💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_226 _سامى كى به تو اجازه داد پياده شى ؟ فرياد زد؟! نزديك ماشين شدم به شيش
#این_مرد_امشب_میمیرد_227
وقتى برگشتم عمه آن قدر گريسته بود كه دل من دل سوخته ام برايش سوخت.. بالاخره بغلم كرد در آغوشش دردهايم كم ميشد
_ عمه امشب پيشم بخواب مثل بچگى هام
_ باشه خوشگلم باشه
نوازشم كرد بيچاره چه قدر شكسته تر شده بود
_ يلدا به خدا توكل كن خدا خيلى بزرگ و بخشنده است
تلخ خنديدم
_ بخشنده است ولى من لياقت بخشش ندارم
_ اين طورى نگو به خودش پناه ببر
كنار هم خوابيديم سرم در آغوش مادرى بود كه قدرش را هميشه دير فهميدم
_ عمه تو تا حالا اصلا گناه كردى طعم عذاب وجدانو چشيدى...
دستى روى سرم كشيد
من كه معصوم نبودم منم گناه دارم
_ خيلى حالم بده ديگه نميكشم كم آوردم آخراشم
_ قرصاتو خوردى تب دارى يكم ولى پايين مياد ميدونم چه طورى بايد مواظبت باشم
_ نه هيچ كى جز معين نميدونه ، كاش بميرم كاش تموم شه !!
هميشه در همه مراحل و مشكلات زندگى عمه يك كتاب جادويى داشت كه ميخواند
و آرام ميشد بلند شد و كتاب را آورد را رو به رويم گرفت
_ بخون آروم شى
_ اين چيه؟ كتاب ورد و جادو؟
_ نه كتاب راز و نياز يه بنده خوب با خدا ، صحيفه سجاديه قول ميدم آرومت كنه..
اسمش را شنيده بودم در كتابخانه معين ديده بودم
كتاب را گرفتم و ناخودآگاه صفحه اى را باز كردم كه زخم هايم را تسكين بخشيد!
منى كه حتى در همه زندگى ام يك ركعت نماز نخوانده بودم عجيب دلم با خط به خطش آرام گرفت..
......
((و گاه خدا براى نجاتت خودش به زمين مى آيد و چاره اى مى انديشد
" خداوندا ...
گره های ناگوار، با تو باز می شوند
_ نه هيچ كى جز معين نميدونه ، كاش بميرم كاش تموم شه
هميشه در همه مراحل و مشكالت زندگى عمه يك كتاب جادويى داشت كه ميخواند
و آرام ميشد بلند شد و كتاب را آورد را رو به رويم گرفت
_ بخون آروم شى
_ اين چيه؟ كتاب ورد و جادو؟
_ نه كتاب راز و نياز يه بنده خوب با خدا ، صحيفه سجاديه قول ميدم آرومت كنه
اسمش را شنيده بودم در كتابخانه معين ديده بودم
كتاب را گرفتم و ناخودآگاه صفحه اى را باز كردم كه زخم هايم را تسكين بخشيد!
منى كه حتى در همه زندگى ام يك ركعت نماز
نخونده بودم ،عجیب دلم با خط به خطش آرام گرفت...
....
خداوندا گره های ناگوار با تو باز میشوند
پس خودت
در رهایی را به رویم باز کن.
به توانایی ات،
این هیبت غم را در من بشکن
و کاری کن به همین سختی،
به همین رنجی که دارم
آن به تو شکایت می کنم، زیبا نگاه کنم.
نیایشی از صحیفه سجادیه "
....
روزها كه هيچ ساعت ها هم هيچ، براى من ثانيه ها هم با جان كندن ميگذشت با زور قرص و داروهايم سر پا مانده بودم
روحم را شبيه قايق هاى كاغذى كودكى هايم روانه آب روان كرده بودم رفته بود از من چند استخوان كه چهارچوب يك يلداى خالى شده از همه ى هستى باقى مانده بود ..در حد نمردن غذا ميخوردم ..
نور اذيتم ميكرد عمه جرات نميكرد پرده ها را كنار بزند صبح تا شب، شب تا صبح روى تخت زانو بغل ميكردم و با خاطره هايم ذره ذره خودم را زجر كش ميكردم
من هم قاتل بودم و هم مقتول قاضى هم خودم بودم و حكمى كه به خودم داده بودم اشد مجازات بود !!!
عماد اين روزها بيشتر هوايم را داشت ولى من هيچ هوايى جز هوايى كه معين در آن نفس بكشد را نميخواستم.. عماد كه خبر آورد خانه اى كه برايم خريده است از حسى كه آن لحظه داشتم خودم هم تعجب كردم
وحشت كردم من به اندك عطر باقى مانده از معين در اين خانه راضى بودم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد ...