💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_119 هيچى نگفتم و روى تخت دراز كشيدم از جايش بلند شد و سمت در رفت .. _ ميگم شا
#این_مرد_امشب_میمیرد_120
معين بى صدا خنديد و دست بين موهايش برد و موهايش را به هم ريخت دكمه
بالاى پيراهنش را باز كرد..
_ تو اينجا چى كار ميكنى عماد؟
_ آقا خواهش ميكنم !!
در را باز كرد و خودش بيرون رفت و اجاز نداد عماد داخل را ببيند صداى عماد ميلرزيد .
_ مادر يكم ناخوشه ميشه بهش سر بزنين؟
_ پرستارش مگه بالا سرش نيست ؟ منم یه ساعت پيش اونجا بودم حال خاله خوب
بود
_ شما حالت خوبه ؟
_ تا اينجا اومدى اينا رو بگى؟
_ آقا بايد حرف بزنيم
_ چه حرفى؟
_ خواهش ميكنم
_ باشه برو تو كتابخونه ميام حرف ميزنيم
صداى عماد التماس آميز بود:
_ همين الان بريم
_ گفتم برو ميام
جمله اش دلم را لرزاند :
_ من شنيدم با منوچهرى داشت حرف ميزد اونجا بودم ، نزنش آقا
(و چه قدر حس يك برادر داشتن زيباست...
معين ممنونم ممنونم ...)
_ به تو چه ربطى داره؟ واسه چى تو زندگى من دخالت ميكنى ؟
_ اون دختر گناهى نكرده
_ هه دختره آذره هيچى ازش بعيد نيست
عماد صدايش بالا تر از حد معمول رفته است؟!
_ شما دارى تلافى ظلم ژاله رو سر اين بدبخت خالى ميكنى ..
معين هم كم نمى آورد در بالا بردن صدا !!
_ گيريم كه اينه به تو چه؟ شوهرشم هر كار بخوام ميكنم تو چه كاره اى؟؟!
نميخواهد حرمت بشكند اما صدايش از خشم ميلرزد ..
_ آقا من یه عمر احترامتو نگه داشتم اين رسمش نيست گفتى داداش صدام كن ولى
اينقدر واسم آقايى كه جز اين نتونستم بگم و ببينم ، همه گفتن نامدارى و كم ازت نيستم
ولى گفتم من تا دنيا دنياست غلامتم و كوچيكت چون به مرديت ايمان داشتم چون من ديدم و فهميدم چيزايى كه هيچ كس ازت نديد ، زخم ديدى دلت پره حقه ، حقه به والله
ولى سر اين طفل معصوم خالى كردن حق نیست.....معين فرياد ميزند
_ عماد من شوهرشم حق هر كارى دارم تو چه كارشى ؟
دوباره فرياد زد
_ تو چه كارشى؟
سوال دومش تمام نشده است كه صداى فرياد پر از عشق عماد اشك شوق راهى گونه م ميكند
_ برادرشم
معين سكوت كرده است براى گره گشايى حرف دل عماد عزيزم
_ دست بهش نزن هيچ وقت ، هيچ وقت هيچ كس حق نداره دق و دلى يه جا ديگرو سر خواهر من خالى كنه حتى اگه شوهرش باشه حتى اگه شوهرش آقاى من باشه ..!!!
دوام نمى آورم درا باز ميكنم صورت عمادم چون من غرق اشك است معين رو برگردانده تا چشمهاى پر بغضش مردانگى اش در مقابل ما كمرنگ نكند..
چند ثانيه كوتاه در چشمان هم خيره ميشويم نميدانم من در آغوشش رفتم يا او در آغوشم گرفت فقط ميدانم آنقدر عميق همديگر را ميبوييديم كه سالها منتظر چنين لحظه اى بوديم از آغوشش كمى دورم كرد و با نگرانى نگاهم كرد:
_ خوبى؟
(خوبم امروز به اندازه همه عمرم خوبم)
اينبار معين در حالى كه مارا ترك ميكرد جاى من پاسخ داد:
_ خوبه نگران نباش
چند قدم ديگر رفت و گفت:
_ سرده زود برگردين
دلم ميخواست بگم : برادرمو بهت مديونم،
ولى باز نتوانستم و ترجيح دادم در آغوش مردى بمانم از پوست و خون خودم...
عماد هنوز از معين دلخور بود نگرانم بود از ازدواجم با او شاكى بود از اينكه عاشقش بودم ميترسيد چشمش از عشق كور ترسيده بود ...
بالاخره توانستم از عماد دل بكنم و به اتاق برگردم در آخر هم قول دادم مواظب خودم باشم ...معين روى تخت دراز كشيده بود و عينك به چشم مشغول مطالعه بود و من عاشق
عينكش بودم باز خودم را كنترل كردم و در سكوت لباس هايم را برداشتم و براى تعويضش
داخل حمام رفتم وقتى بيرون آمدم هنوز سرش گرم كتابش بود بالا سرش هم كه ايستادم نگاهم نكرد و فقط گفت:
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....