💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_شصت دوباره تشکری کردم و راه افتادم .. از آینه عقب رو نگاه کردم .. مرد مغازه دار همونجا ایستاد
ناصر:
#قسمت_شصتو_سه
بعد از اون اخم و قیافه گرفتن دیگه آقای کریمی به سمتم نمیومد .. ولی متوجه ی نگاهای پنهونی و زیر زیرکیش میشدم .
خوشحال بودم که با رفتارم تونسته بودم بهش حالی کنم که دور من رو خط بکشه..
جمعه دوباره عروس داشتیم و من زودتر به سالن اومدم ..
مثل همیشه ماشین رو پارک کردم و از جلوی مغازه ی آقای کریمی میگذشتم که آروم گفت ببخشید خانم..
ایستادم و نگاهش کردم ..جدی گفتم با من بودید؟
محجوب نگاهم کرد و گفت بله..یه عرضی داشتم خدمتتون..اگر میشه چند دقیقه تشریف بیارید داخل مغازه...
+لطفا همین جا بگید ..عجله دارم باید برم ...
انگار مضطرب بود ..دستهاش رو بهم دیگه میمالید ..
گفت آخه..اینجا نمیتونم ..
وقتی عجله و اخم منو دید گفت باشه.. همین جا میگم ..
سینه اش رو صاف کرد و گفت راستش..چطور بگم ...من ..چند سالیه که مجرد هستم و بخاطر اتفاقهای تلخ گذشته قصد تجدید فراش نداشتم ولی...از وقتی شما رو دیدم یه حس عجیب و قوی نسبت به شما پیدا کردم .. میخواستم ازتون خواهش کنم یه چند وقتی رو باهم صحبت کنیم واسه آشنایی و ....
شالم رو جلوتر کشیدم و گفتم متاسفم آقای کریمی ..خوب کسی رو انتخاب نکردید ..
با چشمهای گشاد نگاهم کرد و گفت چرا؟مشکلم چیه؟
+من نگفتم شما مشکل دارید.. خودم مشکل دارم و برای همیشه قید ازدواج رو زدم ..خوشحال میشم اگر همین امروز و همین جا این بحث رو تموم کنید ..
منتظر جواب نموندم و به سالن رفتم ..
همین که رویا رو دیدم همه ماجرا رو براش تعریف کردم ..
رویا آروم زد روی سرم و گفت خاک تو سر بی لیاقتت کنم ..دو دفعه باهاش حرف میزدی بعد اینطوری جواب میدادی..
+وقتی قرار نیست ازدواج کنم چرا مردم رو اسیر کنم ؟
_چرا عروسی نکنی ..مگه چند سالته که بخواهی تا آخر عمر مجرد بمونی؟
آهی کشیدم و گفتم همون دو بار واسه هفت پشتم بس بود ..
رویا سرش رو جلوتر آورد و گفت زهره جان همه که مثل هم نیستند... شاید این بنده خدا خوب از آب در اومد ..کاش یه شانس دوباره ای به خودت و کریمی بنده خدا میدادی...
+فعلا که جواب منفی رو دادم و تموم شد و رفت ...
رویا با بدجنسی خندید و گفت یعنی اگه یه بار دیگه پیشنهاد بده قبول میکنی؟
+معلومه که نه ...ولی کنجکاو شدم ..گفت بخاطر اتفاقهای تلخ گذشتم ...یعنی سرنوشت اون چطور بوده؟؟
رویا بلند خندید و گفت دیری دیرین ..این خودش یه علامته .. اینکه فکرت درگیرش شده نشون میده تو هم بهش بی میل نیستی فقط با خودت لج کردی...
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_شصتو_یک نگین اومد جلو کولی بازی درآورد و جیغ زد: آره حاضرم دخترم رو همینطوری نگه دارم تا قیام
#قسمت_شصتو_سه
از در زدم بیرون هر چند شقایق رو ندیده بودم و دلم شور می زد ولی حس می کردم یوسف و نگین باید تقاص کارشونو پس بدن.
رفتم همون شهر یه مسافرخونه گرفتم تا شب بمونم.
فردا باید دوباره می رفتم تا ببینم چی میشه.
حتی گوشیش هم ازش گرفته بودن و نمی تونستم باهاش صحبت کنم.
حسابی خسته بودم تا لنگ ظهر خوابیدم. از خواب بیدار شدم ظهر شده بود رفتم یه نیمرو زدم و دوباره حاضر شدم تا برم سمت خونه ی شقایق اینا.
تا بجنبم غروب شده بود مادرم زنگ زد. حسابی نگران بود: فرزاد کجایی تو چرا گوشیت خاموشه؟..
گفتم: مامان جان شارژش تموم شده بود زده بودم شارژ..
با صدای نگرانی گفت: فرزاد تو چیکار کردی؟
پدر و مادر پیر یاسمن خدابیامرز اومده بودن اینجا.
یه حرفایی زدن و رفتن که من نفهمیدم چی میگن. با بابات صحبت کردن. چیکار کردی فرزاد؟..
عصبانی شده بودم پس زهرشونو ریخته بودن.
با جدیت گفتم: مامان شما کاریتون نباشه. من کار اشتباهی نکردم می خوام با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم و دارم از عشقم دفاع می کنم...
مامان بغضش ترکید و گفت: فرزاد تن یاسمن بدبختو تو گور میخوای بلرزونی؟..
پوزخندی زدم و گفتم: اون اگه آدم بود الان وضع منم این نبود..
با عصبانیت گوشی رو قطع کردم. هوا هنوز روشن بود رفتم سوار ماشینم شدم...
💚
#قسمت_شصتو_چهار
و به طرف خونشون راه افتادم. حدس می زدم حتما عموها و داییاشو صدا کردن تا بیان تکلیفشو مشخص کنن.
رفتم جلوی در همون طور که حدس زده بودم ماشیناشون جلوی در پارک بود. می خواستم برم تو دل شیر می دونستم ممکنه هر بلایی سرم بیاد ولی دلم خوش بود تا لحظه ای که شقایق پشیمون نشه هر کار از دستم بربیاد واسه عشقمون می کنم.
در زدم و عقب ایستادم. یکی جواب داد: کیه؟..
گفتم: فرزادم، با آقا یوسف کار دارم..
چند دقیقه دیگه حس کردم صدای جر و بحث از تو حیاط میاد.
نباید می ترسیدم وگرنه مساوی می شد با باختنم.
خوب می دونستم با ازدواج شقایق، نگین حسابی عذاب میکشه، واسه دیدن عذابش هر چیزی رو تحمل می کردم.
همون لحظه یکی از برادرای یاسمن درو با عصبانیت باز کرد و گفت: به به.. آقا فرزاد داماد دیروز دشمن امروز...
محکم یقه ام رو گرفت که یوسف از داخل داد زد: بیارش تو حیاط بیرون نمی خوام کسی جمع بشه.. داد زدم: دستتون به من بخوره ازتون شکایت میکنم.
هر قانونی می خواید بیارید وقتی ما دونفر با هم بودیم پس باید ازدواج کنیم. واسه چی تلاش میکنید؟..
یکی خوابوند تو دهنم که منم یقه اش رو گرفتم و جفت مشتش رو محکم تر زدم تو دهنش.
داد زدم: شقایق!.. چه بلایی سرش آوردید حرومزاده ها؟..
نگین از رو ایوون جیغ زد: اونم به وقتش تقاصشو پس میده. زنده نمیذارمش.
میدمش به یه پیرمرد از کار افتاده ولی نمیذارم زن تو بشه. نمیذارم انقد بلبل زبونی کنه...
یدفعه همشون افتادن به جونم هر چی دفاع می کردم تعدادشون بیشتر بود کتکم می زدن.
انقد زدن که دیگه نایی نداشتم. بی شرفا بیشتر تو صورتم می زدن.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖
᯽︎- - - - - - - - - -https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d- - - -᯽︎
#قسمت_شصتو_دو
رفتم سمت پارکینگ که دنبالم اومد و گفت اگه جواب مثبت ندی هرروز میام اینجا وایمیستم
گفتم انقد وایسین که زیر پاتون علف سبز شه
بعدشم سوار ماشین شدم و از کنارش رد شدم
خیلی عصبانی بودم، اخه این مرتیکه از کجا پیداش شده یهو که میره رو مخم..؟!
این ادعای مزخرفش که میگه منو دوست داره دیگه خیلی مشکوکه
درسته چهره اش برام خیلی اشناس و مطمئنا جایی دیدمش اما اصلا یادم نمیاد که کجا؟؟
امروز نگار نیومده بود دانشگاه، خیلی نگرانش بودم، میدونستم چقدر به پدرش وابسته اس
بعد کلاس بهش زنگ زدم، با بی حالی جواب داد و گفت حالش خوب نیست و فعلا باباش تو همون وضعیته
بهش قول دادم تا شب یه سر بهش میزنم
حسام پشت خط بود تا وصل کردم گفت کجایی خانوم از دیشب تا حالا چشمم به این گوشی خشک شد..؟ یه جواب پیامی میدادی بد نبود ها...
با شرمندگی عذرخواهی کردم، حسام پیشنهاد داد واسه شب میاد دنبالم که شام بریم بیرون
وقتی قطع کردم به این فکر کردم که حسام هنوز نمیدونه من جدا زندگی میکنم..
نمیدونستم چطور بهش بگم که عکس العمل بدی نشون نده چون هنوز تو جامعه ما جا نیوفتاده که زن تنها زندگی کنه، در صورتی که خانواده داره..
