#قسمت_شصتم
تمام ماجرا رو تعریف کردم
مامان با چشمهای از حدقه در اومده تو سکوت به حرفهام گوش میکرد هر لحظه منتظر بودم جیغ و داد کنه.. ولی برعکس انتظارم اشکش از گوشه ی چشماش سرازیر شد و گفت الهی بمیرم بخاطر من این کار رو کردی کاش میمردم و این روزها رو نمیدیدم
منم پابه پای مامان گریه کردم با صدای گریه بچه آروم شدم و بغلش کردم و شیر دادم .
مامان صورتش رو پاک کرد و گفت این بچه رو بدبخت کردی.. چجوری میخواهی بزرگش کنی ؟مثل خودت با سختی باید زندگی کنه .. کاش میزاشتی پیش باباش میموند ..
کمی پول از کیفم در آوردم و گرفتم طرف مامان و گفتم برای خونه وسایل بخره ..
مامان نفس بلندی کشید و گفت نرگس .. نرگس ..
میون حرفش پریدم و گفتم سه تایی زندگی میکنیم .. تو پسرم رو نگه میداری و منم یه کاری رو شروع میکنم .. تو این مدت که تو تولیدی کار کردم کمی خیاطی یاد گرفتم شروع میکنم به خیاطی کردن ..
مامان گفت مردم نمیگن این بچه رو از کجا آوردی؟؟
با بیحالی دراز کشیدم و گفتم دیگه واسم مهم نیست من که کار خلافی نکردم ..
مامان صداش رو کمی برد بالا و گفت کار خلافی نکردی؟؟ بچه ی مردم رو دزدیدی .. اگر پیدات کنند چی کار میکنی؟ هم بچه رو ازت میگیرن هم ..
حرفش رو ادامه نداد .. چشمهام رو بستم و آروم گفتم پیدا نمیکنند خیالت راحت ..
اون روز مامان کلی مواد غذایی خرید و شام خوشمزه ای درست کرد .. دیگه هم حرفی نزد ..
تمام شب به عباس فکر میکردم حتما تا الان همه جا رو گشته ..
روز بعد تلفنم رو روشن کردم که به آقا موسی زنگ بزنم تا وسایلم رو به سمساری بفروشه و پول پیش خونه رو حساب و کتاب کنه و بریزه به حسابم ..
بالای صد بار عباس بهم زنگ زده بود و چند تا پیام ..
تو تمام پیامهاش التماس کرده بود که بچه رو برگردونم هر چی بخوام بهم میده..
دلم براش سوخت .. منم خودخواهی کرده بودم .. حالا عباس رو از بچه اش جدا کرده بودم .. دلم طاقت نیاورد و به عباس پیام دادم
(من برگشتم شهرمون چون نمیخوام از بچه ام جدا بشم نه سه روز ، نه سه سال بلکه تمام عمر دلم میخواد کنارم باشه .. قول میدم تمام پولت رو بهت برگردونم ولی پسرم رو از من دور نکن )
همین که پیام رو فرستادم عباس زنگ زد .. تا تماس رو برقرار کردم عباس داد زد نرگس به خدا میکشمت .. بچه ی من رو بی خبر بردی نمیگی من از دیروز چی کشیدم .. از جات تکون نمیخوری همین الان میام دنبال پسرم ..
آروم گفتم من پسرم رو نمیدم بهت .. اگه بهت خبر دادم چون دلم نیومد تو رو از بچه ات بی خبر بزارم تو چطور راضی میشی من تمام عمرم مثل این یک روز تو، بی خبر و نگران پسرم باشم ..
عباس چند ثانیه سکوت کرد و گفت آدرس رو برام بفرس دارم میام ....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
☾︎ 📖
᯽︎https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d