#قسمت_بیست_دو
#روشنا
در نزدیکی استراحتگاه چند مغازه قرار داشت به سمت سوپر مارکت رفتم ، چند بستنی خریدم.
بعد از برگشت توجه شدم که بچهها از ماشین پیاده شدند .
محتشم زیرانداز را از داخل ون بیرون آورد به سمت او رفتم ، زیرانداز را با هم پهن کردیم بدون آنکه صحبتی کنم .
بقیه وسایل را از من پیاده کردم ،روی زمین چیدم چکاوک که بیشتر مواقع غر میزد با صدایی هیجان زده گفت بچهها نظرتون چیه بازی کنیم؟!
همه موافقت کردیم، محتشم و آقا جمشید هم رفتند برای درست کردن آتش زغال بخرند. حدود دو ساعتی مشغول بازی شدیم
بعد از ناهار ظرفهای کثیف را جمع کردیم ن در سبد مخصوصی که قبلاً ظرفها🧼 را قرار داده بودیم گذاشتم
دور هم نشستیم و کمی صحبت کردیم از برنامههای بعد از سفر گفتیم
چکاوک گفت باید خودش را برای امتحانهای میان ترم آماده کند
من که ذهنم خیلی درگیر بود و با این سفر آرام نشده بود صحبتی نکردم و تنها جملهای که بیان کردم این بود که احتمالاً چند وقتی با پدر و مادرم یک سفر خانوادگی بریم کمی از آب و هوای اصفهان فاصله بگیریم پدرم به خاطر سکتهای که حدود دو هفته پیش کرده بود نیاز دارد از شهر خارج شود🥺
ناگهان لیلی از جایش بلند شد و به سمت محتشم رفت نگاه من معطوف آن دو شد، مدتی بعد لیلی با صورت سرخ از کنار محتشم برگشت ، از کنار ما گذشت.
مهسا که از رفتار لیلی جا خورده بود با لحنی تمسخرآمیز گفت: این چرا اینطوری کرد
بلند شدم و به سمت لیلی رفتم.
لیلی چی شده لیلی سری تکان داد چیزی نیست .
هر دو در سکوتی مرگبار به روبرو خیره شدیم😐
نویسنده :تمنا 🥰☺️
https://eitaa.com/matalbamozande1399