هر جور بود امشب باید بهش میگفتم، دلم نمیخواست با پنهان کاری واسه خودم دردسر درست کنم
از دانشگاه رفتیم پیش نگار، بعدشم رفتم خونه و آماده شدم و با آژانس رفتم خونه بابام،
اونجا هم مامان گیر داده بود که حالا خونش نری یه موقع، فقط مکان های عمومی برید..
یه جور مامان باهام رفتار میکرد احساس میکردم یه دختر بچه بی عقلم!
با تک بوقی که حسام زد رفتم دم در، تو ماشین خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدم و گفتم ببخشید ولی ما بهم محرم نیستیم
ولی شاید اگه کمی بهش حس داشتم دست میدادم اما به هر حال دوسش نداشتم
خندید و گفت فکر نمیکردم خانم مقیدی باشی..!
با تعجب بهش زل زدم و گفتم چجوری به این نتیجه رسیدید؟!
من تا حالا رفتار نامناسب یا پوشش ناجوری داشتم که باعث شده اینجوری فکر کنید؟؟
گفت نه ولی دخترای امروزی زیاد این چیزا واسشون مهم نیست، یه دست دادن که گناه نیست بلاخره ما قراره ازدواج کنیم
گفتم انشالله محرم که شدیم وقت واسه دست دادن زیاده..
حسام دیگه بحث رو ادامه نداد و منم خودمو زدم به بیخیالی....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_شصتو_سه
تو رستوران حسام بدون اینکه نظرمو بپرسه دوتا پیتزا سفارش داد..
توقع چنین برخوردی ازش نداشتم، بهم برخورده بود ولی به روی خودم نیاوردم
پیتزا رو که آوردن با بی میلی دوتا تیکه خوردم و از خوردن دست کشیدم
حسام گفت وا چقد کم خوری؟ بخور دختر یکم جون بگیری من زن لاغر نمیخواما
گفتم ممنون میل ندارم
شامو که خوردیم از رستوران زدیم بیرون، دو دل بودم که به حسام بگم من جدا زندگی میکنم یا نه..
بالاخره دلمو زدم به دریا و گفتم راستش من بعد از طلاقم خونه خودم زندگی میکنم..
با تعجب گفت چه دلیلی داره تنهایی زندگی کنی؟!
گفتم اینجوری راحت ترم خونه بابام یکم شلوغه، برادرم و زنشم اونجا هستن، من آرامش خونه خودمو میخوام
حسام بعد از آهان کش داری، گفت پس هروقت دلتنگ شدی میام پیشت..
من که حس کردم از موقعیتم میخواد سواستفاده کنه گفتم تا وقتی محرم نشدیم تنها شدن درست نیست
گفت چقد طرز فکرت قدیمیه یکم راحت بیا خانومی..
آدرس خونه رو دادم و بعد یه ربع جلوی ساختمون نگه داشت، منم بدون اینکه بهش تعارف کنم با یه خداحافظی رفتم تو ساختمون
همینکه میخواستم سوار آسانسور بشم، یهو مرد مزاحم جلوم ظاهر شد و گفت پس بخاطر اون پسره دو هزاریه که با من جور نمیشی آره؟؟
خواستم بدون توجه بهش سوار آسانسور بشم که راهمو سد کرد
گفتم برید کنار تا نگهبانو خبر نکردم
با چشمای عسلیش بهم زل زد و گفت تا به دستت نیارم بیخیالت نمیشم شیوا جونم
از لحن حرف زدنش چندشم شد و با کیفم پسش زدم و سوار آسانسور شدم
با سرعت خودمو انداختم تو خونه و درو بستم
همونجور که نفس نفس میزدم پشت در نشستم، خیلی عصبی و کلافه بودم، این پسره مزاحم دست از سرم برمیداشت و حتما میدونست تنهام و قصد آزار و اذیتمو داشت
سرمو گذاشتم رو زانوهام، خیلی بهم ریخته بودم،
از یه طرف رفتارهای حسام هم اذیتم میکرد، احساس میکردم اصلا اون آدم محترمی که
#قسمت_شصتو_سه
"مریم"
نمیتونستم به خودم دروغ بگم با اینکه از عباس متنفر شده بودم ولی دلم هم براش تنگ شده بود .. حال عجیبی داشتم ،
عکسش رو تو گوشیم نگاه میکردم و همون لحظه عقلم به کار میوفتاد و با حرص موبایلم رو خاموش میکردم دوباره چند دقیقه بعد این عضله ی لعنتی تو سمت چپ سینه ام بی تاب خودش رو به در و دیوار میکوبید و مجبور میشدم باز عکسهاش رو نگاه کنم ..
