💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_112 " ميدونم كه گفتى نزديكت نشم قول ميدم اين آخرين پيام و تماس آشنايى ما باشه
#این_مرد_امشب_میمیرد_113
از شدت خشم از چشمهایش خون میچکید دندان هایش را روی هم فشار میداد و بادستان مشت کرده قدم به قدم به من نزدیک تر میشد، باید اعتراف کنم که ترسیده بودم ..من از خشم این مرد می ترسیدم مخصوصا زمانی که میدانستم مقصر اصلی بر افروخته شدنش خودم هستم !!
قدم آخر را که به سمتم برداشت عمه جلویم سپر شد و دستانش را باز کرد ، سرش را به حالت کلافگی تکان داد و گفت:
- پریما برو اون طرف لطفا
عمه زبان باز کرده است شجاع شده است
- نمیذارم جان خودت نمیذارم
- گفتم بیا اینور میخوام ببینم با چه جرأتی دو روز منو مسخره خودش کرده و باز برگشته به عصر جاهلیتش..!
عمه فریاد زد:
- بچه ام کاری نکرده خودم گفتم بره حالش خوب نبود ،حق داره
- این قدر لی لی به لالای این مارمولک بی چشم و رو نذار من اینو الان آدم نکنم پس فردا جلوی عالم و آدم آبرو واسم نمیذاره .
- حلالت نمیکنم اون شیری که بی منت بهت دادمو حلالت نمیکنم امشب دست روی این یتیم بلند کنی.... سنگرم را همچنان پشت عمه حفظ کرده بودم معین مشتش رو باز کرد و با کف دست به دیوار پشت سرش کوبید!!
یلدا خدا لعنتت کنه که هيچ وقت لياقت احترام نداشتى ..
نمیدانم چه شد که دوباره جرأت پیدا کردم كه جوابش را بدهم
- احترامت بخوره تو سر کل خاندانت
سمتم یورش آورد:
- نمیزنمش پریما بیا اینور ببینم چی زر زر میکنه
عمه دستش را جلوی دهانم گرفت و با سراسیمگی گفت:
- نمی بینی آتیشیه؟ زبون به دهن بگیر دیگه
هنوز تند تند نفس میکشید و این نشانه اعصاب بهم ریخته محضش بود و بس!
نفس عمیقی کشید و گفت:
-جمع کن میریم خونه، اونجا میگی چرا این غلطو کردی
- من نمیام، بیام اونجا که بزنی نفله ام کنی؟
دستش را به حالت اشاره سمتم گرفت
- آخه بچه من الانم قرار به نفله کردنت باشه که کاری واسم نداره بشمار ۳ آماده ای،
تو ماشینم حرف دیگه ام نشنوم بعد از خانه خارج شد و محکم در را پشت سرش بست ؛ عمه مرا در آغوشش کشید
و اشک هایم را با حوصله از روی گونه ام پاک کرد
- عمه من نمیرم من نمیخوام برگردم به اون جهنمی که اون بلا رو سر تو آوردن ؛
من برم معین به خاطر این دو روز میکشتم
- فعلا شوهرته مادر چاره ای نیست، نترس خانوم جون و شریفه هواتو دارن تا هرچی شد برو پیش خانوم جون ، معین خیلی احترامشو داره الانم دیدی که قسمش دادم حرمت نشکست، کاریت نداره فقط یه امشب زبون درازی نکن و جوابشو نده بذار آتیشش
بخوابه...
چاره ای جز پذیرفتن نداشتم ؛ با عمه و خانه ای که روزگاری که تمام خاطرات شیرینم را در خود جای داده بود وداع کردم و راهی شدم .
سرش را روی فرمان گذاشته بود در را که باز کردم برای یه لحظه خیره در نگاهش حس کردم از دو روز قبل که دیده بودمش چقدر شکسته شده است، نگاهش خسته و وامانده بود اما هنوز همان خشم و ابهت خاص خودش را داشت. ماشین را که به حرکت درآورد جمله ای را هجی کرد که میدانستم واقعا حقم است
- دیگه پاتو حق نداری از خونه بیرون بذاری!
رویم را برگرداندم و خودم را بی تفاوت جلوه دادم، تمام طول مسیر با اینکه همیشه راننده قانونمندی بود از همه چراغ قرمزها بدون مکث رد شد...
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d