💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_شصتو_هشت بعد از شام ظرفها رو میشستم که تلفن زنگ زد .. مامان جواب داد .. از حرفهاش فهمیدم مادر
#قسمت_شصتو_نه
همین که نشستیم گفتم آقای کریمی من که گفتم قصد ازدواج ندارم چرا با خواهرم صحبت کردید و منو تو عمل انجام شده قرار دادید؟
آقای کریمی لبخندی زد و گفت
برای اینکه دلیلتون واسه ازدواج نکردن قانع کننده نبود ...
+آقای کریمی واسه خودم قانع کننده بود ..
چشمهاش رو تو کاسه چرخوند و گفت آقای کریمی نگید لطفا ..لااقل آقا مصطفی بگید فعلا تا ببینیم چی میشه..
گفتم مشکلمون الان این که من شمارو چی صدا بزنم؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت من که مشکلی نمیبینم ...فقط یه زهره خانم روبه روم میبینم که شجاعت نداره گذشته اش رو فراموش کنه و زندگی جدیدی رو شروع کنه...
حرصی گفتم کی گفته؟ من گذشته ام رو فراموش نه ، ولی واسم بی اهمیت شده ..زندگیم رو هم اونجوری که درست تشخیص دادم پیش میبرم ..
آقای کریمی دستهاش رو تو سینه اش جمع کرد و خونسرد گفت اگه واست بی اهمیته چرا اونطور با تاکید به من گفتی من دوبار جدا شدم ..چرا فکر کردی من با شنیدن این حرف جا میخورم ؟..
کمی به جلو خم شد و گفت چرا این موضوع رو اینقدر تو ذهنت بزرگ کردی؟ تمومش کن ..به خودت یه شانس دیگه بده..هنوز خیلی جوونی ..خیلی ..چرا باید این جوونی و زیبایی رو تو تنهایی هدر بدی...تنهایی فقط و فقط برازنده ی خداست ..آدمیزاد به همدم نیاز داره ، به همصحبت...به کسی که وقتی دلش پر اول از همه به اون بگه ، به کسی که وقتی خوشحاله و دوست داره این خوشحالی رو با کسی نصف کنه و اون شخص فقط همسر آدمه.. همسر خوب میتونه آرامش رو ، وارد زندگیت کنه و من بهت قول میدم بتونم این کارو انجام بدم .. بهت قول میدم برات همسر خوبی باشم زهره....
اسمم رو جور خاصی صدا کرد..یه جور که به دلم نشست..راست میگفت..من تو هیچ کدوم از زندگیهای قبلیم آرامش رو تجربه نکرده بودم ..
آروم گفتم از کجا معلوم شما میتونید تو زندگی به من آرامش بدید؟
لبخندی زد و گفت خودم رو میشناسم ، از تو هم میخوام به من این فرصت رو بدی تا بتونم بهت ثابت کنم ..
کمی خودش رو جلو کشید و گفت بهت قول میدم پشیمون نمیشی ..
سرم رو پایین انداختم و گفتم نمیدونم چی بگم ...منم دوست دارم مثل خیلی ها زندگی خوبی رو تجربه کنم ولی ...
_ولی نداره ..هیچی هم نمیخواد بگی ..فقط یه مدت باهم نامزد باشیم ..تا تو دلت قرص بشه...
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_شصتو_هشت پسره که انگار با حرف مادرش حسابی شیر شده بود گفت: غلط کرده دماری از روزگارش دربیارم
#قسمت_شصتو_نه
به نظرت بس نیست فرزاد؟ این پدر و مادر بدبخت ما چه گناهی کردن که باید تا آخرین لحظه ی عمرشون از کارای تو بکشن؟
زنت مرد داغون شدن هر چی گفتن مثل آدم عادی بیا ازدواج کن قبول نکردی.
رفتی شدی مفنگی. بعدشم که این کارات.
اینهمه سال رفتی دنبال عقل خودت ولی تمومش کن.
یعنی چی رفتی مخ دختر بیست سال از خودت کوچکترو زدی؟
مثلا می خوای از کی انتقام بگیری؟ هنوزم توهم اینو داری که مادر این دختر زندگیتو بهم زده؟..
پوفی کشیدم و گفتم: داداش من مخ هیچ کسو نزدم ما همدیگه رو دوست داریم اصلا هم عجیب نیست.
سن و سال چه معنایی میده وقتی ذهن دو نفر آدم بهم نزدیکه؟
از اونم گذشته من از کسی نمی خوام انتقام بگیرم.
خب چیکار کنم کسی که دوستش دارم دختر اوناست؟
اصلا خدا اتفاقی شقایقو گذاشت سر راهم چون قسمت همیم. شما هم نمی خواد نگران من باشید.
من مفنگی شدم تو چرا خجالت کشیدی؟ من بد گشتم شماها چرا شرم کردید؟
خیلی آدمای خوبی بودید سعی می کردید مثل من رفتار نمی کردید. همین!
حالام حالم خوب خوبه! نه مفنگی ام و نه علاف.
عاشق کسی شدم که اونم دوستم داره. ای بابا بردارید پاهاتونو از رو حلق من خفه شدم!..
سرم رو بین دستام گرفتم. داداشم صبح زود راه افتاد رفت شهرمون.
دوست نداشتم هیچکس پاسوز من بشه. صبح زود که بیدار شدم با هزار مشقت رفتم از ماشینم لباس آوردم و عوض کردم.
باید می رفتم تا با یوسف صحبت کنم
💚
ناصر:
#قسمت_هفتاد
شاید نرم شده بود... رانندگی با اون دست محال بود واسه همین یه آژانس گرفتم واسه رفتن به بیمارستان.
وقت ملاقات نبود واسه همین یکم تو محوطه موندم و بعد از یکی از پرستارا خواستم تا ببینه یوسف اونجاست یا نه.
روی صندلی نشسته بودم که یوسفو از راهرو دیدم.
بلند شدم تا باهاش صحبت کنم. خوب شد که نگین اونجا نبود وگرنه سریع باهاش دعوام میشد.
رفتم کمی جلوتر و گفتم: سلام..
سرشو تکون داد و گفت: چرا اومدی؟..
با تعجب گفتم: آخه خودت گفتی بیام..
سرشو تکون داد و گفت: من عاجز بودم. چاره ای نداشتم.
چرا رحم و مروت نداری؟ دختر من اگه تو رو نبینه آروم آروم حالش خوب میشه.
حالا که تلاش تو رو میبینه اونم دیوونه میشه و به خودش آسیب میزنه.
تو رو قسمت میدم به هر چیزی که برات اهمیت داره، دست از سر دختر من بردار..
اخم کردم و گفتم: این حرفا چیه میزنی؟ چرا نمی خوای دخترت خوشبخت بشه؟
اونم فقط به خاطر یه لجبازی.. کسی که باید شاکی باشه منم!
زن تو نشست زیر پای یاسمن و انقد تو گوشش خوند که باعث مرگش شد،
ولی من همه چیزو سپردم دست خدا و شقایق رو بدون در نظر گرفتن شما دوست دارم.
لطفا مانع خوشبختی ما نشو..
توچشمام زل زد و گفت: من واسه یدونه دخترم آرزو داشتم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_شصتو_نه
به نظرت بس نیست فرزاد؟ این پدر و مادر بدبخت ما چه گناهی کردن که باید تا آخرین لحظه ی عمرشون از کارای تو بکشن؟
زنت مرد داغون شدن هر چی گفتن مثل آدم عادی بیا ازدواج کن قبول نکردی.
رفتی شدی مفنگی. بعدشم که این کارات.
اینهمه سال رفتی دنبال عقل خودت ولی تمومش کن.
یعنی چی رفتی مخ دختر بیست سال از خودت کوچکترو زدی؟
مثلا می خوای از کی انتقام بگیری؟ هنوزم توهم اینو داری که مادر این دختر زندگیتو بهم زده؟..
پوفی کشیدم و گفتم: داداش من مخ هیچ کسو نزدم ما همدیگه رو دوست داریم اصلا هم عجیب نیست.
سن و سال چه معنایی میده وقتی ذهن دو نفر آدم بهم نزدیکه؟
از اونم گذشته من از کسی نمی خوام انتقام بگیرم.
خب چیکار کنم کسی که دوستش دارم دختر اوناست؟
اصلا خدا اتفاقی شقایقو گذاشت سر راهم چون قسمت همیم. شما هم نمی خواد نگران من باشید.
من مفنگی شدم تو چرا خجالت کشیدی؟ من بد گشتم شماها چرا شرم کردید؟
خیلی آدمای خوبی بودید سعی می کردید مثل من رفتار نمی کردید. همین!
حالام حالم خوب خوبه! نه مفنگی ام و نه علاف.
عاشق کسی شدم که اونم دوستم داره. ای بابا بردارید پاهاتونو از رو حلق من خفه شدم!..
