#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۲۸
#قسمت_بیست_هشتم 🎬:
رقیه هراسان خودش را به داخل آشپزخانه کشاند و بشقاب های چینی گل قرمزی را از دست مهربانو گرفت و روی کابینت گذاشت و گفت: زن عمو! بگین ببینم این مرد چه جوری بود؟ چی گفت؟ چی پرسید؟!
مهربانو که تازه متوجه التهاب درونی رقیه شده بود با دست گرمش دستهای سرد رقیه را در دست گرفت و گفت: چرا اینجور پریشان شدی؟! کسی تو را ترسانده؟!
رقیه آب دهنش را به سختی قورت داد و گفت: ماجرا داره، ما با هزار ترفند و باکمک ننه مرضیه و پسرش تونستیم از چنگ اونا فرار کنیم و بعد بغض گلوش را خورد و ادامه داد: خودم به درک، برای محیا نگرانم.
مهربانو با دست روی دست دیگرش زد و گفت: خدا مرگم بده، اونا کین؟! تو و محیا؟! مگه قرار بود چی بشه؟
رقیه گفت: اول بگو ببینم این آقا چی گفته با تمام جزئیاتی که یادت هست.
مهربانو خیره به گلهای سرخ بشقاب پیش رویش گفت: فکر میکنم یکی دوماه پیش بود، مردی در خانه ما امد و گفت که با شما کار داره و از شما خبر می خواست، من گفتم که اینجا نیستند، اما اون مرد انگار باور نکرد و دست بردار نبود، چند روز پشت سر هم خودم دیدمش، درسته که سعی می کرد خودش را پنهان کنه اما من متوجه او شدم، چند بار هم به پسرم حسن گفتم اما اون خیلی جدی نگرفت.
رقیه خیره به دهان مهربانو گفت: د..دیگه چیزی نگفت از مشهد حرفی نشد؟
مهربانو چشمهاش را ریز کرد و گفت: چرا...بهش گفتم اگر می خواد پیداتون کنه باید بره مشهد، اما اون گفت که مشهد هم سر زده....اما من فکر میکنم الکی می گفت و یه جورایی فقط منتظر بود اینجا شما را پیدا کنه، چون الان کمیته انقلاب به افراد مشکوک زیاد گیر میده و..
دنیا دور سر رقیه می چرخید، دیگه از حرفهای مهربانو چیزی نمی فهمید،باید زودتر کاری می کرد...
رقیه پاهایش شل شد و همانجا کنار کابیت های فلزی نشست و در حالیکه سرش را توی دستهایش فشار میداد گفت: زن عمو! ماشین بابام روبه راه هست؟!
مهربانو که با تعجب حرکات رقیه را می پایید گفت: آره توی گاراژ مغازه حسن هست، هراز گاهی روشنش میکنه و باهاش دوری میزنه، چرا احتیاجش داری؟!
رقیه سرش را تکان داد و گفت: اگه میشه بگین برای فردا راست ریستش کنه و بی زحمت بیارتش اینجا، باید فوری به مشهد بریم.
مهربانو جلوی رقیه نشست و گفت: دخترم بگو چی شده؟! اون مرد شما را تهدید کرده؟قراره چه بلایی سرتون بیاره؟!
رقیه همانطور که خیره به نقطه ای نامعلوم بود لب زد و گفت: قرار بود تمام زندگی و آینده من و محیا را به آتش بکشند، لطفا اگر دوباره اومد بهش نگین ما ایران آمدیم، بگین هنوز در عراق هستیم.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_هشتم🎬:
صادق رو به مهدی گفت: آخه چه راحت و دستی دستی مرغ از قفس پرید، کاش زودتر دست می جنباندین...
مهدی سری تکان داد وگفت: والا نمی دونم مصلحت خدا چی هست، هر چی من بیشتر می دوم کمتر نشانی از رسیدن می بینم و بعد سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا به کدامین عذاب عقوبت میشم؟! آخه چرا...چرا؟! دوری از محیا کم بود، بی خبری از محیا کم بود حالا پسرم توی دام...
مهدی بغضش را فرو داد و رو به صادق گفت: حالا از اولش تعریف کن ببینم چی شد؟ آخرش کیسان قانع شد که برادرین؟! و اگر شد چرا فرار کرد، چرا بهت اعتماد نکرد؟!
