💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_290 خدايا بر ما چه گذشت؟! بر ميگردم... اردلان اسلحه به دست در كنار يكى از
#این_مرد_امشب_میمیرد_291
دوباره سنگ سپيد مزار برادرم را نوازش ميكنم
_ ميبينى ،،عماد من ،،مثل تو مطيع آقاش نيست زبونش ٦ متره نيم وجبى !!
لبخند به لب مينشانم طناز كه مدت طولانى است سرش در قرآن است دستم را محكم ميگيرد ..
_ يلدا جان الان كيك آب ميشه شمع ها رو ديگه خاموش كن ..معين را صدا ميزنم
_ جونم خانومم
_ كارت با اون شازده ات تموم شد بيا شمع ها رو فوت كن..
هيچ وقت نديده ام در حضور مانا ، عماد را بغل كند ماناى ساكت مو طلايى با آن لحن شيرينش وارد آرامگاه ميشود ..
_ عمو ببين باراد و مهرسام منو بازيشون راه نميدن ميگن بچه ام عمادم ميگه با دخترا بازى نميكنم ..
لبخند شيرينى زد و چشم هايش را به سبك خودش ريز كرد و گفت:
_ آخه تو فقط پرنسس منى عزيز دل منى
با ذوق دخترانه اى از تعريف عمويش خودش را را ملوسانه در آغوشش جاى ميدهد.. محكم ميفشردش موهايش را نوازش ميكند دستان كوچكش دور گردن معين حلقه شده است
از اين عشق مفرطى كه به معين دارد حتى طناز هم گاهى شاكى ميشود چه برسد به
پسرك من ! و من مطمئنم اين عشق به معين ميراث پدرش است !!
حال همه خانواده در كنار مزار عزيزانمان منتظريمشمع ها خاموش شوند و به سلامتى اش كف بزنيم ..ميدانم هميشه تنها اينجا مى آيد و هر وقت ما را مى آورد خودش را سرگرم ماشين و بچه ها ميكند ميدانم تكه اى از وجودش را به خاك بخشيده است ..صداى آقا گفتنش خنده هايش ..جان دلم هايش در گوشم ميپيچد !!
به عماد قول داده ام گريه نكنم طاقت ديدن اشك هايم را ندارد .مانا نقاشى اش را روى مزار پدرش ميگزارد و عاشقانه با سر انگشتان كوچكش سنگ سرد را نوازش ميكند !!
جان جانانم چشمانش را ميبندد و شمع را فوت ميكند با وجود همه سرسختى اش توان مقابله با اشك سمجش را ندارد كف ميزنيم
تك تك رويش را ميبوسيم ،مرا در حصار بازوى چپش محصور ميكند؛
همراه امير به ژاله كمك ميكنم سر مزار بنشيند
شكمش آن قدر بزرگ شده به سختى ميتواند حركت كند ..ژاله و امير و باراد و تو راهى شان
دست حلقه شده آوا دور بازوان همسرش ...
طنازى كه با ياد و خاطره برادرم ماناى به يادگار گذاشته اش راضى و خشنود است
شور و لبخند صورت شيرين جان ..معينى كه خدا بار ديگر معجزه كرد او را به من بخشيد
در كنار مزار عماد و خانم جان و عمه و ساير عزيزانمان ،سر مزار آذر هم با شاخه گلى مزين ميكنم ..روزى كه فهميدم تنها و غريب در خانه جان داده است وچند روزى پيكرش روى زمين مانده است او را بخشيدم و مطمئنم بخشش بزرگترين حس انسانى است... شايد ورق زندگى برگشته باشد! و روى خوشش را به ما هم نشان داده است...
در راه بازگشت عماد بعد از كلى شيطنت آرام خوابيد...به مرد زندگى ام خيره شدم ،خيلى از آن خرمن مشكى موهايش جايش را با تارهاى خاكسترى عوض كرده است ،بعد يادم مى افتد كه ديروز قبل از رنگ كردن موهايم متوجه شدم من نيز چند مهمان ناخوانده از اين تارهاى سپيد ميان موهايم دارم در آينه به تصوير خودم خيره شدم گذر عمر و مصيبت هايى كه بر سرم گذشت به خوبى در صورتم هويدا است
در حالى كه دستم را روى پوستم ميكشيدم گفتم
_ پير شدم
دستم را گرفت و نزديك لبش برد و بوسيد
_ مى چرخد و مى چرخد اين چرخ بلاگردان، اين عروس هزار داماد به صد نارو ،به صد ترفند در شكار لحظه ها كه نه آمدنت به خواست دل است و نه رفتنت!
در آخر ، در نهایت افول، آنجا كه تصاوير هر لحظه كمرنگ و كمرنگ تر مى شوند، تو را نميدانم ! ولى من اين تصوير شكسته ، اين صورت خط خطى ، اين گيسوان را در زيباترين طلوع دوست دارم!!! ، اين چشمان بى فروغ را در نهايت زیبایی...
معين هميشه در اوج نا اميدى من با هنر كلمات و جملاتش چنان شاهكارى ميسازد كه دلم ميخواهد ساعت هاى متوالى سرودنش ادامه پيدا كند...!!
ادامه دارد ...