eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_128 خانه بدون معين كلافه كننده بود ساره آنقدر برايم حرف ميزد و درد دل كرده بو
پيكو كدومشونه؟ _ اون يه هيولائه زشته _ هيولا وجود نداره شيرين جان _ داره پيكو هيولاس واسه همينم ٢ ماهه تو باغ پشتى زندانى شده داداشمم ديگه دوسش نداره _ گربه است؟ _ نه يك سگه چشم آبى وحشتناك عاشق سگ بودم شيرين را سرگرم كردم و به سراغ پيكو رفتم صداى پارس سگ قبلا شنيده بودم اما فكر ميكردم صداى سگ نگهبان است حدسم درست بود يك هاسكى بزرگ اصيل با چشمهاى آبى و وحشى هرچه قدر سعى كردم از پشت حصار با هم ارتباط حسى پيدا كنيم فقط پارس كرد و كلافه ام كرد ادايش را در آوردم و زبانم را دراز كردم و خودم از كار خودم خنده ام گرفت و داد زدم _ هووووى قاتل گربه كش اخلاق سگى صاحبتم مثل خودته ياد مهربانى ديشبش كه افتادم از حرف خودم خجالت كشيدم حوصله ام سر رفته بود شروع كردم عكس گرفتن از خودم واقعا كيفيت گوشى جديدم عالى بود مدام بيشتر تحريك ميشدم براى عكس بعدى پليورم را در آوردم و با تاپ نارنجى ام جلوه عكس ها دوبرابر شد ناگهان صدايى مرا به خود آورد... _ بهتره تا قبل اومدن آقا لباستو بپوشى از صداى مرد ترسيدم و نا خودآگاه گارد گرفتم با ديدن شوهر مينا نفس راحتى كشيدم _ آقا بهروز شمايى _ بله تصادفا شما رو ديدم سريع پليورم را پوشيدم در حالى كه سيگارى روشن ميكرد گفت: شركت نرفتين؟ _ نه امروز ترجيح دادم بمونم خونه، شما چه طور _ شوهرت نگفته اين دامادمون خل و هنريه؟ من گالريم تو باغه و به خاطر همين كارم توى خونه است .. _ چه قدر خوب _ نه وقتى كه مدام كار و هنرتو توى سرت بزنن و لقب بى عرضه بهت بدن _ معين؟! _ نه اتفاقا تنها حامى كار من ايشون بودن ( اوهوك معينو اين حرفا؟!) _ حرف سايرين چه اهميتى داره؟ جعبه سيگارش را باز كرد و تعارفم كرد وقتى ترديدم را ديد گفت: بين خودمون ميمونه اين دواى طوفان هميشگى اين عمارته خوفناكه ... دستش را رد نكردم و دل به دريا زدم در طول يك ساعت هم صحبتى ام با بهروز واقعا از او و طرز فكرش خوشم آمد هم ورزشكار بود و هم هنرمند نيمى از دنيا بينى اش شبيه من بود و كلا با اين خاندان تفاوت داشت و ميدانستم راز نگه دار خوبى است حتى اگر یه نخ تعارف سيگارش به نصف بسته در يك ساعت تبديل شود... مينا و بهروز هم از قربانيان رسم و رسومات مسخره اين خاندان بودند بهروز زندگى در عمارت نامدار را جهنم ميپنداشت و من از اين نظر كه مادر زنى چون شهناز داشت به او حق ميدادم... سريع به عمارت برگشتم عماد زودتر برگشته بود ميخواستم سريع قبل از بازگشت معين به اتاق بروم و لباس هايم كه حتما بوى سيگار ميداد را عوض كنم با وجود آرامش اين روزهايش هنوز از اين غول دوست داشتنى ميترسيدم ، سريع سلام دادم و به سمت پله ها رفتم عماد متعجب صدايم زد _ يلدا كجا؟ دو پله ديگر طى كردم و گفتم: بايد برم دستشويى خنديد و گفت: دستشويى كه همين بغل پله است كجا ميرى؟ _ از دست شويى فرنگى بدم مياد _ خوب هر دو جور سرويس كه هست ، بيا ماچ منو بده قبل اينكه خودتو خيس كنى كلافه گفتم _ ميام عماد چند دقيقه ديگه بالاخره او هم يك نامدار بود و بايد حدسش را ميزدم _ وايسا ببينم نزديكم كه شد استرس گرفتم با وجود اينكه قبلا با خودش سيگار كشيده بودم اماميدانستم هر زمان و با هر كس سيگار كشيدن را نميپسنديد ....چند پله بالا رفتم و او هم به دنبالم پله به پله آمد دقيق مثل گربه كه به دنبال گوشت بو ميكشد! براى منحرف كردن ذهنش گفتم _ چيه ؟ كار دارما https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....