💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_139 در طول مسير نگاهش را مرتب خرجم ميكرد گاه دستم را ميگرفت و بالا نزديك لبش
#این_مرد_امشب_میمیرد_140
بالاخره رسيديم . ويلاى معين شبيه قصر سيندرلا بود و من به خاطر رشته ام عاشق
معمارى اصولى و متفاوتش شده بودم ، دوستان آوا كه قبلا با هم آشنا شده بوديم صبح زودتر از ما رسيده بودند ، عماد با روش خودش كه مشت به طرف مقابل ميزد به
همه سلام داد آوا و معين هم كه با اين جمع خيلى صميمى بودند و من هم با الطبع
احساس راحتى بيشترى داشتم هوا مه گرفته و محشر بود همه جز معين بارانى به تن داشتند از ماشين سريع كاپشنش را آوردم و دستش دادم..
سعيد خنده با نمكى كرد و گفت: شما دوتا خيلى سكرت عروسى كردينا يه شامم به
ما ندادين ..!!
معين دستم را گرفت و گفت: مفصل ترين عروسى شهر شايسته خانوم منه بهار كه
بياد متوجه ميشين..
دلم لرزيد من تا به حال به لباس عروس و جشن عروسى فكر نكرده بودم يعنى هميشه فكر ميكردم معين نسبت به اين جريان راغب نيست..
چند دختر مجرد به جمع دوستان آوا اضافه شده بودند كه دست از سر عماد بر نميداشتند عماد هم با شوخى همه را از سر خود باز ميكرد و دلم از خنده هاى پر سوز برادرم ميگرفت كه هيچ دخترى به چشمش نمى آمد در اين ميان حس ميكردم سعيد به آوا نگاه خاصى دارد كه آوا هم چندان بى ميل نيست اما وقتى مسئله را با او مطرح كردم..
وحشت زده دستم را گرفت:
يلدا خواهش ميكنم به معين هيچى نگو شر ميشه
_ چرا؟! معين اصلا آدم بى منطقى نيست تو جوونى اسير كه نيستى تنها بمونى تا آخر عمر!
_ معين جلومو نميگيره ولى حتما مهرسامو ازم ميگيره به نظرت اجازه ميده عزيز كردش زير دست يه مرد ديگه بزرگ شه؟
_ تو مادرشى آوا كسى نميتونه اين حقو ازت دريغ كنه..
پوزخندى زد و گفت:
_ معين نامدار ميتونه ، ميتونه در عين همه عشق و محبتش گاهى خيلى بى رحم میشه مخصوصا اگه پاى عزيزاش وسط باشه.....
حق با آوا بود و من روى ديگر معين را هم ديده بودم زمانى كه زير ضربه هاى كمربندش نزديك بود جان دهم !!
دلم براى اسارت حس زنانه آوا سوخت و تصميمم گرفتم در زمان مناسب با معين
اين موضوع را مطرح كنم..
زمان شام پسرها مشغول درست كردن جوجه شدند عماد هم كه فقط سر به سر همه ميگذاشت و ميخنديد معين به ديوار تكيه داده بود و از دور من كه در جمع دخترها
بودم را در نظر گرفته بود.... مبينا تنها كسى بود كه خودش را گرفته بود و با فاصله تنها ايستاده بود طرز نگاه اين دختر خيلى عجيب بود انگار با همه عالم سر جنگ داشت !!!
بهروز هم با طبع شعرش معركه گرفته بود و خواهان زياد داشت ....
شام كه آماده شد معين كنارم آمد و با هم شروع به خوردن كرديم كه كمى بعد عماد
سيخ به دست به ما پيوست
_ بال كى ميخوره؟
ذوق دستم را جلو بردم كه دستش را كشيد و خنديد..
_ نه آبجى واسه شما خوب نيست
با حرص گفتم:
_ عوضى پس واسه تو خوبه؟
معين چپ چپ نگاهم كرد و گفت: مودب باش
_ آخه اذيتم ميكنه
رو به عماد كرد و گفت: اينهمه دختر تو اين جمعه بايد واسه خواهرت فقط دلبرى كنى؟
_ آقا آخه حرص ميخوره خيلى بامزه ميشه
_ اذيتش نكن
عماد در حالى كه بغلم ميكرد و بال كباب شده آب دهن راه اندازى در دهانم ميگزاشت چشم گفت..
نيشگونش گرفتم : ميدونستى ديوونه اى؟
خنديد و گفت: ميدونستى عشق منى ؟
چشمكى زد و در گوشم نجوا كرد:
_ اولين باره بعد سالها آقامو آروم ميبينم معلومه حاصل در كنار تو بودنه!!
خوشحال شدم چنان دونده اى كه بالاخره توانسته خط عبور را با خوشحالى برنده
شدن رد كند !!!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....