کدوم از اینا به جز غرور در پرهام پیدا نمی شد..شاید اینی که نشون می داد فقط یه تظاهر بیشتر نباشه ولی چرا تظاهر؟..حالا چون از زن ها بدش میاد که نباید به همه ی عالم و ادم سخت بگیره و مغرور بشه..یعنی از همون اول یه ادم مغرور و سخت بوده؟یا به خاطر خیانت سارا اینطور شده؟..اون دلیل که به خاطرش نمی خواست منوقبول کنه چی بود؟چرا هیچی نمی گفت وبا کاراش سرگردونم می کرد؟..چرا حرفشو نمی زد و راحتم نمی کرد؟..اخه کدوم رو باید باور کنم؟گیج شدم..کلامه نیش دار وپر از غرورش رو باور کنم یا نگاه های گاه و بی گاهش رو که کاملا بر خلاف چیزی که نشون می داد بود..
گاهی حس خواستن و گاهی نفرت..گاهی مهربونی و گاهی خشم..گاهی غرور و..وباز هم غرور..چرا پرهام اینطور بود؟با اینکه به خاطر این خصوصیاتش عاشقش شدم ولی باز هم هیچی از کارها و رفتارش سر در نمی اوردم..
هنوز بهش زل زده بودم..پس چرا هومن نمیاد؟..با درد بدی که توی کل دستم پیچید به خودم اومدم و نگاهمو ازش گرفتم..از زور درد ابروهامو کشیدم تو هم.
سرشو بلند کرد ونگام کرد :نشکسته..فقط ضرب دیده که این هم یه مدت کوتاه طول می کشه تا کاملا خوب بشه.
چیزی نگفتم..همون موقع سر وکله ی هومن هم پیدا شد..با لبخند اومد جلو بطری اب رو گرفت طرف پرهام..
پرهام نگاش کرد وگفت :رفتی از سر کوه اب بیاری؟..چرا انقدر طولش دادی؟
هومن کنار من نشست وهمین طورکه داشت به دست من نگاه می کرد گفت :ای بابامگه این اطراف تونستم اب پدا کنم؟همینو هم از یکی از همین کوهنوردا گرفتم..
پرهام کمی از اب داخل بطری رو داد به منو خوردم..کمی هم روی دستم ریختم ودستامو شستم وبا دست سالمم لباسامو تکون دادم..
هومن :اوه اوه فرشته دستت که داغون شده دختر..شکسته؟
دستشو اورد جلو که دست اسیب دیده ی منو بگیره که پرهام با صدای بلندی گفت :بهش دست نزن...
من و هومن با تعجب سرمونو بلند کردیم و نگاش کردیم..
پرهام با اخم و با لحن کاملا بی تفاوتی رو به هومن گفت:اسیب جدی ندیده فقط کمی ضرب دیده..بهش دست نزن ممکنه وضعشو بدتر کنه.
هومن سرشو تکون داد وچیزی نگفت..ولی من چشمامو ریز کرده بودم و نگاش می کردم..عجب ادمی بودا..خودش 1 ساعت داشت دستمه بدبخته منو با تمومه زورش فشار می داد و صدای جیغمو در اورده بود حالا به هومن میگه دست بهش نزن وضعش از این بدتر میشه؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هشتادو_سه
پرهام نیم نگاهی به من انداخت ورو به هومن گفت :بهتره دیگه برگردیم..
هومن موافقت کرد و رو به من گفت :حالت خوبه؟می تونی راه بیای؟..
خواستم جوابشو بدم که پرهام با لحن سردی گفت :دستش اسیب دیده پاش که چیزیش نیست.. از من و تو هم بهتر می تونه راه بیاد..
داشت جلو می رفت وبرگشت و یه نگاه به من و هومن انداخت و با پوزخند گفت :می خوای کولش کن یه وقت خسته نشه؟..
هومن با شیطنت نگام کرد وچشمک زد :ایول...فکر بدی هم نیستا..
پرهام با تعجب نگاش کرد..هومن رفت طرفشو و کوله رو داد دست پرهامو گفت :پس قربونت تو اینو کول کن منم فرشته رومیارم..
پرهام خشکش زده بود..من هم این وسط نمی دونستم به قیافه ی پرهام بخندم یا از کارای هومن تعجب کنم..یعنی هومن جدی جدی می خواست منو کول کنه؟..
هومن اومد طرفم و همین که خواست بغلم کنه صدای داد پرهام توی کوه پیچید :پسره ی دیوونه هیچ معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟..
من و هومن برگشتیم نگاش کردیم..صورتش از زور خشم سرخ شده بود ..