صادق سرش را تکان داد و گفت: من مطمئن شده بودم، که کیسان برادرم هست و بهش گفتم، نشونی دادم، گردنبند ها را نشون دادم، اسم مامان محیا را گفتم، قشنگ مشخص بود که شک کرده من برادرشم، قرار شد بریم خونه اش و آزمایش های ژنتیک من و خودش را بررسی کنه تا مطمئن بشه من راست میگم، اما نمی دونم چی شد، یکهو همه چی دست به دست هم داد و نشد که بشه...
مهدی که رنگش زرد شده بود گفت: یعنی آزمایش هاتون را مقایسه نکرد؟!
صادق شانه ای بالا انداخت و گفت: توی خونه اش که رسیدیم منو بازرسی کرد، اسلحه ای که بغل پام بود را کشف کرد و همین باعث شد که فکر کنه تمام حرفام دروغ و یه حیله بوده..
مهدی نفس راحتی کشید و زیر لب گفت: خدا را شکر...
صادق با تعجب گفت: چرا خدا را شکر؟! اگر آزمایش ها را بررسی می کرد که می فهمید...
مهدی با دست هایش دست های صادق را در دست گرفت و گفت: پسرم! یه چیزایی هست که تو نمی دونی، یعنی چون فکر می کردم محیا کشته شده، گفتنش سودی نداشت.
الان که من و تو تنهاییم و رؤیا و بچه ها را رسوندی خونه بابای رؤیا، این داستان قدیمی را بهت می گم اما شرط داره...
صادق که با حرفهای مهدی کلا گیج شده بود با حالت گیجی سرش را تکان داد و گفت: پدر از چی حرف می زنید؟! من نمی دونم شما منظورتون چی هست! آیا من خطایی کردم؟! پدر...
مهدی به وسط حرف صادق پرید و گفت: الان همه چیز را برایت میگم فقط ...فقط شرطی دارد.
صادق با هول و ولا گفت: شرط چه شرطی بگویید
مهدی نفسش را آرام بیرون دادو گفت: شرطش اینه فکر نکنی با شنیدن این داستان شرایط تغییر می کنه و توی ذهنت حک کنی که تو پسر عزیز من و یادگار محیای من هستی...
صادق بدون حرف زدن سرش را تکان داد و مهدی بعد از گذشت چندین وچند سال از عمر صادق، داستان زندگی او را تعریف کرد.
مهدی تعریف می کرد و صادق اشک می ریخت، مهدی سکوت می کرد و صادق بغض می کرد.
مهدی در آخر، آه کوتاهی کشید و گفت: تو کسی هستی که مادرت محیا تو را از مرگ نجات داد و از میان آتش و دود تو را به من رساند، همانطور که می دانی چند سال اول زندگی ات پیش رقیه خانم بودی و رقیه خانم بوی محیا را از تو میجست و با به دنیا آمدن رضا، تو در شیر رضا شریک شدی و به نوعی شدی پسر رقیه...
نزدیک یک سال همشیر رضا بودی و من هر وقت که از جبهه می آمدم، یک راست سمت خانه عباس آقا میامدم، انگار تنها امید من در این دنیا خانه عباس آقا و پسرم صادق بود بعد که کمی بزرگتر شدی و سر من هم خلوت تر شد، مثل چشمهایم ازت مراقبت کردم، چون تو پسر من و محیا بودی، تو امید محیای من بودی، من هر وقت به تو نگاه می کردم انگار محیا را می دیدم...
به اینجای حرفش که رسید هق هق مهدی این بزرگ مردی که سالها غصه را در دلش تلنبار کرده بود به هوا برخواست و دو مرد بزرگ، مردی از نسل انقلاب و مردی از نسل جنگ، در آغوش هم می گریستند.
صادق همانطور که دستهای مهدی را در دست گرفته بود و به آن بوسه می زد گفت: بابا! قول میدم هر طور شده کیسان را پیدا کنم و از طریق آن به جای مادرم محیا پی ببریم و قول میدم همانطور که مادرم محیا مرا از بدن بیجان مادر بیرون کشید و به من حیاتی دوباره بخشید من هم او را پیدا کنم و بعد از سالها فراق، دور هم جمع شویم.
مهدی بوسه ای بر پیشانی صادق زد و گفت: ان شاالله...ان شاالله...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399