💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_30 _ من فقط... اجازه نداد حرف بزنم و خودش جمله ام را طبق ميل خودش كامل كرد..
#این_مرد_امشب_میمیرد_31
مهشيد با صداى بلند گريه ميكرد سعى كردم آرامش كنم دستش آسيب جدى نديده بود ولى از بينى من خون زيادى مى آمد،به خاطر عمل زيبايى كه انجام داده بودم .
اين علامت خوبى نبود دستمالى جلوى بينى ام گرفت و نگران پرسيد: بريم دكتر؟
_ نه بابا اين ضربه بخوره همينجورى ميشه تا چند دقيقه بعد خودش خوب ميشه
_ تو از كجا رسيدى فرشته نجات؟
خنديدم و گفتم : از آسمون قلپى افتادم پايين
خنده به صورت ظريف اشك آلودش مى آمد حدودا ٢٥ الى ٢٧ ساله بود بانمك و ظريف و خوش پوش بود از آن تيپ آدم هايى كه در برخورد اول ميفهمى وجودش تهى است از نيرنگ و حتى زرنگ بودن !!!
در همين بين مرد جوان خوش اندامى نگران و مشوش به سمت ما آمد و بلافاصله مهشيد را در آغوش كشيد....
_ آبجى كوچولو خدا لعنتم كنه كه دير رسيدم ميكشمش به والله باز دست روى تو بلند كرد .
مهشيد خودش را از آغوش گرم برادر بيرون كشيد و قطره اشك جا مانده روى گونه اش را پاك كرد و در حالى كه بينى اش را ريز ريز بالا ميكشيد بريده بريده گفت؛
_ فرشيد اگه خانم از راه نميرسيد زير لگد ميكشتم..
فرشيد كه جوانى سبزه با ته چهره اى نسبتا شبيه خواهر بود نگاه قدر شناسانه اى به من انداخت.
_ نگهبان گفت كه خيلى قوى و شجاعى تو واقعا لطف بزرگى به ما كردى ...
از لحن صميمى اش خوشم آمد: _ وظيفه ام بود .
_ نه نه اين روزها كسى براى يه غريبه همچين لطفى نميكنه فكر كنم بينيت آسيب ديده بهتره بريم بيمارستان ..
_ نه ممنون ديگه خونش بند اومد
_ نگرانم آخه مشكلى باشه
_ مطمئن باشيد
_ در هر صورت نميدونم لطفتو چه طور جبران كنم
_ گفتم كه وظيفه ام بود نميتونم واسم به يه همجنسم آسيب وارد شه
_ معلومه حسابى ورزشكاريا
خنديدم و سر تكان دادم
مهشيد با مهربانى دستم را گرفت: _ ماشين دارى؟ اگه نه ميرسونمت
_ ممنون عزيزم من بالا كار دارم بايد برگردم
فرشيد كنجكاوانه پرسيد
_ اينجا كار ميكنى؟
_ بله
_ كدوم قسمتى كه تا حالا نديدمت؟
_ مگه شما هم اينجا كار ميكنى؟
_ من نه ولى پدرم از سهامداراست به همين خاطر زياد ميايم اينجا پيش پدر ولى تو رو نديدم.
_ من تازه اومدم منشى آقاى نامدار هستم
با تعجب پرسيد
_ نامدار بزرگ؟ مگه يگانه منشيش نبود .
با شيطنت با دستانم علامت بزرگ را نشان دادم و گفتم: _ بله هموووون بزرگگگ ،
خانم يگانه باز نشست دارن ميشن .
چشمك بامزه اى زد و مثل خودم با دستانش بزرگ بودن را نشان داد: ميگم اين بزرگ منشيشم مثل خودش ورزشكاره فقطابعادشون متفاوته ..
هرسه زديم زير خنده و بعد از كمى صحبت آن دو راهى شدند و رفتند البته مهشيد شماره شخصى ام را گرفت و با فهميدن نام فاميلش متوجه شدم پدرشان آقاى اسدى از
شركاى بخش صنعتى شركت است، ...
به طبقه خودمان برگشتم و دنبال پوشه تز بودم همينطور كه خم شده بودم قطره
اى خون از بينى ام زمين چكيد دستمال كاغذى برداشتم و در حالى كه سرم بالابود جلوى
بينى ام گرفتم ولى خيلى زود غرق خون شد و مجبور شدم دستمال ديگرى بردارم .كاش
خبر مرگم دماغمو عمل نميكردم مگه دماغ خودم چش بود. !!! اه اين دماغ ديگه دماغ
بشو نيست تا تقى به توقى ميخوره جوى خون راه ميندازه. در حال كل كل با خودم و عوض
كردن دستمال بعدى بودم كه در اتاق معين باز شد و خودش سريع به سمتم آمد .. يا خدا
باز ميخواد حمله كنه؟؟؟دستمال را از جلوى بينى ام برداشت و گفت: چى شده؟؟؟
تازه ياد دوربين بالا سرم افتادم
_ هيچى ..
دستم را گرفت و به سمت اتاق كشيد وبعد از اينكه در را بست سوالش را تكر ار كرد
_ پرسيدم چى شده؟
_ بيرون شركت اتفاق افتاد رئيس پس شخصيه !
دندان هايش را از حرص روى هم فشار ميداد:
_ ببين بچه امروز از وقتى ديدمت دارى رو مغزم راه ميرى سوالمو جواب ندى بد ميبينى
_ دعوام شد همين......
.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d