تو این چند روز تمام فامیل از ماجرای من و عباس و بچه خبردار شده بودند و مدام زنگ میزدند .. یا برای گرفتن خبر یا برای دادن خبر .. فهمیدیم نرگس با بچه فرار کرده .. دلم برای عباس سوخت ولی از طرفی هم خوشحال بودم که مادر عباس رو با این کارش چزونده ..
اون روز با اینکه آموزشگاه کلاس داشتم چون حال و حوصله نداشتم مرخصی گرفتم ..
نزدیک ظهر بود که زنعموی عباس که با مامان رابطه ی خوبی داشت، زنگ زد و خبر داد که نرگس برگشته و الان تو خونه ی مادر عباس.. در ضمن ، اونها رو هم برای ناهار دعوت کرده بودند ..
وقتی مامان این خبرها رو بهم میداد چهره ی بی تفاوتی گرفتم و شونهام رو بالا انداختم و گفتم به درک .. خوش باشن ..
از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم .. حسادت داشت به قلبم چنگ میزد و همه ی وجودمو زخم میکرد .. روزی که من اینقدر بی تابم ، عباس واسه بچه اش مهمونی گرفته ..
نمیدونم چرا یهویی تصمیم گرفتم برم سر کوچشون و سر و گوشی آب بدم ..
سریع آماده شدم و به مامان گفتم از آموزشگاه زنگ زدند و گفتن باید برم ..
با ماشین خودم تا یه مسیری رفتم و از یه آژانس ماشین گرفتم و سر کوچشون تو ماشین نشستم ..
گوسفندی رو جلوی درشون بسته بودند .. بابای عباس همراه مردی از کنارم گذشتند .. بابای عباس رفت داخل و چند دقیقه بعد دوباره برگشت مرد قصاب بود .. گوسفند رو سر برید .. عباس بچه بغل از در خارج شد .. هنوز هم با دیدنش قلبم تندتر میکوبید .. لبهاش خندون بود .. با عشق به بچه ی توی بغلش نگاه میکرد .. از روی لاشه ی گوسفند رد شد و بچه رو به سمت حیاط گرفت دست زنانه ای دراز شد و بچه رو از عباس گرفت ..
بی اختیار اشکهام روی گونه ام لغزید .. چی میشد من مادر اون بچه میشدم .. همه داخل رفتن و عباس جلوی در رو میشست ..
یک لحظه سرش رو به سمت ماشین بلند کرد .. خودم رو پایینتر بردم و روسریم رو جلوتر کشیدم ..
عباس شلنگ آب رو رها کرد و به سمت ماشین اومد .. نفسم در نمیومد .. مطمئن شدم که من رو دیده.. با لبخند نزدیک و نزدیکتر شد از کنار ماشین گذشتنی عطری که همیشه میزد رو استشمام کردم .. آخ که چقدر دلم برای این عطر تنگ شده بود .. صداش رو شنیدم که گفت بپر بغل عمو ببینم..
امیرعلی رو بغل گرفت و برگشت....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_شصت ، گفت خیلی خوشحالم اینجایی دختر. مهسا با چشم غره نگاهمون میکرد، رفتم سمتش و گفتم خ
🌱 ❤️
#قسمت_شصتو_دو
اینکه هیچ جوابی نمیدادمو دعوا درست نمیکردم از هر سمی برای سهیل بدتر بود، اون میخواست با من توی بحث باشه
اومد توی اتاق که مثلا پیشم بخوابه اما با گوشیش شروع کرد حرف زدن… عزیزم قربونت برم بوس بوس برو بخواب..
اصلا حسادت نمیکردم، سهیل برای من تموم شده بود و دیگه هیچ حسی نسبت بهش نداشتم حتی ازش متنفرم نبودم،
کسی که عکس لخت زنشو بده به پسرعمش یه بی غیرته که ارزش اینو نداره که حتی بخوام ناراحت شم.
صبح با صدای ساعت از همه زودتر پاشدم خیلی سختم بود اما رفتم توی آشپزخونه،
مادر سهیلم نشسته بود و چایی میخورد، گفتم باهم صبحونه بخوریم.
خوشحال از اینکه من انقدر مهربون شدم و قرار نیست مهریمو بزارم اجرا با ذوق گفت الان پا میشم میچینم
دستشو گرفتم و گفتم نیاز نیست خودم میچینم
در کسری از ثانیه میزو پر کردم بعدم مثل زن های خوب، مهربون رفتم بالای سر سهیل و صداش کردم که بیدار شه
پا شد یه نگاهی به دور و برش کرد و گفت امروز اصلا حال ندارم برم سرکار نه که دیشب تا نصف شب با گوشی حرف میزدم
گفتم خودت میدونی من برات میز صبحونه چیدم، بیا بخور تا همه رو مهسا نبلعیده.. و زدم زیر خنده
مهسا کلا میترسید، لب به هیچ چی نزد فکر میکرد سمی چیزی ریختم توی صبحونه، خودش برا خودش لقمه درست کرد
وقتی از در میرفت بیرون گفتم جمعه کوه یادت نره مهسا خانم.
