#قسمت_شصت_و_دوم_دالان_بهشت🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دخترانه فاصله گرفته ام و بدون این که متوجه بشوم، بی اختیار پا به دنیای زنانه گذاشته ام.
نه، من دیگر اصلا دختر ساده و چشم و گوش بسته قبلی نبودم. آرام آرام آدم دیگری شده بودم که با نگاه یک زن می دید و مثل یک زن حس می کرد و طلب. و چنین بود که نیاز و عطش و غریزه را شناختم. ولی نه غریزه حیوانی که با دیدی شهوانی و کامجویانه تنها به ارضای جسم می انجامد. در کنار او حتی خواستن و کشش جسمی هم برای من یک عالم دوست داشتنی بود که احتیاج بی نهایتم را به او نشانم می داد. وصل برای من، متعلق کامل شدن به او بود و کشف دنیایی دیگر از زندگی. من جزو آن دسته از بندگان خوشبخت خداوند بودم که اول روح و قلبم تصاحب شده بود و در پی آن جسمم به تسلیم قانع می شد. نه از آن بی چارگانی که جسمشان تمتع می شد و بعد تشنه و عطشان به دنبال ارضای روحشان حیران و سرگردان می شوند.
حالا می فهمم که بیش تر ناسازگاری ها، بدبختی ها و یاس و سرخوردگی های روحی آدم ها از همین اشتباه محض که شهوت پرستی در آغاز راه است ناشی می شود. درست مثل این که به جای ستون های یک خانه اول سقف را بنا کنی.
ارواح خوشبخت در این عالم آن هایی اند که ستون هایی از مهر و عشق و تفاهم و درک و وابستگی عاطفی و کشش روحی مبنای رابطه شان است و در انتها وصل جسم به عنوان سقف آن بنا می شود. غیر از آن و اگر از سقف بخواهی شروع کنی به جز سرگشتگی و دلزدگی و گمراهی، که آدم ها را به بیراهه می اندازد و خسته ..
غیر از آن و اگر از سقف بخواهی شروع کنی به جز سرگشتگی و دلزدگی و گمراهی، که آدم ها را
به بیراهه می اندازد و خسته و افسرده، حیران و درمانده به حال خودشان می گذارد، حاصلی ندارد.
بعد از آن شب دوباره مثل روزهاي اول نامزدیمان به هم نزدیک شده بودیم و هر دو شادمان و
خوشبخت بودیم. خوشبختی اي که دوام چندانی نداشت. چون آرامشمان تا هفته بعد طول کشید. نمیدانم چه شده بود که رفته رفته نسبت به محمد احساس مالکیت مطلق و حسادت کور و احمقانه پیدا می کردم و شدت این اخلاق مزخرف به مرور، ما را که در تنهایی خوشبخت بودیم در مواجهه با جمع و دیگران دچار مشکل می کرد.
کم کم توجه محمد، به هر چیز و هر کس براي من حکم اعلان جنگ را پیدا می کرد. به خیال خودم
او را کامل می خواستم. نمی دانستم که او را دارم. او مال من بود،
ولی من با منطق کور خودم، ابلهانه می خواستم عشق او را بیمه کنم و براي خودم نگه دارم، منتهی درست برعکس آنچه شرط عقل و درایت بود عمل می کردم و نمی دانستم.
معلوم است که تیشه اي برنده تر از نادانی براي از ریشه درآوردن آدم جودو ندارد و من نادانسته به
دست خودم تیشه به ریشه وجودم می زدم. کافی بود توجه او را به چیزي حس کنم تا به چشم دشمن و هوو به آن چیز نگاه کنم.
کوه، کتاب درس، جواد ، ثریا و..... همه دشمن هایی بودند که می خواستم از پا درشان بیاورم و این جز به دلیل نادانی ام دنبو که در یک بعد از دوست داشتن تا نهایت پیش رفتم و در ابعاد دیگر که درك و تفاهم و حفظ و نگاهداري عشق بود، درجا زدم و درماندم. حسادت کور و فکرهاي احمقانه بالاخره جلوي پایم چاهی عمیق کند، چون دشمنی نبود که به جنگش بروم. دشمن من حماقتم بود و نمی فهمیدم. این بود که چون نه دشمن را درست می شناختم نه راه مبارزه را بلد بودم، به جاي دشمن خودم و محمد را زخمی می کردم، رنج می دادم و عذاب می کشیدم و نمی فهمیدم.
یک بار محترم خانم درباره رفتار الهه حرف قشنگی به من زده بود که براي همیشه توي گوش من ماند. او گفته بود: مادر! اخد کنه بدي هایی که آدم می کنه، ریشه اش از نادانی باشه، نادانی رو هم خدا می بخشه، هم بنده خدا. ولی بدي هایی که از سر بدذاتی و قصد و غرض است، نه قابل بخشش است نه گذشت.
چیزي که من بعدها فهمیدم این بود که در هر دو حالت نمی شود از بدي انتظار خوبی داشت. بیهوده نگفته اند که: گندم از گندم بروید، جو ز جو. از طرف دیگر آزار رساندن و اذیت کردن دیگران لزوما نشانه بدذاتی نیست. کافی است کمی نادان باشی و به احساست میدان بدهی و در مورد آن نه تنها شک نکنی، به آن اطمینان هم داشته باشی معلوم است اعتماد و اطمینان کورکورانه به ودخ یا دیگران، چه سرانجامی دارد. من هم آن روزها نادانی بودم که نمی دانست نادان است و به آنچه بودم راضی بودم و این بود که با سر به زمین خوردم و دیگر قد راست نکردم. بله، وقتی جهالت حسادت و حماقت درهم آمیزند براي ویران کردن دنیا هم کافی است چه برسد به زندگی
یکی از آن جمعه هاي کذایی تولد ثریا بود، وقتی امیر با محمد در این مورد صحبت می کرد که
کادو چه چیزي تهیه کنند حرص دوباره توي وجودم جمع شد و فکم را به فشرد. محمد قبل از این که دهان باز کنم سعی کرد سر و ته قضیه را هم بیاورد .
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ول