eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
لب گفتم الهی کوفت بخوری... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d دست و دلم به شام درست کردن نمیرفت واسه همین یه املت ساده گذاشتم جلوش، اونم مثه قحطی زده ها با ولع میخورد.. حین خوردن گفتم فرداشب عروسی دختر خالت دعوتیم میای که انشالله؟ گفت اره مامان بهم زنگ زد، فردا زودتر مطبو تعطیل میکنم گفتم من ظهر نوبت آرایشگاه دارم، نهار نمیرسم درست کنم مثه همیشه بیرون بخور اونم سری تکون داد و چیزی نگفت بعد خوردن شام، آرمین به ظاهر داشت تلوزیون میدید اما سرش تو گوشی بود خیلی دلم میخواست بدونم با کی حرف میزنه اما نمیشد برم بالا سرش چون تیز بود و میفهمید، چایی رو گذاشتم جلوش و گفتم بفرما.. حتی سرشم بلند نکرد، به گمونم اصلا نشنید من حرف زدم اونقد غرق بود که متوجه نشد، منم با داد گفتم آرمییین.. اونم دو متر از جاش پرید و گفت ااا چته تو چرا داد میزنی ترسیدم.. گفتم خیلی صدات زدم ولی جواب ندادی گفت خب دارم با همکارام حرف میزنم ای بابا.. گفتم خوبه این همکارات هستن که هر چیزی شد اونا رو بهانه کنی.. خدا خیرشون بده! با تعجب گفت چی میگی تو به همه چیز شک داری، خب کار دارم بعدم گوشیشو پرت کرد رو مبل کناری و گفت بیا اصن دست بهش نمیزنم خوبه؟ با بیخیالی شونه هامو بالا انداختم و گفتم مهم نیست شما به کارات برس.. بلند شدم برم که دستمو کشید و منو گرفت تو بغلش و گفت انقد حساس نباش خانم خوشگله.. من جز تو کسی رو نمیبینم.. تو بغلش حس خوبی نداشتم، برای رهایی از دستش گفتم ولم کن بذار برم لباسی که برای فردا شب خریدم و بیارم نشونت بدم آرمین که دید دلخوریم رفع شده حلقه دستاشو باز کرد منم زودی پاشدم رفتم تو اتاق لباسو از کاورش در اوردم و بردم نشون آرمین دادم، اونم گفت خب میپوشیدی تو تنت ببینم.. گفتم نه دیگه بذار واسه فردا شب آرمین با دقت لباس رو بررسی میکرد و گفت نه سلیقه تم خوبه، مطمئنم فردا شب از عروسم خوشگل تر به نظر میرسی.. از هندونه هایی که میذاشت زیر بغلم حالم بهم میخورد، احساس میکردم همش داره نقش بازی میکنه و حرفاش از ته دلش نیست! لباسو دستم داد و خودشم از جاش بلند شد و گفت خب دیگه من برم بخوابم فردا باید زودتر برم منم چون حوصلشو نداشتم خوشحال شدم که زودتر از جلو چشمام محو میشه.. آرمین که رفت خوابید، منم وسایلای روی میز رو داشتم جمع میکردم که چشمم افتاد به گوشی آرمین.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d گوشیشو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه، تو حیاط خلوت مشغول رمز زدن بودم، هر رمزی میزدم باز نمیشد، آخرش گوشیش قفل کرد بس که پین اشتباه زدم یهو دیدم صدای آرمین میاد که صدام میزنه.. منم گوشیو انداختم تو یکی از گلدونا و بدو بدو رفتم تو هال گفتم بله گفت تو گوشی منو ندیدی؟ گفتم نه من مشغول مرتب کردن آشپزخونه ام نمیدونم گوشی تو کجا بوده.. آرمین کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت مطمئنم رو مبل گذاشتم..! اون مشغول جابه جا کردن مبل ها بود، منم دل تو دلم نبود که یه موقع زنگ نزنه به گوشیش اونوقت صداش بیاد و پیداش کنه مطمئنا میفهمه کار من بوده.. از استرس زیاد کف دستام عرق کرده بود.. آرمین عصبی نگام کرد و گفت تو چرا مثل میخ ایستادی اونجا؟! بیا کمک کن دنبالش بگرد منم رفتم دونه دونه زیر مبل ها رو نگاه کردم و گفتم شاید بردی تو اتاق خواب.. گفت نه اونجا هم دنبالش گشتم نیست.. انگار آب شده رفته تو زمین.. داشت میرفت سمت آشپزخونه که گفتم من تو آشپزخونه دنبالش میگردم، توام تو هال بگرد اونم باشه ای گفت و راهشو کج کرد سمت هال نفس راحتی کشیدم و تو آشپزخونه الکی دور خودم میچرخیدم که دیدم آرمین تلفن خونه رو برداشت.. سریع رفتم در حیاط خلوتو کیپ بستم و خودمم رفتم تو هال اون مرتب داشت به گوشیش زنگ میزد و زیر لب میگفت لامصب حتما رو سایلنته.. بعد نیم ساعت که دید گوشیش پیدا نمیشه ناامید رفت خوابید، منم حسابی دلم خنک شد وقتی از خوابیدنش مطمئن شدم رفتم گوشیو از حیاط خلوت آوردم و پاورچین پاورچین رفتم تو اتاق خواب و آروم گوشیو گذاشتم زیر تخت، خودمم رفتم کنارش خوابیدم، به ثانیه نکشید خوابم برد. صبح از سر و صدای آرمین بیدار شدم، منو که دید گفت بالاخره گوشیمو پیدا کردم.. لامصب نمیدونم چطوری رفته بود زیر تخت.. گفتم بس که حواس پرتی.. آرمین شاد و سرحال تند تند صبحانه شو خورد و رفت سرکارش. بعد خوردن صبحانه رفتم دوش گرفتم و موهامو صاف کردم که تو آرایشگاه زیاد معطل نشم کارم که
دکتر گفت اگر میخواهید مطمئن بشید که هست یا نه آزمایش ژنتیک بدید... کاری که قبل از عقد باید میکردید... قدمی به سمت میز دکتر برداشتم و گفتم ولی هیچ کدوم از خانواده های ما مشکلی ندارند.. اصلا تو فامیلمون مشکلی وجود نداشت که ما رو نگران کنه و بخواهیم آزمایش بدیم .. دکتر ایستاد و گفت الان میخواهید من از نظر علمی توضیح بدم ؟؟میدونید مشکل ژنتیک حتی ممکن در ازدواجهای غیر فامیلی هم رخ بده ، البته امکان و درصدش خیلی خیلی کمه ، ولی هست... شما که فامیل بودید باید انجام میدادید .. الان هم اجباری نیست ... جوابی به دکتر ندادم و همراه مریم از مطب خارج شدم .. تا وسطهای راه هر دو سکوت کرده بودیم .. مریم به سمتم برگشت و پرسید عباس بریم آزمایش بدیم .. حتما دکتر یه چی میدونه که میگه... عصبانی گفتم دکتر بیخود کرده.. اینا فقط میخوان مردم رو بفرستن دنبال عکس و آزمایش ، تا جیب خودشون و همکارهاش پر بشه... مریم چشمهاش پر شده و با بغض گفت پس چرا بچمون... نزاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم خواست خدا بوده.. همین .. این همه آدم بچشون سقط میشه ، مرده به دنیا میاد ، زایمان بعدی بچه صحیح و سالم میزاین .. ما هم یکی مثل همونا.. مریم دیگه حرفی نزد ولی صدای فین فینش نشون میداد که باز داره گریه میکنه .. دستش رو گرفتم و گفتم مریم .. ببخشید .. عصبانی شدم صدام رفت بالا... جواب نداد .. دستش رو بالا آوردم و پشت دستش رو بوسیدم و گفتم مریم من طاقت ندارم بیشتر از این ناراحتیت رو ببینم .. تمومش کن .. دستمال کاغذی رو به سمتش گرفتم و گفتم دو سه روز مرخصی میگیرم آخر هفته بریم شمال .. ها... چی میگی؟؟ مریم دستمالی برداشت و چشمهاش رو پاک کرد و آروم گفت باشه... چند دقیقه بعد گفت میشه به جای شمال بریم مشهد؟؟ با لبخند نگاهش کردم و گفتم معلومه که میشه.. هر چی تو بخواهی همون میشه مریم گلی... حالا من از تو یه چی میخوام .. مریم منتظر نگاهم کرد .. ادامه دادم بخند.. مریم به خدا دلم پوسید .. الان دو، سه ماهه همش گریه ، همش غصه.. به خدا دیگه دارم دیوونه میشم از این شرایط... نگاهش کردم با تعجب نگاهم میکرد گفت مگه تو ناراحت نیستی؟ بچه مون مرده... +چرا نیستم؟ .. از تو بیشتر نباشه کمترم نیست ولی.. ولی میدونی چند وقته تو حتی پیش منم نمیای... همش تو اون اتاق .. اینقدرگریه میکنی تا خوابت میبره.. بابا فکر منم باش.. منم آدمم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - -https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_بیستو_یک یقمو گرفت و گفت تا ابد باید تاوان بدی ، تا ابد چون آبروی منو توی فامیل مادرم
🌱 ❤️ نفس نفس زنان رفت عقب و روی مبل نشست و با حرص نگاهم کرد، دستشو گذاشت روی صورتش، از جیبش یه سیگار درآورد و رفت توی بالکن، وقتی برگشت من همونطور اون گوشه کز کرده بودم و گریه میکردم. زیر لبی گفتم بخدا سهیل من به تو خیانت نکردم صد سالم اسیرم کنی بازم میگم خیانت نکردم، گفت ولی من خیانت کردم تا بفهمی چه طعمی داره فهمیدی؟ اره من با دختر رفته بودم بیرون رفتیم مسافرت خوب کاری کردم حقت بود میفهمی؟ حقت بود، چند شب تا صبح گریه کنم؟ دلم خنک شد. زیر لب گفتم خدا لعنتت کنه هم تورو هم اون پسرعمه احمقتو، خدا همتونو به زمین گرم بزنه. یه نگاهی تو صورتم و لبم که خون سرازیر شده بود کرد و گفت ببخشید ببین ستاره دست خودم نبود به قرآن مجید خیلی داغونم خیلی ناراحتم. گفتم تو رو قرآن بیا و باورم کن، گوشیشو درآورد و ویس آخرو برام دوباره پلی کرد که توش به بهنام گفته بودم بیا خونه و اون گفته بود چشم عشق دلم، گفت میخوای باور کنم، باورت میشه رفتم آزمایش دادم نکنه مریضی چیزی ازت گرفته باشم؟ بهنام ادم خرابیه دل تو دلم نبود که نکنه تو باهاش بودی و یه درد و مرضی چیزی انداختی به من، این زندگیه؟ و دوباره اون ویسو پلی کرد سه باره چهار باره، داد زدم بس کن دیگه خستم کردی من اینو به اون نگفتم کلی نرم افزار هست که صدا رو شبیه سازی میکنه من اینا رو نگفتم، اومد جلو دستمو گرفت میلرزیدم گفت یکی از اون برنامه ها رو پیدا کن، من خودم دارم متلاشی میشم ستاره، دارم از درون میترکم تورو خدا یکاری کن 💐💐💐 تو رو خدا یکاری کن وگرنه من میمیرم من نمیتونم تحمل کنم تو با بهنام باشی میفهمی؟ بهنام چند وقت پیش بهم زنگ زد و گفت تن زنت یه تیشرت صورتیه که عکس گربه روشه و شلوار تنگ سرمه ای پوشیده، اون از کجا میدونست؟؟ باور نکردم اومدم خونه دیدم تو سبد رختیت تیشرت صورتی و شلوار سرمه ایه، میخوای نمیرم از این درد؟ لباس ناموسمو میدونن، باهاش بودی اره؟؟ نمیدونستم چیکار کنم دو دستی زدم تو سرمو فهمیدم همون لباسایی بود که اون روز کلید انداخته بود و اومده بود توی خونه، گفتم ببین میدونم باور نمیکنی ولی به قرآن قسم اون کلید داشت اومد توی خونه درو باز کرد بهم حمله کرد، گفت ستاره چرا به من نگفتی؟ گفتم باور میکردی؟ بخدا من شاهد دارم عفت خانوم، وقتی جیغ میزدم عفت اومد دم در و بهنام فلنگو بست تو رو خدا بیا بریم ازش بپرس تو رو امام حسین بریم، گفت برم ازش چی بپرسم بگم زنمو با یه مرد دیدی یا نه؟ خجالت میکشم بخدا. دستشو گرفتم و به زور خواستم ببرمش در خونه عفت، دیدم نمیاد خودم خواستم از در بیرون برم که شاهد بود، گفت به قرآن بری در خونه عفت خانوم مجبورم میکنی این خونه رو بفروشم و از اینجا برم، چجوری دیگه روم میشه تو چشمای شوهرش نگاه کنم، بیا بگیر بشین سر جات، من میرم بیرون و برمیگردم، یه ساعت. خلاصه که رفت بیرون با کلی خرید برگشت گفت چاره ای جز زندانی کردنت ندارم اینارو خریدم، چندتایی تن ماهی بود و کنسروای مختلف، هدفشو نمیدونستم چیه که چرا این همه کنسرو خریده، چرا این همه خرید کرده آخه؟ ما از شروع زندگیمون هیچوقت انقدر زیاد اونم کنسروای مختلف نخریده بودیم… https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خبر بارداریم به خانوادمم رسیده بود، امید داشتم حالا دیگه باهام آشتی کنن و حمایتم کنن..! ولی یه روز که نریمان رو توی کوچه دیدم و با دیدن شکمم که بالا اومده بود تف کرد روی زمین.... امیدم نا امید شد، هم سالهام رو میدیدم که با زایمانشون، مادرشون میاد ازشون مراقبت میکنه یا ده بیست روز میرن خونه مادرشون ولی من نه.. و بیشتر آتیش میگرفتم روی قالی نشسته بودم، عادت کرده بودم به این قالی و بچه ای که تو شکممه. اصلا کمتر سختی میکشیدم وقتی به بچم فکر میکردم، با صدای در از جا پریدم.. چون کسی در خونه ی عشرت رو معمولا نمیزد! بی اختیار دوییدم سمت در، دختر کوچیکه عشرت درو باز کرده بود و هی میگفت خاله بیا تو.. بیشتر کنجکاو شدم، همینجور پا برهنه رفتم دم در مادرم با یه بقچه ایستاده بود، هولکی سلام داد، هنوز انقد روم باز نشده بود که بپرم بغلش کنم.. رفتم نزدیکتر و اروم سلام دادم، نگاهی به سر و ریختم انداخت و ریز لب گفت دمپایی میپوشیدی، کزاز میگیری نازی.. خجالت زده سرمو انداختم پایین، راست میگفت، اصلا تمام اخلاق و خلق و خوم شبیه این خانواده شده بود! اینکه لباسامو دیر به دیر میشستم یا بدون دمپایی میرفتم توی حیاط.. گفت خب عیبی نداره، ببین این بقچه رو بگیر توش پره لباسه، نمیدونستم بچت پسره یا دختر، ایشالا پسر باشه که بهتره، منم لباس پسرونه گرفتم، لباس پسرونه رو میتونی تن دختر کنی ولی