خب روز اول بد نبود، مادرشوهرم هوامو داشت منم دختر خوبی بودم، تصمیم گرفتم از در اون وارد شم که سهیل راحت طلاقمو بده، باهاش خیلی خوب رفتار میکردم، ولی میدیدم مدام به سهیل چشم غره میره که چرا با گوشیت داری حرف میزنی و چرا تو گوشیتی پس ستاره چی میشه؟..
از اونور به شقایق زنگ زدم و گفتم به آرزوت میرسی، بالاخره قراره مهسا تو رو با پرهام ببینه.
شقایق گفت زهرمار ساعت هشت صبح منو بیدار کردی اینو بگی؟
💐💐💐💐
#قسمت_شصتو_سه
گفتم آره جونم تو که نمیدونی زور انتقام چقد قویه، تازه دیشب سه خوابیدم صبحم شیش پاشدم، میخوام از امشبم قرص نخورم و بخوابم، وای که چقدر انرژی دارم، فقط به پرهام نگو که مهسا هست فقط جمعه بردارو بیارش کوه.
گفت من میترسم بخدا
گفتم تو و ترس؟
گفت آخه اگه پرهام فکر کنه عشق من همش نقشه ست چی؟
گفتم اصلا به تو چه؟.. تو به پرهام بگو جمعه هوس کوه کردی دیگه به باقیش کاری نداشته باش.
با لج گفت باشه اگه اجازه میدی به ادامه خوابم برسم و قطع کرد.
خیلی ذوق و انرژی داشتم، این ضربه ی بدی بعد از اون همه نقشه به مهسا بود،
آروم آروم حال سهیلم میگرفتم ولی اول مهسا!
بی صبرانه منتظر روز جمعه بودم…
مهسا راضی شده بود بیاد،
گفتم آب و هوات عوض میشه
من میخوام دیگه با تو خوب باشم و از این حرفا…
میترسید تنها باهام بیاد، راست راستی فکر میکرد اون حرفایی که به صبا زدم و گفتم از خیابون که رد میشی جدیه
گفت سهیلم باید بیاد من تنها نمیام
گفتم سهیلم بیاد اصلا ما یه گروهیم سهیلم خب بیاد دیگه.
دل توی دلم نبود، قرار بود ما یکمی راهپیمایی کنیم تا برسیم به پایه کوه، از اون طرفم پرهام و شقایق با گروهشون بیان همونجا و بعد باهم بریم بالا.
توی راه سهیل همش با گوشیش حرف میزد،
گفتم آقا سهیل من فهمیدم دوست دختر داری دیگه لازم نیست کل گروه اینو بفهمن، لطف کن گوشیتو غلاف کن جلوی دخترداییم نمیخوام بفهمه.
سهیل که کلا دنبال دعوا میگشت گفت میخوام اصلا همه بفهمن، خوب کاری میکنم، چیه میترسی همه بفهمن تو بی لیاقتی؟
شونمو انداختم بالا و گفتم خوددانی...
مهسا که میدونست پرهام یا دوستاش احتمالا توی این گروه هستن گفت عههه راست میگه داداش همکارای من هستن زشته بگن هم زن داره هم دوست دختر، ول کن گوشیو.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_شصتو_سه
از در زدم بیرون هر چند شقایق رو ندیده بودم و دلم شور می زد ولی حس می کردم یوسف و نگین باید تقاص کارشونو پس بدن.
رفتم همون شهر یه مسافرخونه گرفتم تا شب بمونم.
فردا باید دوباره می رفتم تا ببینم چی میشه.
حتی گوشیش هم ازش گرفته بودن و نمی تونستم باهاش صحبت کنم.
حسابی خسته بودم تا لنگ ظهر خوابیدم. از خواب بیدار شدم ظهر شده بود رفتم یه نیمرو زدم و دوباره حاضر شدم تا برم سمت خونه ی شقایق اینا.
تا بجنبم غروب شده بود مادرم زنگ زد. حسابی نگران بود: فرزاد کجایی تو چرا گوشیت خاموشه؟..
گفتم: مامان جان شارژش تموم شده بود زده بودم شارژ..
با صدای نگرانی گفت: فرزاد تو چیکار کردی؟
پدر و مادر پیر یاسمن خدابیامرز اومده بودن اینجا.
یه حرفایی زدن و رفتن که من نفهمیدم چی میگن. با بابات صحبت کردن. چیکار کردی فرزاد؟..
عصبانی شده بودم پس زهرشونو ریخته بودن.