سرم رو بین دستام گرفتم. داداشم صبح زود راه افتاد رفت شهرمون.
دوست نداشتم هیچکس پاسوز من بشه. صبح زود که بیدار شدم با هزار مشقت رفتم از ماشینم لباس آوردم و عوض کردم.
باید می رفتم تا با یوسف صحبت کنم
💚
ناصر:
#قسمت_هفتاد
شاید نرم شده بود... رانندگی با اون دست محال بود واسه همین یه آژانس گرفتم واسه رفتن به بیمارستان.
وقت ملاقات نبود واسه همین یکم تو محوطه موندم و بعد از یکی از پرستارا خواستم تا ببینه یوسف اونجاست یا نه.
روی صندلی نشسته بودم که یوسفو از راهرو دیدم.
بلند شدم تا باهاش صحبت کنم. خوب شد که نگین اونجا نبود وگرنه سریع باهاش دعوام میشد.
رفتم کمی جلوتر و گفتم: سلام..
سرشو تکون داد و گفت: چرا اومدی؟..
با تعجب گفتم: آخه خودت گفتی بیام..
سرشو تکون داد و گفت: من عاجز بودم. چاره ای نداشتم.
چرا رحم و مروت نداری؟ دختر من اگه تو رو نبینه آروم آروم حالش خوب میشه.
حالا که تلاش تو رو میبینه اونم دیوونه میشه و به خودش آسیب میزنه.
تو رو قسمت میدم به هر چیزی که برات اهمیت داره، دست از سر دختر من بردار..
اخم کردم و گفتم: این حرفا چیه میزنی؟ چرا نمی خوای دخترت خوشبخت بشه؟
اونم فقط به خاطر یه لجبازی.. کسی که باید شاکی باشه منم!
زن تو نشست زیر پای یاسمن و انقد تو گوشش خوند که باعث مرگش شد،
ولی من همه چیزو سپردم دست خدا و شقایق رو بدون در نظر گرفتن شما دوست دارم.
لطفا مانع خوشبختی ما نشو..
توچشمام زل زد و گفت: من واسه یدونه دخترم آرزو داشتم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ه شم که پسره گفت شما باشید خواهش میکنم کارتون دارم فقط همین یبار به حرفم گوش کنید..
مردد سری تکون دادم که نگار آروم گفت یه وقت اذیتت نکنه
گفتم هرچی شد خبرت میدم ولی فکر نکنم قصدش اذیت کردنم باشه..
نگار که رفت ما هم حرکت کردیم رفتیم جلوی یه سفره خونه نگه داشت گفت اینجا واسه حرف زدن خیلی مناسبه لطفا پیاده شید
با هم رفتیم رو تخت چوبی نشستیم، فضای سفره خونه خیلی دلباز و دلچسب بود
داشتم منظره رو نگاه میکردم که شروع کرد به حرف زدن، گفت اسمم سامیاره واقعیتش من شما رو جایی دیدم و ازتون خوشم اومد.. اون موقع چون شوهر داشتین نتونستم پا جلو بزارم ولی از وقتی فهمیدم طلاق گرفتین منم افتادم دنبالتون، راستش میخوام تمام تلاشمو بکنم که بدستتون بیارم..
گفتم چهره شما برام آشناست ولی نمیدونم واقعا کجا دیدمتون..
خندید و گفت بزار این یه راز بمونه شایدم یه روز بهتون گفتم.. فعلا ازتون خواهش میکنم بهم فکر کنید من واقعا به شما علاقه دارم..
گفتم ولی من با یکی تو رابطه هستم و بهش خیانت نمیکنم
تو چشمام زل زد و گفت واقعا بهش علاقه داری؟
منم صادقانه گفتم نمیدونم ولی بهش قول دادم بهش فکر کنم فعلا رابطمون در حد اینه که با هم آشنا شیم و ببینیم به درد هم میخوریم یا نه..
اونم گفت ولی من مطمئنم پسره به دردت نمیخوره..
با تعجب گفتم شما از کجا میشناسیدشون؟
گفت از عوارض عاشقیه از وقتی دیدم با هم میرید بیرون و چندبار اومد خونه بابات منم افتادم دنبالش و آمارشو درآوردم آدم درستی نیست..
گفتم خوبیت نداره پشت سر کسی اینجوری حرف میزنید، تا جایی که من میشناسمش آدم محترم و خوبیه
گفت باور نکن آدم دو رو ایه..
با این حرفش شک افتاد تو دلم خودمم احساس میکردم حالا که باهاش وارد رابطه شدم یکم سرد و خشکه..
سامیار گفت بیا بهم جواب مثبت بده، من تو تب و تاب عشق تو بخدا شب و روز ندارم....
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d - - - -᯽︎
#قسمت_شصتو_هشت
با چشماش داشت بهم التماس میکرد، دلم براش سوخت و گفتم نمیدونم باید فکر کنم و اول جواب حسام و بدم..
گفت تا هروقت بخوای من منتظر جواب تو میمونم فقط فکر دل لامصب منم باش
نگار پشت سر هم داشت بهم زنگ میزد.. از سامیار عذرخواهی کردم و رفتم اونورتر جواب دادم
نگار با نگرانی گفت خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟ فکر کردم بلایی سرت اومده..
گفتم نه پسر بدی نیست اومدیم جایی حرف بزنیم
نگار که مشکوک شده بود گفت بعدا باید مفصل راجع بهش بهم بگی... باشه ای گفتم و قطع کردم
وقتی برگشتم به سامیار گفتم منو زودتر برسون خونه که نگرانم میشن
اونم زود بلند شد، توی راه مدام از کارش و زندگیش میگفت که از بچگی پدر و مادرشو از دست دادن و الان کارش اینه که جنس از ترکیه میاره و چند وقت یبار میره ترکیه
وقتی داشتم پیاده میشدم گفت خواهش میکنم زودتر جوابمو بده من تحملم کمه امیدوارم جوابت مثبت باشه
وقتی رفتم خونه فکرم خیلی درگیر بود، وقتی سامیار و با حسام مقایسه میکردم از همه لحاظ سامیار سر تر بود حتی از نظر احساسات..
حسام فقط قصدش این بود که ازدواج کنه و تشکیل زندگی بده، شاید باید باهاش یه زندگی بی عشق تجربه میکردم که اصلا نمیخواستم..
بهتر بود هرچی سریعتر بهش جوابمو بگم
بهش زنگ زدم و گفتم فردا بیاد کافه میخوام جواب نهاییمو بهش بگم... اولش گفت خب از پشت تلفن بگو ولی قبول نکردم
فرداش رفتم سر قرار با کلی مقدمه چینی بهش گفتم ما به درد هم نمیخوریم دنیامون با هم متفاوته
اونم یکم اصرار کرد ولی وقتی دید تصمیم من قطعی هست دیگه حرفی نزد و با یه خداحافظی سرد از کافه زد بیرون...
وقتی برگشتم خونه به مامان اینا گفتم که با حسام تموم کردم
مامان هم عصبی شد و گفت تو هم خوشی زده زیر دلت.. مگه دختری که انقد ناز داری؟! تو زمان ما زنی که از شوهرش طلاق میگرفت بعدش به اولین خواستگارش جواب مثبت میداد و براش موهبتی بود...
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
#قسمت_شصتو_نه
پوزخندی به حرف مامان زدم و گفتم من با افکار پوسیده قدیمی شما کاری ندارم، خودم اینجور صلاح دیدم که به درد هم نمیخوریم،
اون چند ماه اشناییمون بخاطر این بود که با اخلاق هم آشنا بشیم که شدیم و به تفاهم نرسیدیم
وقتی به مامان گفتم میخوام برگردم خونه ام بدتر سر لج افتاد و باهام قهر کرد
منم حوصله منت کشی نداشتم
#قسمت_شصتو_نه
صدای غر زدن مامان رو میشنیدم در اتاقم رو بستم و دراز کشیدم که بخوابم ..
موضوع برام اینقدر بی اهمیت بود که حتی بهش فکر نکردم و خیلی زود خوابیدم ..
دو روزی از اون شب میگذشت و باز تعجب میکردم که چی شد که مامان یهو سکوت کرد و حرفی از خواستگاری نمیزنه ..
پنج شنبه بود و بخاطر اینکه بعد از ظهر کلاسی نداشتم ساعت یک تعطیل میشدم .. از آموزشگاه بیرون اومدم و تو کیفم دنبال سوئیچم میگشتم که یک آقای قد بلندی روبه روم ایستاد و گفت سلام ...
با تعجب سرم رو بالا آوردم و گفتم سلام بفرمایید..
لبخند کمرنگی زد و گفت مثل اینکه به جا نیاوردید سعید هستم ...
هنگ کردم .. اصلا توقع نداشتم سعید رو اینجا ببینم .. خیلی هم از آخرین باری که دیده بودم، تغییر کرده بود ..
سوییچ رو تو دستم مشت کردم و کیفم رو روی دوشم مرتب کردم و گفتم اینجا چیکار میکنید؟
سعید دستش رو فرو کرد تو جیب کتش و گفت از پدر و مادرتون خواهش کردم که باهاتون صحبت کنم .. رو در رو ...
جدی تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم برای انتقام از عباس راه خوبی رو انتخاب نکردید .. جواب من همونی که گفتم .. نه..
خواستم از کنارش بگذرم که گفت فقط چند دقیقه وقتتون رو میگیرم تا شما رو متوجه ی اشتباهتون بکنم .. اگر قانع نشدید دیگه مزاحمتون نمیشم .. قول میدم ..
به قدری مودب و باشخصیت رفتار و صحبت کرد که نتونستم مخالفت کنم و گفتم باشه .. بفرمایید میشنوم..
خنده ی کوتاهی کرد و با دست به اطرافمون اشاره کرد و گفت اینجا؟؟ مناسب نیست به نظرم .. اگه قبول کنید کمی جلوتر یه کافه دیدم .. اونجا صحبت کنیم ..
سرم رو تکون دادم و راه افتادم ..
تو ذهنم فقط این بود که زودتر برگردم خونه و با مامان دعوا کنم که چرا بدون اجازه ی من آدرس محل کارم رو داده ..
پشت میز نشستم و گفتم بفرمایید اینم محیط مناسب ..
سعید با اون لبخند جدانشدنی از صورتش نگاهم کرد و گفت من قهوه میخورم شما چی؟؟
فقط واسه اینکه زودتر تموم بشه گفتم آب ..
سعید علاوه بر آب برای من هم قهوه سفارش داد و آروم آروم شروع به نوشیدن کرد ..
کمی از قهوه سر کشیدم و گفتم آقا سعید من کار دارم لطفا زودتر حرفتون رو بزنید..
سعید فنجانش رو روی میز گذاشت و شروع کرد به تعریف کردن این که منو اولین بار کی دیده ..
اینقدر با جزییات تعریف میکرد که تعجب کردم ..
سرش رو پایین انداخت و با دسته ی فنجون بازی میکرد نفسی کشید و گفت همون روز به عباس گفتم شما رو میخوام ..
دو روز بعدم مامانم به خاله گفته بود ..
ما به احترام اونها خواستگاری رو عقب انداختیم در حالیکه عباس به من رکب زد و قبل از چهلم پدربزرگش از شما خواستگاری کرد...
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
𝓳𝓸𝓲𝓷↝」☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_شصتو_شش کلید انداختم و رفتم تو، مادرشوهرم اومد گفت چیزی شده؟ چرا انقد زود اومدید؟..
🌱 ❤️
#قسمت_شصتو_هشت
مهسا عصبی شد و حمله کرد سمتم و موهامو گرفت..
خنده رو لب مامانش خشک شد
گفت ولش کن دختره رو وحشی ای خدا ملت دختر دارن من عنتر، دختره نفهم این پسره چی داره که بخاطرش مثل سگ به همه میپری، بخاطرش زندگی سهیلو خراب کردی بخاطرش منو به سکته دادی ول کن وا بده مگه خواستن زورکیه؟
مهسا عقب عقب رفت،
داد زد خیلی پستی ستاره از تو عوضی تر ندیدم.. پس بگو دلت برا من نسوخته بود که گفتی بریم کوه، میخواستی منو با اون دوتا روبه رو کنی میخواستی کاری کنی من بفهمم رابطشونو آره؟
گفتم نه بخدا من اصلا قصدم این نبود عشقم، ولی حالا گیریمم بود تو باید با واقعیت روبه رو میشدی تا کی میخواستی توی رویا سیر کنی؟
باید میفهمیدی این پسر با کسیه، دوست نداره، عشق و دوست داشتن که زورکی نیست، حالا باز خداروشکر نمیاد یه سال باهات بمونه و فقط تظاهر کنه که عاشقته!
مگه نه سهیل؟ تظاهر سخته، سهیل میفهمه که تظاهر سخته..
به مامان سهیل گفتم مامان جون بزار تنهاش بزاریم بریم ناهار بپزیم باهم یه غذای جدید ایتالیایی یاد گرفتم.
اونم که عاشق این چیزا بود گفت پاشو پاشو بریم
وقتی میخواستم رد شم سهیل دستمو گرفت و آروم تو گوشم گفت بالاخره زهرتو ریختی بی همه چیز؟
آروم توی گوشش گفتم نه هنوز نریختم عشقم، نوبت تو نرسیده این فقط خواهرت بود، منتظر بمون نوبت تو و صبا هم میرسه..
گفت تو به صبا چیکار داری طرف حسابت منم
گفتم بالاخره اونم یه تاوان کوچیک باید بده، میدونست تو زن داری و بازم باهات بود مگه نه؟
تاوان اون سه روزی که من توی خونه تنها بودم و تو با اون به مسافرت و عشق بازی…
خیره توی چشمام نگاه کرد دیدم که ترسیده، ترس توی چشماش دقیقا مثل صبا بود..
ناهارو درست کردیم و خوردیم،
مهسا از اتاقش نیومد بیرون
پشت در اتاقش میرفتم ببینم داره با کی حرف میزنه و چی میگه،
پای لپتابش ولو شده بود و فیلم عاشقونه میدید و گریه میکرد
شنیدمم که زنگ زد و گفت سه روز مرخصی میخواد و نمیتونه بیاد سرکار ….
💐💐💐💐
#قسمت_شصتو_نه
قاعدتا باید دلم براش میسوخت
دل سوختم داشت ولی من لذت میبردم از این وضعیت و از این حالش.
اصلا از اتاقش بیرون نمی اومد و شام و ناهار شو میبردیم توی اتاقش، برای اینکه حالشو ببینم و دلم خنک شه من غذا شو میبردم.
بهم گفت الان دلت خنک شده داری منو تو این وضعیت میبینی؟
با لبخند سرمو تکون دادم
دست به سینه شدم و به دیوار تکیه دادم وگفتم خیلی منتظرش بودم، خیلی..
روی تخت کنارش نشستم و گفتم چطور تونستی اون همه نقشه برای بهم ریختن زندگی من بریزی؟چطور دلت اومد زندگی برادرتو زندگی منو خراب کنی؟...
دستشو گرفتم و گفتم تو باعث شدی مادرت سکته کنه
چه بسا فشارای شما باعث شد بهنام خودشو از بین ببره،
بیا و دست بردار از این همه بد بودن و پست بودن...
دستشو از تو دستم کشید وگفت چی میگی پاشو گمشو از اتاقم بیرون تا کاسه ماستو تو سرت خورد نکردم
بهش نزدیک شدم شونه هاشو گرفتم و گفتم کاسه ماستو؟
دوس دارم اینکارو بکنی!
اینکارو بکن و منتظر باش تا بابام بیاد و خونتونو جوری به آتیش بکشه که خاکستر این لبتاپی که جلوته رو نتونی پیدا کنی فهمیدی؟
زد زیر گریه و با جیغ گفت گمشو از اتاقم بیرون
از اتاقش اومدم بیرون
مامانش بی حوصله گفت بازچشه؟ تا کی میخواد نره سرکار؟
گفتم والا نمیدونم من فقط بهش گفتم پرهامو فراموش کن وقتی نمیخوادت اونم گفت که گم شم بیرون
گفت ولش کن امروز کلی کار داریما، کمکم میکنی ستاره جان؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_شصتو_نه
به نظرت بس نیست فرزاد؟ این پدر و مادر بدبخت ما چه گناهی کردن که باید تا آخرین لحظه ی عمرشون از کارای تو بکشن؟
زنت مرد داغون شدن هر چی گفتن مثل آدم عادی بیا ازدواج کن قبول نکردی.
رفتی شدی مفنگی. بعدشم که این کارات.
اینهمه سال رفتی دنبال عقل خودت ولی تمومش کن.
یعنی چی رفتی مخ دختر بیست سال از خودت کوچکترو زدی؟
مثلا می خوای از کی انتقام بگیری؟ هنوزم توهم اینو داری که مادر این دختر زندگیتو بهم زده؟..
پوفی کشیدم و گفتم: داداش من مخ هیچ کسو نزدم ما همدیگه رو دوست داریم اصلا هم عجیب نیست.
سن و سال چه معنایی میده وقتی ذهن دو نفر آدم بهم نزدیکه؟
از اونم گذشته من از کسی نمی خوام انتقام بگیرم.
خب چیکار کنم کسی که دوستش دارم دختر اوناست؟
اصلا خدا اتفاقی شقایقو گذاشت سر راهم چون قسمت همیم. شما هم نمی خواد نگران من باشید.
من مفنگی شدم تو چرا خجالت کشیدی؟ من بد گشتم شماها چرا شرم کردید؟
خیلی آدمای خوبی بودید سعی می کردید مثل من رفتار نمی کردید. همین!
حالام حالم خوب خوبه! نه مفنگی ام و نه علاف.
عاشق کسی شدم که اونم دوستم داره. ای بابا بردارید پاهاتونو از رو حلق من خفه شدم!..
سرم رو بین دستام گرفتم. داداشم صبح زود راه افتاد رفت شهرمون.
دوست نداشتم هیچکس پاسوز من بشه. صبح زود که بیدار شدم با هزار مشقت رفتم از ماشینم لباس آوردم و عوض کردم.
باید می رفتم تا با یوسف صحبت کنم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_شصتو_نه
.
ناهار نخورده بودم و با اشتها مشغول خوردن شدم ولی مرضیه فقط با غذاش بازی میکرد و حواسش به من بود ..
غذام که تموم شد لیوان دوغ رو به سمتم گرفت و گفت نوش جونتون ...
دوغ رو سرکشیدم.. مرضیه منتظر نگاهم میکرد ..
گفتم میدونی که من زنم رو طلاق داده بودم .. از رو عصبانیت .. بعدش پشیمون شدم و خواستم برگرده .. پیداش نکردم .. الان .. یعنی دیروز پیداش کردم .. میخوام دوباره عقدش کنم البته چهار ماه بعد ، ولی شرط کرده، شرط کرده تو رضایت بدی و خودت بری بهش بگی....
مرضیه با چشمهای مات نگاهم میکرد .. ادامه دادم ببین هیچی برای تو کم نمیزارم .. از هر چی که بخواهی بهترینها رو برات فراهم میکنم..
مرضیه چشمهاش بارونی شد و گفت من چیزی نمیخوام، غیر از خودت ...
آخر جمله اش رو آهسته و با سر پایین گفت ..
از کنار سفره، عقب رفتم و گفتم نگفتم که طلاقت میدم .. من شوهرتم .. از صنم هم نمیتونم بگذرم .. روش غیرت دارم ..
الان گفتم که کم کم خودتو آماده کنی .. چهار ماه دیگه عقدش میکنم میارمش همینجا...
مرضیه گوشه ی روسریش رو ، دور انگشتش میپیچید و گفت من قبول نمیکنم .. راضی نیستم و هیچ وقت نمیرم باهاش حرف بزنم ..
این حرفو زد و بلند شد تا از اتاق خارج بشه ..
داد زدم وایسا مرضیه ..
مرضیه از بلندی صدام ترسید و همون جلوی در، پشت بهم ایستاد..
+من این کارو میکنم چه تو بخواهی، چه نخواهی... صنم قبول نمیکنه بخاطر تو .. اگه نیایی و رضایت ندی مجبور میشم تو رو طلاق بدم .. بفرستم خونه ی بابات ... تا بتونم صنم رو عقد کنم .. حالا خود دانی .. فکراتو بکن .. ببین کدوم رو انتخاب میکنی ..
مرضیه چند لحظه همونطور ایستاد و بعد از اتاق بیرون رفت ..
صدای هق هق گریه اش رو شنیدم .. براش ناراحت شدم ولی چاره ای نداشتم .. حاضر بودم همه ی زندگیم رو بدم ولی دوباره صنم به زندگیم برگرده ..
تو فکر بودم که در اتاق با شدت باز شد .. مادر با صورت برافروخته جلوی در ایستاد و گفت یوسف عقلت رو از دست دادی ؟ این چه حرفیه به مرضیه گفتی .. صنم نمیخواد دست از سر تو برداره ؟
متکای پشت سرم رو مرتب کردم و با خونسردی گفتم من با التماس از صنم خواستم که برگرده ..
مادر یه قدم نزدیکتر اومد و گفت تو بیخود کردی .. صنم به تو حرومه .. سه طلاقه اش کردی ..
چشمهام رو بستم و گفتم شوهر کرد و شوهرش مرده .. الان هیچ مشکلی نداریم .. منتظرم عده اش دربیاد ..
مادر صداش رو بالاتر برد و گفت صنم پاش رو تو این عمارت بزاره من میرم ..
چشمهام رو باز کردم و گفتم پس میگردم دنبال یه خونه ، واسه تو و مرضیه ...
مادر چند لحظه نگاهم کرد و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت ..
