سلام با رمان 💜 #این_مرد_امشب_میمیرد ما رو همراهی کنید💚💚
نویسنده: زینب ایلخانی
👇👇💜👇👇💜👇👇
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_110 معين خيلى ريلكس با صداى بلند گفت: دوز آرام بخشتو ميگم ببرن بالا بيشتر بخو
#این_مرد_امشب_میمیرد _111
چشم هايش غرق بهت و نگرانى شد
_ عمه من اون نامردو دوسش دارم هر كارى ميكنم با همه ظلمى كه در حقم كرده نميتونم يه ذره حتى كمتر عاشقش باشم نميبخمش اما نميتونم عاشقش نباشم ..بغضم امانم را بريد!
_ من امشب با يادو خاطره اش اينجا دووم نميارم عمه من جايى كه معين نباشه نفسم بند مياد چه زجريه نقش متنفر بودنو واسه كسى كه همه تنت عشقه اونه بازى كنى... عمه من بدون اون ميميرم و با اون هم ميميرم .
_ يلدا به خدا توكل كن بسپار به خدا كه من ديگه موندم تو حكمتش كه صلاح اين عشق چيه ..
_ دلم براى افى تنگ شده
_ زنگ زد آدرس جديدشو گفت برو یه سر بهش بزن دلت باز شه مادر بعدم زود برو خونه !
_ تو تنها بدون من ...
_ فكر منو نكن من واست نذر ختم قرآن كردم ميشينم ميخونم تا خدا حاجت روام كنه ..
_ سلام منو به اون خدات برسون
و باز ميشكند بغض اين زن غمزده...
در راه با خواندن اولين نامه جهاندار به عمه كه تنها يادگارى همه اين سالها بود در دل چه قدر به حس و درد عاشقى حسرت خوردم به اينكه عمه هيچ وقت زن جهاندار نشد ،اما از عشق او مطمئن بود و در همه بدبختى ها با همين اطمينان جان دوباره ميگرفت و خوش ميشد اما من با اينكه به وصال عشقم رسيدم با اينكه به عقدش در آمدم اما تشنه جرعه اى عشق از جانب او بودم و كاش معين هم در عاشقى و نامه نوشتن قدرى شبيه عموى غرق در احساسش بود كه چنين زيبا براى دلبرش نوشته بود:
"تو اى بانوى افسانه تير ماه!
اى پرده نشين حرم خلوت شبهاى تنهايى من !
شبهايى كه پشت هم آمدند و رفتند آنقدر سريع كه ندانستم چگونه رسيد به امروز!
امروز كه بار دگر در مقابل آينه ايستادم و در بهت باور چه سخت و تلخ ،روزگار برايم تراژدى دردبار گذشت عمر را مرثيه كرد و من در اوج باورهاى جوانى چقدر خسته و تكيده باز دلم ميخواهد بسان گذشته هاى دور باز همان پسر بچه شيطانى ميشدم كه تير ماهى ام ميشد و دل شبهايش در انديشه پريشان روزهايش غرق در افسانه پريوش گيسوان مشكينت چه ساده پرپر ميشد و بر زمين ميريخت و عطر آن پرپر شدنها و پرپر زدنها تا صبح عجب ديوانه ام ميكرد!
من آميخته در تب عشق و جنون عاشقى در درياى متالطم چشمانت دست و پا ميزدم تا رفته رفته غرق گردم در جادوى آن امواج سحر انگيز !!! امروز دگرباره در مقابل آينه ايستاده و باز عجز خود را در وراى آن قاب محزون
تداعى كردم ، دلم براى خودم ميسوزد ، چه ساده از سر آنهمه احساسى كه به ثمر نرسيده
ميرود تا در گورستان سرد و خاموش فراموشى مدفون گردد گذشته ام...من امشب يكبار ديگر به حال خود و به حال دل بيچاره ام سخت خواهم گريست ...مگر تا چه حد دشوار بود ؟! كه هرگز نتوانستم واژه عشق را به زير پاهايت به تفسير كشم
مگر تا چه حد دشوار بود؟! كه يكبار فقط يكبار بى هيچ شرمى به عمق چشمان سياهت خيره شوم و بچه گانه يا مردانه نمى دانم! فقط بگويم عزيزم ، عشق من ، ميدانى؟
دوستت دارم "
***
زمانى كه افى قصه را فهميد از تعجب ازدواج نا به هنگام من چشمهايش از حدقه بيرون زد البته مثل من بدبين نبود و معتقد بود معينى كه او شناخته است بعيد است عاشق نباشد افى برايم از اشكان گفت كه معين چنان گوشمالى اش داده است كه حتى از به زبان آوردن نام من هراس دارد، ولى من از خوش باورى نسبت به اين عشق و احساس دست كشيده بودم ودلم ديگر هوس رويابافى نداشت دلم ميخواست براى چند لحظه هم كه شده تمام اتفاقات و آن خاندان را از ياد ببرم دلم كمى فراموشى ميخواست دلم كمى خوشحالى هرچند موقت و ساختگى ميخواست...
افى دوست خوبى براى اين طور مواقع بود و هميشه در بساطش چيزى براى فراموشى داشت ولى از ترس معين فقط چند جرعه نوشيدم اما همان هم كفايت ميكرد ...
،هنوز زياد تحت تاثير نوشيدنى نبودم كه دل به دريا زدم و با عماد تماس گرفتم ، بعد دو بوق رد تماس داد و باز وجود مرا رد كرد چه قدر دل تنگ برادرانه هايش بودم ناچار هرچه در دلم بود و عماد گوشى براى شنيدنش نداشت را نوشتم و برايش ايميل كردم مطمئن بودم ايميل ها را در گوشى اس سريع ميخواند..
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d