💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_193 لب تخت نشست و دستم را گرفت و روى پايش نشاندم ...دستم را ميان دست قوى و م
#این_مرد_امشب_میمیرد_194
همه چيز برايم روشن شده بود ...
من معين را باور داشتم به خودم و او قول دادم وسيله رسيدن به اهداف شوم دشمن نشوم... چه قدر نترسيدن و گفتن همه چيز به جان جانان آرامش بخش بود و من قدرت
اعتماد كردن را مديون معين بودم جريان ليلى را گفتم اخم كرد دلخور شد ولى فرياد نزد ...
شماتت نكرد معين صادق بودن را دوست داشت ....
قول داد خودش به ليلى كمك كند و از من خواست اين امر را به طور كامل به او
واگزار كنم قرار شد عماد را تا وقتى كه به نتيجه مثبت نرسيديم در جريان نگزاريم
***
خوشبخت بودن هميشه براى من ترسناك بود و اين روزها عجيب خوشبخت بودم ،خانه جديد با وجود كوچكتر بودن از عمارت بى نهايت زيبا و آرام بود معمارى شيشه اى اين خانه در عين زيبايى دلم را ميلرزاند كه سنگى خانه شيشه اى ام را ويران نكند اما دلم قرص بود به كوهى چون معين و احسنت به كسى كه نام معين را براى اين مرد انتخاب كرده بود كه به راستى چون معناى اسمش هميشه ياور و يارى دهنده بود...
همه حتى خانم جون اين خانه را بيشتر دوست داشتند خانه اى متشكل از دو ساختمان مجزا كه يكى از آن ها به من و معين اختصاص داشت ...همه در كنار هم بوديم و من خودخواه نبودم من ميدانستم معين همه ى اهل خانه
است ميدانستم اگر نباشد مهرسام بى تابش ميشود ..عماد پشتش خالى ميشود بى آقايش
خانم جان نور چشمش كم ميشود....
عمه هر روز چشم به راه پسر است
شيرين جان غصه آبش ميكند آوا نگران ميشود
اصلا انگار خانه بدون اين مرد فلج است ...
هرچند كه همين مرد گاهى مانع سختى ميشود براى راحت لذت بردن و زندگى كردن ,بالاخره قوانينش هم مثل خودش سخت است ........
هميشه با آوا با مهر و احترام برخورد ميكرد اما اينبار با هر بار فرق ميكرد آوا شب را در خانه سعيد به طور پنهان گزرانده بود ولى زايمان خواهرش را بهانه كرده بود مهرسام سرما خورده تا صبح در تب ميسوخت و مادر ميخواست و معين مجبور شده بود ماشينى
براى بازگشت آوا به خانه بفرستد و همه چيز در دست هم داد تا قضيه دروغ آوا بر ملا شود
و همه ميدانند اين مرد در مچ گيرى و گرفتن اعتراف تا چه حد صاحب قدرت است ..
دروغ آوا برايش غير قابل بخشش بود!!!
مشتش را كه به ديوار كوفت متوجه وخامت حالش شدم ..دلم آتش گرفت با زخم دستش ولى جرات نكردم جلو بروم ..آوا شرمنده بود در مقابل معين سكوت كرده بود
جان جانانم صدايش ميلرزيد:
_ فقط بگو من كى دزد آزاديت بودم كه اين جور دورم زدى؟!
آوا جوابى نداشت جز گريه..
_جواب بده ديگه ، جز حمايت و احترام تو بدترين شرايط اين خونه ازم چى ديدى ؟ به هركى زور گفتم واسه تو يكى كوتاه اومدم به حرمت جوونيت كه سوخت به پاى پدر من..
ميان اشك و هق هق به زبان آمد
_ معين من خجالت ميكشيدم من ميترسيدم مهرسامو از دست بدم ..
عصبانى تر شد
_من همه عمر بى مادر، پاره تنمو از مادرش جدا ميكنم؟! د آخه بيشعور !!
آوا سكوت كرده بود معين كلافه راه ميرفت عمه سعى ميكرد آرامش كند اما بى فايده بود عصبى عرض اتاق را مدام ميرفت و بر ميگشت
_ ميخواستيش راه درست نبود؟ ناموس من شب بايد خونه يه مرد غريبه بمونه ؟
واقعا كى اينقدر بى هويت شدى آوا؟
طاقت نياورد و گفت آنچه كه همه جمع را بهت زده كرد..
_ اون غريبه نيست شوهرمه
معين بهت زده عصبى خنديد عماد كه سعى كرده بود دخالت نكند سرخ شده بود و
سكوت شكست
_ اون غلط كرده با تو !!! مگه تو بى صحابى ؟
معين دستور سكوت داد..
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d