هومن با تعجب گفت :چی میگی تو؟خودت گفتی کولش کنم خسته نشه..
پرهام کوله رو پرت کرد سمت هومن و دستشو مشت کرد و با حرص گفت :دیوونه شدی؟بین این همه ادم می خوای بغلش کنی؟..اینجا که جای اینکارا نیست..
هومن با شیطنت خندید وگفت :پس کجا جای این کاراست؟..
پرهام چپ چپ نگاش کرد که هومن هم با خنده رفت جلو کوله رو برداشت وگفت :خیلی خب بابا از خیرش گذشتم..بیاید بریم دیر شد...
پرهام بدون اینکه به من نگاه بکنه افتاد جلو و من هم وسط بودم هومن هم پشت من می اومد..
از پشت داشتم نگاش می کردم..شیب کوه زیاد بود و با قدم های بلند راه می رفت..
خدایا یعنی من براش مهمم؟..چرا حرفی نمی زنه؟یا اگر هم می زنه همه ش گوشه و کنایه ست...
همونطور داشتم نگاش می کردم که نمی دونم چی شد یه سنگ از زیر پام در رفت و سرخوردم و پرت شدم جلو..پرهام جلوم بود..یه جیغ کشیدم واز پشت خوردم بهش اون هم به خاطر سرازیری نتونست خودشو کنترل کنه و در حالی که شکه شده بود پرت شد روی زمین..
روی زمین قل خورد و من هم در حالی که دستم حسابی درد میکرد قل خوردم ورفتم طرفش..به پشت افتاد رو زمین..من هم درست چسبیده بهش افتادم کنارش..
از زور درد چشمام پر از اشک شده بود..خدایا امروز چقدر بلا سر من میاد؟..ای کاش نمی اومدم کوه..
اروم ناله می کردم و از درد به خودم می پیچیدم..هومن اومد جلو وکمک کرد بلند شم..ولی من تعادلی رو خودم نداشتم..
پرهام از روی زمین بلند شد..سر تا پاش خاکی شده بود..از زور درد چشمامو به هم فشار می دادم و ناله می کردم و اشک می ریختم..درد دستم خیلی زیاد شده بود..هومن از کنارم بلند شد تا بره از تو کوله برام اب بیاره..پرهام در حالی که لنگ می زد اومد کنارمو وگفت :تو هیچ معلوم هست امروز چته؟..چرا حواستو جمع نمی کنی؟..
ای خدا من دارم از درد میمیرم این اومده منو ارشاد می کنه..
سرمو بلند کردم و با چشمای پر از اشکم زل زدم بهش..از زور درد صورتم جمع شده بود..با دیدن صورتم اخماش باز شد ..جلو نشست و گفت :چت شد تو؟..جاییت درد می کنه؟..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هشتادو_چهار
فقط با بغض زمزمه کردم :دستم..
نگاهشو به دستم دوخت..دستمو گرفت تو دستشو اروم استینمو زد بالا..وای خدا روی همون کبودی زخم شده بود ..ظاهرا همون موقع که افتادم زمین و پرت شدم مانتوم پاره شده و باعث شده دستم رو سنگا کشیده بشه وزخم بشه...
دردش خیلی زیاد بود خیلی.
اون یکی دستمو گذاشتم رو صورتمو اروم گریه می کردم..
پرهام گفت :باید بریم خونه..دستت باید ضد عفونی وپانسمان بشه..فکر نکنم نیازی به بخیه داشته باشه..
هومن بطری اب رو گرفت طرف پرهام وگفت :از این اب بهش بده بخوره..
پرهام اب رو گرفت جلوم..:کمی از این بخور..باید هر چه زودتر بریم..
با صدای گرفته ای گفتم :نمی خوام..فقط بریم..تورو خدا هر چه زودتر بریم دارم از درد میمرم..
پرهام سریع از جاش بلند شد وگفت :می تونی راه بیای؟..
هومن اومد جلو گفت :من کمکش می کنم.
پرهام با اخم نگاش کرد وگفت :برو ماشینو روشن کن..زود باش.
هومن نیم نگاهی به من انداخت و سرشو تکون داد..
همین که هومن رفت پرهام زیر بازومو گرفت و کمکم کرد بلند شم..به طرف ماشین رفتیم..حالم اصلا خوب نبود..دستم هم می سوخت و هم درد می کرد..
پرهام در عقب رو بازکرد ونشستم..هومن پشت فرمون بود..
پرهام نشست کنارش وگفت :زود باش برو..
هومن نگاش کرد وگفت :برم خونه ی خودمون یا خونه ی خانم بزرگ؟
پرهام :برو خونه ی خانم بزرگ..
