💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_23 _ نه نه همين قبوله فقط تا كى؟ _ تا وقتى عمه ات زنده است از صراحت بيانش جا
#این_مرد_امشب_میمیرد_24
_ بله بله خواهش ميكنم
_ نميشه لطف كنين به موبايلشون زنگ بزنين حداقل ياد آورى كنين من اينجام شايد يادشون رفته!!!
_ متاسفم عزيزم من هيچ وقت جز در وقت ضرورت به تلفن شخصى رئيس تماس نميگيرم و مطمئنم ايشون هيچ چيزى رو از ياد نميبرن...
وقت ضرورت؟!! پيرى نكبت منظورش اينه كه من ضرورى نيستم و مهم هم نيستم!!!
با حرص روى يكى از صندلى ها نشستم تصميم گرفتم شماره تماسش را از عمه بگيرم و فحش كشش كنم كه سر كارم گزاشته است اما بعد پشيمان شدم سعى كردم صبر پيشه كنم...
صداى جينگ جينگ بلند گوشى ام كه به معناى دريافت يك پيام كوتاه بود باعث شد منشى با نگاه معنا دارى به من بفهماند كه صداى بسيار ناهنجارى بود ...
با ديدن پيام و متنش همه ذهنم به هم ريخت:
_ يلدا بايد ببينمت تازه شنيدم چه بلایی سرت اومده جوجوى من نگرانتم ساعت ٥ كافه سعيد باش ...
اشكان باچه جراتى همچين پيامى به من ميداد؟! در اين اوضاع و احوال اين يكى ر ا
كم داشتم!!!
بايد جوابش را ميدادم اما واقعا از جواب دادن به كسى كه در سخت ترين روزهاى زندگى ام كنارم نبود بيزار بودم به ياد آوردم وقتى با ماشين صاحب كارش تصادف كرد تمام
پس اندازم را دادم كه در دردسر نيوفتد تمام روزهايى كه براى عمل پاى شكسته اش بسترى بود در بيمارستان سپرى كردم و كجا بود در آن روزهاى وحشتناك اشكان بى معرفت؟!
اين آدم لياقت جواب دادن هم نداشت بيخيال شدم و گوشى را در كيفم گزاشتم اما كاش ميشد ذهن مشغولم را هم در كيفم بگزارم و بيخيال شوم ....
ساعت حدودا ۱۲ بود و من حسابى از اين انتظار كلافه بودم كه متوجه صداى معين
شدم كه مشغول غرلند بود چند ثانيه بعد هم وارد اتاق شد دو مرد جوان هم همراهش بودند اينقدر عصبى بود كه حتى متوجه حضورم نشد روبه يكى از مردهاى همراهش با صداى نسبتا بلندى گفت:
_ اين بار اول نيست كه اينجورى گند زدين تو آمار شركت تو مزايده...!!
مرد جوان رنگ پريده هم سر پايين انداخته بود و ديگرى هم سعى كرد پا در ميانى كند .
_ رئيس من قول دادم از ركود خارج شيم و رشد بى سابقه اى رو شاهد باشيم حتى
بدون اين مزايده !شما هميشه به من ايمان داشتين ..
معين پوزخندى زد و باز پنجه در بين موهايش كشيد
_ فعلا نميخوام عماد جلوى چشمم باشه ..
مرد جوان سر پايين كه گويا همان عماد مذكور بود بالاخره به حرف آمد:
_ آقا ميرم كه اعصابت بيشتر خورد نشه با اجازه ات چند روز هم خونه نميام كه جلو
چشم نباشم
معين شماتت بار نگاهش كرد و مجبورش كرد دوباره سر پايين بندازد...
_ نه اجازه نميدم
بعد بى هيچ حرفى بدون نگاه به من و منشى اش وارد اتاقش شد،
داستان برايم جالب شد اين عماد هم خانه نامدار چه نسبتى با او داشت؟؟ اين مرد با همه جز عمه انگار رفتار خصمانه اى داشت!!!
منشى كه معلوم بود دستپاچه و نگران است رو به من پرسيد
_ ميشه ٢ روز ديگه واسه ملاقات بيايد ؟ الان رئيس مطمئنم كسى رو نميپذيره
عصبى از جايم بلند شدم با لحن جدى گفتم:
_من ٢ ساعته اينجا منتظرم همين الان بهش زنگ بزن و اينو بگو ....
با بى ميلى گوشى را برداشت و خيلى رسمى و با احترام به معين حضورم را اعلام كرد و بعد از قطع تماس گفت كه ميتوانم داخل شوم تشكر سرد و اجبارى كردم بعد از چند ضربه اى كه به در زدم وارد شدم ....
معين كنار پنجره ايستاده بود با وارد شدن من بعد از اينكه جواب سلامم را داد روى صندلى شاهانه اش نشست و من را هم دعوت به نشستن كرد ...
_ خيلى وقته اومدى؟
_ از ٨ اينجام
_ چرا خبر ندادى؟
_ منشى گفت جز وقت ضرورت به موبايلت زنگ نميزنه...
_ خوبه درس اول ...
_ چى؟!
.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d