eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
25.9هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💈🔮 سنجاق قفلی نگران🔮💈 جعبه، تاریک تاریک بود. همه دور تا دور جعبه نشسته بودند. فقط سنجاق قفلی بود که دستانش را زده بود پشت کمرش و تندتند راه می‏رفت و فکر می‏کرد. سوزن ته گرد، سرش را بلند کرد و در آن تاریکی به دنبال سنجاق گشت تا او را ببیند؛ اما نتوانست و گفت: «بس کن دیگر، چقدر راه می‏روی! صدای پایت نمی‏گذارد یک دقیقه خواب‏مان ببرد.» دکمه که گوشه‏‌ی جعبه دراز کشیده بود، به زور خودش‏ را به دیوار جعبه تکیه داد و گفت: «سنجاق جان! این قدر ناراحت نباش! هر جا باشد بالاخره پیدایش می‏شود.» سنجاق ناراحت بود. کم مانده بود گریه‏ اش بگیرد. گفت: «من می‏ترسم... اگر برای برادرم اتفاقی افتاده باشد چی؟» انگشتانه که تا حالا صدای خروپفش جعبه را پر کرده بود، بالاخره تکانی به خودش داد و گفت: «چیه؟ چی شده؟» همه خندیدند؛ حتی سنجاق هم خندید. سوزن ته‏ گرد گفت: «برادر سنجاق از صبح تا حالا پیدایش نیست. سنجاق نگرانش شده!» انگشتانه خنده‏اش گرفت و گفت: «اینکه این همه ناراحتی ندارد. بالاخره می‏آید.» دکمه گفت: «آره، انگشتانه راست می‏گوید.» سنجاق نشست. خودش هم خسته شده بود. گفت: «خدا کند زود پیدایش بشود!» یک دفعه همه جا روشن شد. همه‏ی سرها به طرف در جعبه چرخید. در باز شده بود و یک دست آمده بود توی جعبه و انگار دنبال چیزی می‏گشت. همین که دست رسید بغل سنجاق، آن را برداشت. سنجاق اصلاً حوصله‏ ی کار کردن نداشت؛ اما ناچار شد. از دوستانش خداحافظی کرد و رفت. دلش می‏خواست الان فرار می‏کرد و می‏رفت توی جعبه و منتظر برادرش می‏شد. در همین فکرها بود که دید روی یک پارچه آویزان شده است. دوروبرش را نگاه کرد. از دور یک چیزی، هی بالا و پایین می‏رفت و به او نزدیک می‏شد. سنجاق چند بار نگاه کرد اما نتوانست درست ببیند. منتظر شد تا آن چیز به او نزدیک‏تر شد. تا اینکه... برق خوشحالی در چشمان سنجاق دیده شد. گفت: «سلام برادر عزیزم! کجا بودی؟ دلم خیلی برایت تنگ شده بود.» سوزن که هنوز هم روی پارچه بالا و پایین می‏رفت، گفت: «وقتی من آمدم تو خواب بودی، بیدارت نکردم.» سوزن جلوتر آمد. سنجاق دیگر تحمل نکرد پرید توی بغل سوزن و گفت: « خدا را شکر! من خیلی خوشحال هستم.» سوزن خندید و گفت: «من هم‏ همین‏طور!» آن وقت صبر کردند تا کارشان تمام شود تا بروند توی جعبه و بقیه را خوشحال کنند. 👶🏻 ┄┅═✧❁🌼❁✧═┅┄ 💠 🌸 👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آتش یک روز مامان موشی به بچه اش گفت: « من امروز جایی نمی رم. می خوام بمونم خونه و برات آش سه گردو بپزم. » موشی گفت: « منم بپزم، من بپزم؟ » مامان موشی چوب خشک ها 🪵را گوشه ی خانه جمع کرد. موشی نشست و به چوب ها نگاه کرد. مامان موشی کبریت زد و چوب ها آتش 🔥گرفتند. موشی جیغ کشید. پرید عقب و به آتش گفت: « وای! تو کجا بودی؟! » مامان موشی خندید و گفت: « موشی! نزدیک آتش نیا تا من بیام. » و رفت گردو بیاورد. موشی همانجا نشست و به آتش نگاه کرد. آتش، جیریک جیریک آواز می خواند. موشی گفت: « آواز هم که بلدی بخونی! » آتش گفت: « بله که بلدم. هم بلدم بخوانم، هم بلدم بچرخم. » و آواز خواند و چرخید. عقب رفت و جلو رفت. رنگ به رنگ شد. قرمز شد. زرد شد. آبی شد. موشی گفت: « چه پیرهن 🦺قرمزی! چه دامن زردی! جوراب🧦 هات هم که آبیه! خوش به حالت، لباس هات خیلی خوشگله😍! » بعد رفت جلوتر و گفت: « یه کم پیرهن قرمزت رو به من می دی؟ » آتش🔥 چرخ خورد و گفت: « موشی کوچولو! تو که نمی توانی به من دست بزنی! » موشی گفت: « اگر تکان نخوری، می تونم. » و رفت خیلی جلو، نزدیک آتش، یکهو دماغش داغ شد. ترسید. پرید عقب و گفت: « وای چه داغی! » آتش گفت: « بله، لباس های من داغِ داغه. لباس داغ که نمی خوایی؟ » موشی گفت: « نه، نمی خوام. » و پرید توی کاسه قایم شود که پروانه را دید. پروانه داشت می آمد طرف آتش. موشی داد زد: « نرو جلو می سوزی! » اما پروانه رفت جلو. یکهو شاخکش داغ شد. خیلی ترسید. پرید عقب و جیغ کشید: « وای چه داغی! » و رفت پیش موشی🐭. موشی تند و تند شاخک پروانه را فوت کرد. خنک که شد، توی کاسه قایم شدند و به آواز آتش گوش دادند. - جیریک🪲 جیریک، جیریک جیریک! کم کم صدای پای مامان موشی هم آمد: تیلیک تولوک ... موشی و پروانه🦋 از بالای کاسه🥣 سرک کشیدند. مامان موشی با سه تا گردو آمد. موشی و پروانه را توی کاسه دید. خندید و گفت: « توی کاسه چه کار دارید؟ مگر شما ها آشید؟! » مامان موشی رفت نزدیک قابلمه، ولی موشی پرید دُم او را کشید و گفت: « وای الآن می سوزی! بیا پیش ما قایم شو... » آتش🔥 گفت: « نترس موشی! مامانت مواظبه. » موشی 🐭و پروانه🦋 از توی کاسه بیرون آمدند و از دور به آتش نگاه کردند. آتش جیریک جیریک آواز خواند و یواش یواش آش🫕 را پخت. 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔸️داستان‌های شعری از زندگی پیامبر ص 🔸️این قسمت: جوجه‌ی ناز رو شاخه‌های یک درخت پرنده‌ای لانه‌ای داشت جوجه‌های قشنگی داشت همسری داشت؛ خانه‌ای داشت روزی پرنده رفته بود بیاورد آب و غذا که یک جوان ناقلا رفت و گرفت جوجه‌ای را جوجه‌ی ناز تو چنگ او حسابی دست و پا می‌زد مادر خود را یکسره با جیک جیکش صدا می‌زد مادر جوجه‌ها رسید جوجه‌ی ناز خود را دید غصه می‌خورد و بال می‌زد این ور و آن ور می‌پرید پیامبر عزیز ما وقتی که آن جوجه را دید برای آزادی او به سوی آن جوان دوید گفت به جوان نگاه بکن مادر دل شکسته را فوری برو رها بکن جوجه‌ی ناز خسته را جوجه‌ها گفتند: جیک‌جیک با خنده و شادی‌کنان خیلی تشکر می‌کنیم هم از تو و هم از جوان 🌸💦🌸💦🌸💦🌸 https://eitaa.com/matalbamozande1399