با جدیت گفتم: مامان شما کاریتون نباشه. من کار اشتباهی نکردم می خوام با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم و دارم از عشقم دفاع می کنم...
مامان بغضش ترکید و گفت: فرزاد تن یاسمن بدبختو تو گور میخوای بلرزونی؟..
پوزخندی زدم و گفتم: اون اگه آدم بود الان وضع منم این نبود..
با عصبانیت گوشی رو قطع کردم. هوا هنوز روشن بود رفتم سوار ماشینم شدم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💕 💌 #قسمت_شصتو_یک به حمید نگفتم و دوره افتادم از این و اون پرسیدن که کجا میشه بچه انداخت... نمیخ
💕 💌
#قسمت_شصتو_سه
خلاصه حمید افتاد وسطمون و یک ساعتی دعوا کردیم، بعد من پریدم وسط و به حمید گفتم اصلا چرا آدرس خونه رو دادی مامانت؟ کی به تو میگه آدرس بدی؟
حمید گفت مگه خونه توعه که بهت زور داره نازی؟ مادرمه! نمیتونم که راهش ندم اگه هم ناراضی ای خوش گلدی...
دوباره برگشته بودیم سر خونه اول، دوباره همون ماجراها..
حمید گفت اصلا مامانم پیر شده خودم گفتم بیاد اینجا باهم زندگی کنیم
گفتم من با این شکم چجوری از مادرت میتونم مراقبت کنم؟
گفت اون نیاز به مراقبت تو نداره خودش کاراشو میکنه فعلا یک هفته ای اینجاست
دست مادرشو گرفت و گفت بیا بریم تو مهم منم که پسرتم و میخوامت حرص نخور مامان برا قلبت خوب نیست..
و بردش توی خونه!
گوشه حیاط نشستم و زار زار اشک ریختم، پشیمون بودم که چرا اشتباه کردم و آدرسمو دادم به حمید، اگه از گرسنگی مرده بودم بهتر بود تا زندگی با عشرت توی یه خونه..
برگشتم بالا، عشرت تکیه داده بود به پشتی.. گفت اینجا خیلی دلگیره حمید اگه خوشم بیاد میمونم خوشم نیاد نمیمونم، حیاطتون کوچیکه!
شروع کردم غذا پختن، هیچی نگفتم، دیدم ساکت باشم شاید بهتر باشه کمتر لج کنه
سفره انداختم و مرغ و برنج و همه چی سر سفره چیدم و گفتم بفرمایید..
عشرت گفت خوب زندگی میکنیا! مرغ و برنج و... بعدم از پسرم ناراضی ای! گیر کی میاد این خوراکیا.. وسایلتونم که نو نوار کردید!!
گفتم والا این به چشم شماها عجایبه من خونه آقام اینا از اینا داشتم، چشم و دلم سیره..
حمید عصبی دیس برنج رو برداشت و کوبید تو دیوار و با داد و بیداد گفت چند بار بگم اسم خونه اقاتو نیار، فعلا که اینجاییو محل سگم بهت نمیدن..
گفتم پس اون موقع که تو زندان بودی من از کجا میخوردم، راهم ندادن ولی پول اجاره خونه که بهم دادن.. خوراکی که بهم میدادن، مامانم لباس امیر و که میداد تو کدوم گوری بودی؟!
دوباره صدامون بالا گرفت، اصلا وقتی من و عشرت و حمید باهم یه جا بودیم همه چی بهم میریخت.. نمیدونم دعا داشت جادو داشت چی داشت ولی هیچ چیز سر جاش نبود
درمونده دست امیر و گرفتم و بردم توی اتاق
لجم گرفته بود، امیر گریه میکرد میگفت گرسنمه
با داد گفتم به من چه که گرسنته به من چه برو به بابات بگو...
عشرت یک هفته اونجا بود و شده بود آینه دق من..
بازم توی روز که حمید سرکار میرفت باهم دعوا نمیکردیم اما حمید که میومد یک دعوایی حتما درست میشد...
#قسمت_شصتو_چهار
خلاصه که پای عشرت به اون خونه باز شده بود، دیگه تا وقتی که نبود وضعمون بد نبود زیاد با حمید دعوا نمیکردم ولی وقتی میومد و چند روز میموند دعوای منو حمید شروع میشد
تا زمان زایمان رسید وضعیت به همین منوال بود
ماه اخر که عشرت صاحب زندگیم شده بود، چون نمیتونستم از جام پاشم خودش میومد مرغی که من برای یه ماه تو جایخی گذاشته بودم تو یک هفته میخورد و حرص خوردنش برای من میموند
حمیدم روز به روز وضعش بهتر میشد، وقتی غر میزدم میگفت به تو چه مگه من کم و کسری ای گذاشتم باز دوباره میخرم
منم با یه به درک خودمو خلاص میکردم
خلاصه حمید بیمه میریخت و برای زایمان دفترچه داشتم و تو یه بیمارستان دولتی زایمانم کاملا رایگان انجام شد
خوشحال بودم که دیگه استرس اینکه دفترچه ندارم رو نمیخورم
سر دخترم مونا باز بهتر بود، هم بیمه داشتم هم اینکه شیرخشک میتونستم بخرم
و در کل اگه بخوام بگم همه چیز خیلی بهتر از قبل بود..