دخترونه رو نمیتونی.. بعد در گوشم گفت وسطش برات پسته و گردو و مغز کردم گذاشتم، میدونم اینجا هیچی گیرت نمیاد بخوری.. حرف مادرم از سر طعنه نبود و دلسوزانه میگفت میدونم گیرت نمیاد، عشرت عقب تر ایستاده بود و خیره خیره نگاه میکرد بعدم گفت اقاتو داداشت نمیدونن اومدم بهترم هست نفهمن شر میشه.. اشک تو چشام حلقه زده بود، از خونه زد بیرون، احساس غرور میکردم که بالاخره مادرم چهارتا تیکه لباس برام آورده و ذوق میکردم که حتما منو بخشیده.. برگشتم سمت اتاقم، عشرت گفت فکر نکنی خیلی برات اورده دختر! بهش نگاه خصمانه ای انداختم و بدون اینکه جواب بدم راهمو کشیدم و رفتم، اما ول کن نبود گفت مادرت خیلیه تشریف فرما شد به خونه ما..! قبلا کلفتشونم نمیفرستادن در این خونه، الان پیشکشی میفرستن! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از حرفش ناراحت نشدم .. راست میگفت .. غلطی کرده بودم که دقیقا مثل همون خر شده بودم .. مشغول خوردن شدم و گفتم راهی نیست.. باید از امروز سعی کنم صنم رو از قلبم و فکرم پاک کنم .. اسد نوچی گفت و بعد از سر کشیدن لیوان دوغ گفت امکان نداره .. پاکم کنی ردش میمونه .. تا آخر عمرت هم قلبت زخمیه ، هم فکرت داغون .. دلخور گفتم اسد تو رفیق منی مثلا .. جوری حرف بزن کمی تسکینم بدی ، دلداریم بدی .. با دستمالش دور دهانش رو پاک کرد و گفت میخواهی دروغ بهت بگم .. واقعیت همینه که الان گفتم .. سینی رو به طرفش هول دادم و گفتم بردار برو پایین .. هیچی ازت نخواستیم نه واقعیت ، نه دلداری... اسد بی حرف جمع کرد و رفت پایین .. تا غروب سر خودم رو یه جور گرم کردم ولی همین که هوا تاریک شد قلبم جوری بی قرار شد که حالت تهوع گرفتم .. ضربان قلبم تند شده بود و دونه های عرق روی پیشونیم مینشست ... اسد دفتر حسابرسی به دست بالا اومد و همونطور که سرش توی دفتر بود گفت یوسف ببین این حسابش.. سرش رو که بالا آورد با دیدنم دفتر رو بست و انداخت روی میز و مضطرب اومد بالای سرم و گفت یوسف چت شده ؟ رنگت چقدر سفید شده .. دکمه ی پیرهنم رو باز کردم و کمی آب خوردم و گفتم الان بهترم .. به سختی بلند شدم و کتم رو برداشتم و از حجره زدم بیرون .. سوار اتومبیلم شدم و با اینکه تصمیم قبلی نداشتم ولی مستقیم به خونه ی صنم رفتم .. بدجور دلم هواش رو کرده بود .. دلم میخواست باز شیطنت کنه و بخنده .. جوری که چشمهاش هم بخنده و دل من با دیدنش بارها و بارها بلرزه .. ماشین رو سر کوچه نگه داشتم و باز همون جای دیشبی ایستادم و هر از چند گاهی سرک میکشیدم و تو دلم دعا میکردم فقط یک بار بیرون بیاد و ببینمش.. غرق افکار خودم بودم که یقه ی کتم از پشت کشیده شد و تا برگشتم مشتی به صورتم خورد .. چند ثانیه گیج بودم ولی با ضربه ی دوم به خودم اومدم و منم از خودم دفاع کردم .. مرد شرور همون مردی بود که دیشب ازم پرسیده بود چرا اینجا ایستادم .. بلند فحش میداد و داد میزد ایها الناس آژان خبر کنید ببینه این دزد ماله یا دزد ناموس که اینجا کشیک میده .. این بار مشتی به کنار صورتم زد که چشمهام سیاهی رفت و به زمین افتادم .. نمیتونستم چشمهام رو باز کنم و تو دهنم مزه ی شوری خون رو حس میکرد ولی با شنیدن صدای صنم که داد میزد یوسف لبخند به لبهام نشست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
