💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_بیست به فرمایش آقام همه شب اونجا موندن و برنگشتن به دهشون. اونشب منتظر اتفاقات ترسناک بودم د
#قسمت_بیستودو
حس خفگی بهم دست داد.
ازجام بلند شدم هیچ خبری نبود!
نه از مار خبری بود نه اون موجودات!
پوزخندی زدم هفده سال تموم سرکار گزاشته بودن مارو؟
سمت چاه رفتم تا نگاهی بهش بندازم خیلی تاریک بود
سرمو بیشتر وارد چاه کردم عمقی نداشت صدای جیغ اومد و کسی منو از پشت پرت کرد داخل چاه جیغ زدم از ترس داشتم
سکته میکردم با دستام سرمو نگهداشتم تا آسیب نبینه پرت شدم ته چاه از درد نفسم بند اومد
داشتم بیهوش میشدم که حس کردم در چاه گزاشته شد با تموم توانم جیغ زدم ولی ....
چشمام بسته شد و به خواب عمیق رفتم
با صدای کسی از جا پریدم که از درد فریادم دراومد با بوی نم و لجن چشمامو باز کردم
همه جا تاریک بود..
دریغ از یک نور یا هوایی!
فکر کردم خوابم دستمو به در و دیوار کوبیدم و فهمیدم افتادم داخل چاه خواستم از سرجام بلند شم که افتادم زمین
و آب کثیف پاچید به همه جام
پام قلم شده بود اشکم دراومد
آرزوی مرگ میکردم!
با گریه آقام رو صدا کردم ننم رو صدا کردم ولی ای دل غافل که هیچکس خونه نبود..
نمیدونم چقدرگذشت که صدای برادرم رو شنیدم صداش زدم با تموم توانم جیغ میزدم و کمک میخواستم
از اونجا خیلی میترسیدم نزدیک بود سکته کنم و بمیرم
میترسیدم سر و کله اون موجودات لعنتی پیدا بشه چشمامو بسته بودم و آیه الکرسی میخوندم و صلوات
میفرستادم هرازگاهی جیغ میزدم..
💍💜
#ادامه_دارد
#قسمت_بیستوسه
دست انداختم که شاید سنگ ریزه ای پیشم باشه پرت کنم که دستم خورد به یک جسم نرم و لزجی بند دلم پاره شد.
با تکون خوردن و خزیدنش فهمیدم ماره..
دیگه فاتحه خودمو خوندم
که نیش های تیزش روی پام قرار گرفت
و فقط جیغ زدم چشمام داشت بسته میشد که نوری افتاد توی صورتم و دیگه هیچی
نفهمیدم حس کردم که دارم کشیده میشم بالا
با دیدن طناب بسته شده به پام جیغ زدم
که برادرم منو گرفت به آغوشش و گذاشت زمین
با چشمای اشکی اسمون رو دیدم شب بود !
به هق هق افتاده بودم پام میسوخت کمرم درد میکرد
برادرم اومد بالا سرم لباسش گلی شده بود
بغلم کرد و برد داخل خونه
صداهای اطرافم گنگ بود و هیچی متوجه نمیشدم
چشمام رو بستم واقعا دیگه وقت مردن بود
چند روزی گذشت من به هوش اومدم
کل بدنم رو دستمال و گچ پیچ کرده بودن
خونه نبودم بهتر نگاه کردم شبیه مریض خونه بود.
گلوم خشک شده بود نمیدونستم کیو صدا کنم
با سختی چشم چرخوندم دستم صد کیلو شده بود
پامم نمیتونستم تکون بدم که پرده کنار کشیده شد و خانمی با لباس سفید اومد بالای سرم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
🌱 ❤️
#قسمت_بیست
خودت که میدونی من هنوز آمادگی شو ندارم..
پوفی کردم و گفتم: آمادگی نمیخواد که یاسمن جان
مادرت هست خانواده من هم کمکت می کنن..
یاسمن تابی به موهاش داد و گفت: آخه میدونی اصلا بحث این چیزا نیست من تصمیم گرفتم یه کارایی کنم از بس تو خونه نشستم افسردگی گرفتم می خوام برم کلاسی چیزی ثبت نام کنم. خیاطی ای آرایشگری ای چیزی...
با دهن باز نگاش کردم و گفتم: تو که گفتی عاشق خونه داری هستی یادت رفته موقع خواستگاری؟..
چینی به بینیش داد و گفت: حالا من یچیز گفتم مگه خلافه؟ حوصلم سر میره دوست دارم یه هنر داشته باشم..
سعی کردم آروم باشم و گفتم: خب عزیزم حوصلت سر میره بچه بیاریم! بخدا وقتتم پر میشه منم به آرزوم می رسم..
یاسمن از جاش بلند شد و جیغ جیغ کنان گفت: فرزاد تو چرا نمی فهمی من چی میگم؟ اصلا منو دوست نداری..
