💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_191 حكم كرد كه به عمارت بروم و تنها در خانه نمانم حس ميكردم ميتوانست نرود و
#این_مرد_امشب_میمیرد_192
نه ولى خودم نخواستم بدونم ، گفتم لازم نيست كاراى تو رو بهم گزارش بدی..
_معين من ميخوام بهت بگم به كمكت نياز دارم
_ باشه عزيزم هر وقت حس كردى بايد بهم بگى در خدمتتم
چه قدر خجالت زده شده بودم....
_ كى بر ميگردى؟
_ پروازم پس فرداست ولى ميگم فردا اوكى كنن بيام خوبه؟
_ آره زود بيا هرچه زودتر !!!
عاشقانه هايى كه خرج هم كرديم حتى ياد آورى جملاتش هم دلم را آرام آرام ميكند
...
با اصرار عمه را راضى كردم به آپارتمان بروم و خودم و خانه را براى جان جانان آماده كنم
با هزار زحمت و پرس و جو از عمه فسنجون درست كردم ، به خودم رسيدم و آماده آمدنش بودم ...
تلفن خانه زنگ خورد شماره اش را نميشناختم معين دوست نداشت تلفن ناشناس را جواب بدهم نميدانم چرا نيرويى مرا به سمت گوشى تلفن برد گوشى را برداشتم بدون اينكه چيزى بگويم صداى يك زن تمام قلب و احساسم را چالند...
_ الو معين ؟
معين ؟! نام جان جانان من را كه نزديك ترين هايش به زبان نمى آورند را چه راحت و صميمى به زبان مى آورد اين ناشناس !!!!
معين گفتن تنها حق من بود و بس
با همه حرصم جواب دادم
_ بله؟ بفرماييد؟
چند لحظه مكث كرد و تماس را قطع كرد گوشى در دستم مانده بود...
خدايا چرا هميشه در خوش ترين لحظاتم دردى از دور دست ها بر سرم فرود مى آيد؟
معين آمد بوسيدم بغلم كرد شام خورديم سوغاتى هايم را باز كردم از دل تنگى هايش گفت ...
اما هيچ نفهميدم يلدا همان ساعت ها با صداى آن زن ناشناس به دنياى ديگرى هجرت كرده بود... لذت همه خوشى هايم را ياد آورى اسم جان جانانم كه يك زن هجى كرده بود نابود کرد...
آن قدر آن تخت و كنار هم خوابيدن برايم مقدس بود كه وقتى زمان خواب رسيد
احساس كردم حق ندارم با شك و ترديد وارد اين حريم شوم،، معين فهميده بود يلدايش
مثل هميشه نيست ولى ميدانم سعى داشت صبر كند تا خودم بگويم ،اين را از نگاهش
ميفهميدم از طرز نگاه اين مرد چندين نسخه كتاب بايد نوشت...
نگاهم كرد نگاهش نكردم سر پايين انداختم بوسه اى روى دستم زد و گفت:
_ دوست دارى بياى تو بغلم حرف بزنى؟
معين ادعا داشت كه روانشناسى را دوست ندارد ولى بهترين روانشناس دنيا بود
البته شايد فقط براى من...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d