حمید گاهی تفننی موادش رو میزد و هیچ چیز نمیتونست از اون کوفتی جداش کنه ولی خوبیش این بود که سرکار میرفت کارشو میکرد هم خرج خودشو موادشو در میاورد هم خرج زندگی..
جوشکاری یاد گرفته بود و پول خوبی بهش میدادن بابت جوشکاری.
یواش یواش تونستیم یه ماشین فکستنی دست دوم هم بخریم
خیلی خوشحال بودم، خصوصا که یه جمعه با ماشینمون رفتیم روستامون و مامانم و همه فهمیدن وضعمون داره رو به راه میشه
رفتم دم در خونمون و نریمانم فهمیده بود شوهرم آدم حسابی تر شده چیزی نگفت، از اینکه مامانمو میدیدم خیلی خوشحال بودم
بوسش کردم و گفتم میدونم هر چی دارم از دعای خیر توعه
گفت شرمندتم دختر که نمیتونم بیام بهت سر بزنم
همه چیز زندگیم خوب بود به غیر از عشرت!
عشرت و دخالتهاش و مواد بیش از حد حمید، وگرنه چیزی کم و کسر نداشتیم
گاهی شبا حمید دیر میومد، میدونستم کجاست.. میدونستم با دوستاش میشینن پای بساط، ولی حرفی نمیزدم.. سکوت میکردم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_شصتو_سه
با صدایی که از هیجان میلرزید گفتم صمد .. بزار بیاد ..
صمد که معلوم بود مستی از سرش پریده، ابروهاش رو گره داد بیاد که چی بشه؟؟ اصلا واسه چی تا اینجا اومدی؟ بزار برو ..
اشاره کرد به پاکتهای خوراکی و گفت اونها رو هم بردار ببر...
عمدا کمی صدام رو بالاتر بردم و گفتم صمد چرا لجبازی میکنی؟ من باید با صنم حرف بزنم ...
صمد مچ دستم رو گرفت و گفت تو زن داری و صنم هم تازه بیوه ی شوهرش شده ...
با صدای صنم دست صمد شل شد و هر دو به سمت صدا برگشتیم .. صنم دقیقا پشت صمد ایستاده بود و با تعجب گفت صمد... یوسف ... اینجا چیکار میکنه؟؟؟
معطل نکردم و یک قدم به سمتش برداشتم و گفتم صنم ..
لاغر شده بود .. نور زرد فانوس روی صورتش افتاده بود ..
فانوس رو نزدیک صورتم آورد و گفت اینجارو از کجا پیدا کردی؟؟واسه چی اومدی؟
صداش دیگه اون شیطنت رو نداشت .. آروم شده بود .. با حزن گفتم صنم چرا بی خبر رفتید؟ چرا سراغم نیومدی؟
صمد بازوم رو گرفت و گفت به سلامت ..
صنم با صدای لرزون گفت بزار بمونه .. این باز هم طوری رفتار میکنه که انگار من تقصیر کارم ... بزار حرفهاش رو بشنوم ...
با تمام تلاشی که میکرد بی تفاوت رفتار کنه ولی من عشق رو تو چشمهاش میدیدم .. با این حرفش هم فهمیدم اونم حرف واسه گفتن داره..
کنار حوض نشستم و گفتم صمد .. اجازه بده .. یکساعت ما حرف بزنیم ..
صمد پوفی کشید و رو به صنم پرسید بی بی کجاست؟
_تو اتاقش .. شامش رو دادم ... تو برو پیشش منم الان میام ..
صمد دو سه قدم رفت و دوباره برگشت سرش رو آورد کنار گوشم و آروم گفت دقیق یادم نیست چی گفتم ولی نمیخوام صنم چیزی بفهمه .. مخصوصا از زبون تو ..
سرم رو تکون دادم ..
صمد از کنار صنم گذشتنی گفت حرفهاش رو گوش کن و زود برگرد ..
صنم هنوز همونجا ایستاده بود ..
با دست به کنارم زدم و گفتم بیا بشین ببینم کجا رفتی دختر بی وفا...
صنم جا خورد و گفت چی؟ بعد از اینهمه وقت اومدی به من میگی بی وفا ..