دیوونه شدی؟ میگم بچه نمی خوام من تازه اول جوونیمه بچه بیارم که چی؟..
طاقت نیاوردم و داد زدم:
تو اینطوری نبودی اینا حرفای اون زن داداشته! چی شد تو که زیاد از اون خوشت نمیومد واسه چی شدید رفیق گرمابه و گلستان؟..
یاسمن حق به جانب گفت: من همیشه اونو دوست داشتم اصلا هم حرفای اون نیست یعنی میگی من توانایی تشخیص و تصمیم ندارم؟ من بچه نمی خوام حرف من اینه.
تازه داشتم بهت دلگرم می شدم که این حرفا رو پیش کشیدی. فرزاد تو انگار قصد نداری درست بشی؟..
#قسمت_بیستویک
بلند شدم لگدی زدم زیر ظرفای یک بار مصرف و گفتم: من دوست ندارم زنم بره این کلاس اون کلاس. با همین شرطم اومدم جلو..
یاسمن نشست رو زمین با گریه گفت: آخرش با این کارات منو دق میدی. یه کلمه بگو هیچ ارزشی واسم قائل نیستی دیگه؟ اصلا برات مهم نیست من چی میگم؟..
گفتم: اینی که ارزش قائل نیست تویی. زدی زیر همه چی همه ی حرفات دروغ بود..
با حرص رفت تو اتاق لباساشو ریخت تو ساک و گفت: بهتره از این خونه برم وقتی همدیگه رو نمی فهمیم!..
چشمامو کوتاه بستم و گفتم: یاسمن نرو رو اعصاب من! بشین سر جات سر شبی آبروی منو نبر..
ساکشو از دستش کشیدم که جیغ زد: ولم کن لعنتی نمی خوام اینجا بمونم. دست از سرم بردار..
اعصابم به هم ریخت نتونستم خودمو کنترل کنم یدونه کشیده گذاشتم در گوشش و داد زدم: بسه تمومش کن!
ناباور بهم زل زد و دستشو گذاشت روی صورتش. باورم نمی شد تونسته باشم یاسمن رو بزنم! بغضش ترکید و برگشت تو اتاق. در رو از پشت قفل کرد و با صدای بلند زد زیر گریه. اعصابم روی هزار بود
انقد عصبانی بودم که نزدیک بود سکته کنم.
رفتم پشت در اتاق و با پشیمونی گفتم: یاسمن داری دستی دستی زندگیمونو خراب می کنی. داری خوشبختیمونو از بین می بری با این کارای بچگانه ات.
#قسمت_بیستودو
معذرت می خوام بابت سیلی ای که زدم ولی حرصمو درآوردی.
منم آدمم دل دارم زندگی می خوام مگه چیز زیادیه؟
چی می خوای از جون من؟!..
جیغ زد: ازت متنفرم فرزاد متنفرم!..
چشمامو با حرص روی هم فشردم و گفتم: یاسمن حرفی که می زنی رو مزه مزه کن. مراقب باش دلم بشکنه دیگه درست نمیشه.
من جز خوبی در حق تو کاری نکردم. اینه جواب من؟!..
با هق هق گفت: انقد تو چشمت بی ارزشم که اگه همین الان بمیرم برات مهم نیست. آخرش یه روز خودمو از شرت خلاص می کنم...
مشت محکمی رو در کوبیدم و داد زدم: به جهنم بکش!
خستم کردی دیگه!..
سوویچ ماشینم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. از شدت عصبانیت داشتم دیوونه می شدم.
این طوری نمی شد تحمل کرد. باید تکلیفمون رو مشخص میکردم و می رفتم با پدر و مادرش صحبت می کردم.
دیگه کفرم بالا اومده بود صبرم سر اومده بود.
رفتم تو کانکس یکی از ساختمونا کنار کانکس نگهبانی استراحت کردم.
تمام شب بیدار بودم به این فکر می کردم که کاش دستم می شکست و اصلا همچین گردنبندی روز عروسی بهش نمی دادم.
از لحظه ای که اون گردنبند وارد زندگیم شد روز خوش ندیدم.
دلم لک زده بود برای روزای نامزدیمون که همه چی عالی بود و یک بار به روی هم درنیومده بودیم.
صبح رفتم به ساختمونا سر زدم و تا خود ظهر مشغول کار بودم. چند وقت می شد که یه گوشی ساده با خط ثابت خریده بودم و هر وقت کسی کارم داشت زنگ می زد.
کمتر پیش میومد تا گوشیم زنگ بخوره اون روز گوشیم تو جیبم داشت زنگ می خورد و من تو اوج کارام اصلا بهش توجهی نداشتم.
یکی از کارگرا گفت: اقا گوشیت داره خودشو می کشه جواب بده شاید یکی کار واجب داره..
نگاهی انداختم شماره ی ناشناس بود.
با تعجب جواب دادم .بله؟؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d