... بعد رو به پرهام که سرش را پایین انداخته بود و می خندید گفت:تو چرا سرتو انداختی پایین؟اره دیگه مادر از شرم و حیاته..من میدونم تو کاری نکردی هر چی هست زیره سره این مارمولکه...هومن خدا ازت نگذره چرا زنه مردمو اوردی تو خونه؟...چرا دزدیدیش؟..این دیگه چه کاریه پسر؟ابرومون رفت...روحه حاج اقا وعطیه خانم اون دنیا داره عذاب می کشه...پرهام تو چرا جلوشو نگرفتی؟ هومن به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت:اخه شما که واسه ما زن نمی گیری ما هم مجبور شدیم اینو بدزدیم.....درضمن من مارمولکم یا این اب زیره کاه؟نبودی ببینی چطوری یه تنه دامادو می زد..دامادم ازاون گردن کلفتا بودا...خیلی هم بد دهن بود مرتیکه لبو...دیگه کور از خدا چی می خواد؟این دختره لباس عروس هم که تنش بودو هی و حاضر.. ما هم دیدیم اینجوریه سریع رو هوا زدیمش. نسرین خانم زد توی صورته خودش و گفت:خدایا اخره زمون شده..ببین چیا که نمی شنوم؟..زنه مردمو دزدیدی تازه میخوای باهاش ازدواج هم بکنی؟پسر شرم و حیا هم خوب چیزیه..اینا چیه به هم می بافی؟... پرهام که دیگه طاقتش تمام شده بود سرش را بلند کرد و با لبخند گفت:نسرین خانم چرا شلوغش کردی؟این دختر با همین لباس توی خیابون چند نفر مزاحمش شده بودند و می خواستن بدزدنش که منو هومن نجاتش دادیم و بعد هم دیدیم لباسش خونی شده و بیهوشه ظاهرا زخمیش کردن.هومن داره باهاتون شوخی می کنه چرا جدی گرفتید؟مگه اینو نمی شناسید؟.الان هم اگر نرید کنار تا من اینو نبرم توی اتاقو معاینه اش نکنم امکان داره بمیره...گفته باشم. نسرین خانم نگاه مشکوکی به هومن انداخت که بی خیال وایساده بود و پرهامو نگاه می کرد و بعد به پرهام نگاه کرد و گفت:داری راست میگی مادر؟...یعنی اینو ندزدیدنش؟ پرهام خنده ی کوتاهی کرد و نالید:ای وای...نه به خدا نسرین خانم...توروخدا بذارید معاینه اش کنم..بیچاره حالش اصلا خوب نیست. نسرین خانم جلو امد و کلاه فرشته را از روی سرش کامل برداشت....صورته زیبای فرشته توی نور نمایان شد...هر سه نگاهشان به روی صورت او افتاد..هیچ یک نمی توانستند نگاه از او بردارند.... نسرین خانم لبخند زد وگفت:الهی قربونش بشم..چقدر هم خوشگله مادر...ماشاالله... هومن تک سرفه ای کرد که پرهام به خودش امد و نگاهش را از روی صورته فرشته برگرفت. هومن گفت:اره خوشگله ولی اگه نذارید پرهام به کارش برسه این خوشگلیش خدایی نکرده قسمته خاک میشه... نسرین خانم با اخم نگاهش کرد وگفت:خدا نکنه مادر..زبونتو گاز بگیر. این دختر مثله فرشته هاست.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d