💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_142 سريع به اتاق رفتم و در را بستم و به آن تكيه زدم و ادامه گريه ام را در خلو
#این_مرد_امشب_میمیرد_143
غروب دوباره كنار ساحل در ويلا جمع شديم پسرها بساط عيش و طرب و موسيقى را جور كرده بودند هركى بطرى بر ميداشت و باجفتش شريك ميشد سعيد حتى يه معين تعارف هم نكرد واقعا دلم ميخواست من هم لبى ميزدم و همراهيشان ميكردم حتى عماد و آوا هم اندازه چند جرعه نوشيدند و من فقط خيره به معين كه آرام و متين نشسته بود و رقص و شادى جوان تر ها را نظاره ميكرد مانده بودم..
_ معين
_ جونم
_ ميگما تو چرا نميخورى ؟
_ دلت ميخواد ؟
_ بگم آره، ميزنيم؟
اخم كرد و گفت: _ چون واست خوب نيست ميگم نخور واگرنه عقايدمو دوست ندارم به خورد تو هم به زور بدم ، من فقط كارى كه واست ضرر داره رو نميزارم انجام بدى !!
_ واسه اين ۱۳ نفر ضرر نداره واسه من داره ؟
يلدا كافيه قبلا باهم توافق كرديم
_ خودت چرا نميخورى؟
_ عهدى كه توى طوفان با خدا بستمو توى آسايش و شادى فراموش نميكنم
_ از بُعد مذهبيش ميگى؟
_ من خدا رو قبول كردم دست رفاقت بهش دادم و يه شب باهاش يه معامله كردم و قرار شد ديگه لب نزنم واسه همين حتى كسى جرات نميكنه ديگه بهم تعارف كنه..
گاهى واقعا به عقايد محكم معين حسرت ميخوردم ميدانستم نماز ميخواند و ايام
عزادارى كمك هاى بزرگى به گرسنگان حاشيه نشين شهر ميكند در طول سال شاهد كمك ها و حمايت هايش از كودكان مريض و زنان بى سرپرست بودم. معين خاص بود غير قابل
حدس !!! تا با او يكى نميشدى نميتوانستى حدسش را هم بزنى چنين عقايدى داشته باشد، در عين حال به عقايد ديگران احترام ميگزاشت و با همه تيپ آدمى برخورد مناسبى داشت اهل ريا و تحميل كردن عقايدش نبود...
عماد و آوا در حال رقص تند به زور اصرار كردند كه من هم وسط بروم اما بدون اينكه حتى نظر معين را بپرسم خودم دعوتشان را رد كردم و به مرد سنگين و آرام جمع آن شب چسبيدم سرم را بوسيد و گفت: _ دختر شيطون من چرا اينقدر مظلوم شده؟
_ من زنتم اينقدر نگو دخترم
از شرم جمله ام خودم داغ شده بودم حرف دلم را گفته بودم من دلم همه معين را ميخواست دلم ميخواست به عنوان همسرش لمسش كنم اما از آن شب به بعد خيلى خود دارى ميكرد..
با تعجب نگاهم كرد و گفت: تو همه كس منى هر وقت وقتش شد زنمم ميشى فعلا خانوممى
بيشتر خجالت كشيدم و خودم را مشغول بازى كردن با ليوان آب پرتغالم كردم ...
هنوز سنگينى نگاهش را حس ميكردم و همين حس به من ميگفت اين مرد حرفى براى گفتن دارد و نميگويد ...
عماد آن قدر رقصيده بود كه از فرط عرق تمام موهايش خيس بود نفس نفس زنان كنارم نشست و باز به شيوه خودش دست مشت شده اش را آرام به مشت دست من زد در حال عقب زدن موهايش بود كه روى صورتش ريخته بود كه يكى از دختر ها ليوان ديگرى كه تقريبا پر بود برايش با كلى طنازى كه من هيچ وقت بلد نبودم آورد
_ عماد جونى فقط واسه شما
عماد دستش را رد نكرد و با لبخند تشكر كرد دختر كه رفت به عماد گفتم:
_ خوشگل بودا
_ ازين خوشگلا زيادن
_ خوب پس چرا داداش من تنها شادى ميكنه؟
با اين سوال من معين هم برگشت و به عماد كه حال خيره به دريا شده بود نگريست عماد آهى كشيد و گفت:
داداشت عقل اگه داشت اوضاعش اين نبود!!
ادامه دارد ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d