نمیخواستم با لج و لجبازی زمان رو از دست بدم .. گفتم باشه .. دختر خوب .. بیا بهم بگو کجا رفتی؟ چرا رفتی؟
صنم روبه روم ، روی زمین نشست و گفت من رفتم چون تو دیگه منو نخواستی.. چون من کاری کردم که از چشمت افتادم .. من .. من شوهر داشتم ، نباید اون روز محلت میدادم .. ولی ..
صداش از بغض لرزید و ادامه داد ولی دلم برات تنگ شده بود .. تو فکر کردی که من زن ناپاکی هستم .. گذاشتی رفتی دیگه به دیدنم نیومدی....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_شصتو_سه
.. این اسم پسر خانم بزرگ بود..پدر پرهام و هومن... یه نگاه سرسری به کلش انداختم...ظاهرا خاطراتشو این تو نوشته بوده...چندجا چشمم به اسم هومن و پرهام افتاد...دوست داشتم بخونمش ولی نمی دونستم کارم درسته یا نه...؟ مطمئنا درست نبود...ولی خب ازاونجایی که اصلا دختر فضولی نبودم...رفتم روی تخت نشستم و کتاب یا همون دفتر خاطرات رو گذاشتم جلوم.. همچین بهش زل زده بودم که انگار قرار بود یه روحی چیزی از توش جلوم ظاهر بشه و منم داشتم با هیجان بهش نگاه می کردم که ببینم کی این اتفاق میافته... دستمو بردم سمتش که برش دارم ولی باز کشیدم عقب.. دو دل بودم که بخونمش یا نه؟...خب اون بنده خدا که فوت شده دیگه...نیست که برم ازش اجازه بگیرم... سرمو بلند کردم و گفتم:اقا مهرداد روحت شاد...من این دفترتو می خونم خب؟...قول میدم هرچی از توش خوندم و پیش خودم نگه دارم و به کسی هم نگم...فقط شما اون دنیایی یه وقت از دستم ناراحت نشیا؟...واقعا ازتون سپاسگذارم... یه لبخند بزرگ زدم و با هیجان دفتر رو برداشتم... خب صاحب دفتر هم که اجازه رو صادر کرد پس بذار بخونمش ببینم چی توش نوشته؟...اصلا فضول نبودما؟..همه اش محض کنجکاوی بود... صفحه ی دوم رو اوردم..با شعری از حافظ شروع شده بود...خیلی زیبا بود... (دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم اینکه می گویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم یاد باد آن کوبه قصد خون ما عهد را بشکست و پیمان نیز هم دوستان در پرده می گویم سخن گفته خواهد شد به دستان نیز هم چو سر آمد دولت شبهای وصل بگذرد ایام هجران نیزهم هر دو عالم یک فروغ روی اوست گفتمت پیدا و پنهان نیز هم اعتمادی نیست بر کار جهان بلکه بر گردون گردان نیز هم عاشق از قاضی نترسد می بیار بلکه از یرغوی دیوان نیز هم) ...... دیگه نمی تونم طاقت بیارم ..دوست دارم همه چیزو روی این کاغذا بنویسم تا شاید اینجوری کمی از دردم تسکین پیدا کنه...نمی تونم با کسی درد ودل کنم چون غمم یکی دوتا نیست ولی اینجوری شاید اروم بشم..همه چیز از اون شبه سرد وبرفی شروع شد...جوون بودم و پرشور..بی خیال از درد وغم وغصه..با بچه ها رفتهبودیم بیرون تا با ماشین جدیدم یه دوری بزنیم...وقتی جلوی خونه ترمز کردم دیدم یه دختر جوون که صورتشو با شال پوشونده بود پشت دیوار خونه نشسته و دارهاز سرما می لرزه...نمیدونم چرا ولی با دیدنش یه حالی بهم دست داد...حالا نمی دونم از روی دلسوزی بود یا چیزه دیگه ولی...نمی دونم..برام ناشناخته بود..با این حال نگاهمو ازش گرفتم و رفتم توی باغ...سرایدار درو بست ولی نگاه من هنوز از توی اینه ی جلویماشین به پشت سرم و توی کوچه بود...رفتم تو... مامان مهری روی صندلی پشت پنجره نشسته بود وبافتنی می بافت...بدو رفتم جلوشو گفتم:سلااام به مادر عزیزتر از جانم...خوبی؟...مثل همیشه لبخند مهربونی مهمون لباش شد و گفت:سلام پسرم...تو خوب باشی منم خوبم..خوش گذشت؟..کاپشنمو در اوردمو گفتم:عالی بود...اقاجون کجاست؟...اه کشید وگفت:کجا می خواستی باشه مادر؟...مثل همیشه سرش با تابلوهاش گرمه...خندیدموچیزی نگفتم...یه دفعه یاده اون دختر افتادم..رومو کردم سمت مامان
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d