دوباره برگشت و گفت به خدا قسم که این زن تو رو جادو کرده... دو روزه فهمیدی بچه دار شدی .. زنت حامله است یه کیلو میوه نگرفتی بیاری ، این دختر هم دلش خوش باشه شوهرش به فکرشه..
پوزخند عصبی زد و گفت شیرینی بچه دار شدن ، براش هوو آوردی .. حاشا به غیرتت.. باریکلا.. مادرتم بخاطر اون عفریته از خونه و زندگیم بیرون میکنی .. آفرین .. لیاقتت همون دختر بی کس و کار و دهاتیه
سریع بلند شدم و نشستم و با خشم گفتم مادر من ، یادت رفته خودت از کجا اومدی شدی خانم این عمارت.. همیشه از مردونگی پدرم میگفتی.. منم همون کارو میکنم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_شصتو_نه
متوجه شدیم عطیه دوباره بارداره..خدایا..بعضی اوقات از اینکه این همه خوشبخت بودمواقعا می ترسیدم..می ترسیدم یه طوفان همه چیزو نابود کنه و این خوشختی رو ازمون بگیره...فرزند دومم هم پسر بود..پسری زیبا..پسری که اسمش رو خودم انتخاب کردم..هومن...خدایا همیشه به داده هات شاکر بودم...ولی چرا با این اتفاق زندگیمو ازم گرفتی؟..چرا؟..هومن 1 ساله بود و پرهام 3 ساله که سر وکله ی زیبا توی زندگیم پیدا شد..حضور نحسش توی زندگیم باعث شد خوشبختی و اسایشی که در کنار زن و فرزندانم داشتم به یکباره از هم بپاشه...یه روز که داشتم از شرکت بر می گشتم تا یه سری مدارک رو از خونه بردارم..جلوی خونه دیدمش..اولش کلی تعجب کردم ولی سریع نگاهمو ازش گرفتم و ماشینو جلوی خونه پارک کردم..خواستم پیاده بشم که درکنار راننده باز شد و وقتی برگشتم وکنارمو نگاه کردم دیدم زیباست..با خشم و عصبانیت زل زدم توی چشماش..ازش تا سرحد مرگ متنفر بودم..بیزار بودم..با انزجار به سرتاپاش نگاه کردم و توی دلم بهش پوزخند زدم..لباسش مثل پولدارا بود ولی خیلی زننده و بدن نما بود..نگاهش کردمو سرش داد زدم:تو اینجا چه غلطی می کنی؟..برو گمشو بیرون از ماشین..زودباش...لبخند زد و با عشوه گفت:عزیزم این چه طرز برخورد با یه خانمه؟...تا جایی که یادم میاد تو خیلی سنگین و متینبودی و از این جمله ها استفاده نمی کردی...از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش و در کنار راننده رو باز کردم و بازوشو گرفتم و کشیدمش بیرون..در همون حال با خشم گفتم:اون مال زمانی بود که فکر می کردم ادمی...نمی دونستم یه زن پست و بی شرمی کههرزگی از سر و روت می باره..برو گمشو نمی خوام ببینمت...در رو محکم به هم کوبیدم و یه نگاه از سر تنفر بهش انداختم ...دستاشو به کمرش زده بود و با پوزخند نگام می کرد ..گفت:عشقم چرا با من اینجوری حرف می زنی؟...مگه من چکار کردم؟..وای خداااااا این زن چقدر بی شرم بود..سرش داد زدم:خفه شو هرزه ی اشغال..برو گورتو گم کن...بعد هم بدون اینکه کوچکترین توجهی بهش بکنم رفتم سمت در و با کلیدم در رو باز کردم...*******از بس زل زده بودم به نوشته ها چشمام می سوخت با انگشتام یه کم ماساژشون دادم و باز خواستم بخونم ولی وقتی نگام به ساعت افتاد دیدم از نیمه شب هم گذشته..حسابی هم خوابم می اومد..پیش خودم گفتم این نوشته ها که فرار نمی کنن بقیه شو فردا می خونم..کتابو گذاشتم سرجاش و روی تخت دراز کشیدم..به زندگی مهرداد پدر پرهامو هومن فکر می کردم..یعنی قرار بوده چه اتفاقی توی زندگیش بیافته که گفته با حضور نحس زیبا خوشبختیش نابود شده؟...همین طور که به زندگیش و نوشته هاش فکر می کردم چشمام اروم اروم بسته شد و به خواب رفتم..*******
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d