هومن سرشو تکون داد وماشین رو به حرکت در اورد..
دستمو چسبیده بودم و از زور درد لبامو به هم می فشردم..دستم که کبود شده بود وضربه خورده بود حالا همون قسمت زخم هم شده بود دیگه دردم دوبرابر شده بود.
نصف راه رو رفته بودیم که صدای هومن رو شنیدم :پرهام اون ماشین پشت سری رو می بینی؟یه جوری نگاه کن که متوجه نشه..
پرهام با تعجب به هومن نگاه کرد وبعد اروم عقب رو نگاه کرد :کدوم؟همون سمند مشکی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_صدو_هشتادو_پنج
هومن سرشو تکون داد وگفت :اره همون..
پرهام نگاش کرد وگفت :خوب؟مگه چیه؟..
هومن نیم نگاهی بهش انداخت و در حالی که نگاش از اینه ی جلو عقب رو می پایید گفت :الان خیلی وقته داره پشت سرمون میاد..فکرکنم داره تعقیبمون میکنه...
حالم انقدر خوب نبود که برگردم و عقبو نگاه کنم..
ولی ناخداگاه یه ترس مبهمی نشست تو دلم..
درد دستم بیشتر شده بود.
پرهام رو به هومن گفت:مطمئنی که داره تعقیبمون می کنه؟..
هومن سرشو تکون داد :اره..الان چند دقیقه ای هست .
پرهام نیم نگاهی به عقب انداخت وگفت:اروم حرکت کن..ولی همین که رسیدی به چهارراه سرعت بگیر وبپیچ..یه کاری کن گممون کنه..فهمیدی؟
هومن خندید وگفت:بابا دمت گرم..تو که میدونی دست فرمونه من چطوریه؟اینارو نگو کلاسمو میاری پایین..
پرهام لبخند ماتی زد وگفت:پس حالا اون دست فرمونت رو نشون بده..
هومن گفت :چشم..فقط بشین وتماشا کن..
با اینکه دستم خیلی درد می کرد ولی تمومه حواسمو جمع کرده بودم تا ببینم هومن می خواد چکار کنه تا اونا بهمون نرسن..؟نمی دونم چرا ولی یه ترس بدی افتاده بود توی دلم و اذیتم می کرد..
هومن سرعتشو کم کرد..یه چند دقیقه بعد رسیدیم به یه چهار راه..نرسیده به چهارراه هومن پاشو گذاشت روی ترمز وتا اخرین حد ممکن فشار داد چشمام از زور ترس گشاد شده بود..خیلی تند می رفت..مطمئن بودم پلیس جلوشو می گیره..
رسیدیم به چهارراه هومن با یه حرکت فرمونو چرخوند سمت راست و پیچید..
پرهام :هومن بنداز از کوچه پس کوچه ها برو..
هومن :باشه..
پرهام عقب رو نگاه کرد :هنوز دارن میان....
یه دفعه هومن گفت :وااااااای همینو کم داشتیم.
پرهام با تعجب نگاش کرد..همون موقع صدای ایست پلیس رو شنیدیم..مرتب می گفت که ماشینو نگه داریم..ظاهرا هم به ما بود هم به سمند مشکیه..
پرهام :هومن سرعتت رو کم کن..
هومن با تعجب گفت :اخه چرا؟می خوای بهمون برسن؟
پرهام جدی گفت :بهت میگم سرعتتو کم کن...خودت می فهمی چرا..
هومن از سرعت ماشین کم کرد..سمند با سرعت از بغلمون رد شد...دو تا مرد جلو نشسته بودن که وقتی از کنارمون رد شدن نگاه بدی به ما انداختن..هیچ کدوم رو نمی شناختم..
ماشین پلیس هنوز داشت بهمون اخطار می داد وایسیم..
پرهام :هومن نگه دار..
هومن با تعجب گفت :واسه چی؟تا سر و کلشون پیدا نشده باید بریم.
پرهام گفت :اونا تا متوجه ماشین پلیس شدن ازمون جلو زدن و فرارکردن..حالا تا وضع بدتر نشده نگه دار..
هومن گفت :دیوونه نگه دارم ماشینو می خوابونن پارکینگ..اونوقت با کلی دنگ و فنگ باید درش بیاریم.
پرهام با جدیت تمام گفت :نگه داراونش با من..
هومن سرشو تکون داد وگفت :خیلی خب..بفرما ببینم می خوای چکار کنی...
ماشینو یه گوشه نگه داشت..پرهام تمومه مدارک ماشین رو برداشت و پیاده شد..
هومن رو به من گفت :تو همین جا باش تا ما برگردیم باشه؟..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d