#قسمت_شصت_و_پنجم_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کتاب خواندن هاي مداوم محمد که دیگر تقریبا
شبانه روزي شده بود و ولعی که براي خواندن و فهمیدن داشت، حرص مرا در می آورد به خصوص
که خودم هیچ کششی نسبت به خواندن حس نمی کردم. به نظرم لزومی نداشت که آدم از همه چیز
سر در بیاورد و خواندن برایم یک کار شاق و بی معنی و اضافی بود، برخلاف محمد که از خواندن سیر نمی شد.
شاید براي فرار از درك واقعیت بود که ثریا را بهانه کرده بودم و در ذهنم او را مقصر اختلافاتمان قلمداد می کردم. این بود که هر صبح جمعه وقتی چشمم به آن ها می افتاد، انگار دشمن هاي خونی ام را می دیدم، حالم دگرگون می شد. اوایل محمد با شوخی و ناز و نوازش و دندان سر جگر گذاشتن سعی می کرد با من راه بیاید تا عادت کنم. غافل که هر چه او کوتاه می آمد من خودم را محق تر می دانستم. جوري شده بود که یواش یواش باورم شده بود که صرف رفتن من به کوه منت بزرگی برسر اوست، ولی رفته رفته شاید محمد خواست جاي رفتارهاي سرد مرا پر کند و شاید می خواست راه و رسم رفتار کردن را به من یاد بدهد و شاید هر دوي این ها که هر چه رفتار من سرد و بی علاقه و
شاید بشود گفت تحقیرآمیز بود، محمد حرارت و علاقه و احترام بیش تري نشان می داد و این،
ناگفته جنگی پنهان بین ما راه انداخته بود.
همان روزها بود که امیر یکی دوبار در مورد رفتارم به من تذکر داد و من فقط گوش دادم و از یاد بردم و همان رویه را ادامه دادم. چون کار از جاي دیگر خراب بود، من آنچه می مخواست می دیدم و آنچه می خواستم می شنیدم و می فهمیدم، دریچه قلب و ذهنم به روي آنچه نمی خواستم بسته بود و همین بستگی هم بالاخره مرا زمین زد.
روزها مثل برق می گذشت و به پایان سال تحصیلی و کنکور و در عین حال سالگرد خانم جون و در نهایت ازدواج ما، نزدیک می شدیم، در حالی که فاصله مان روز به روز بیش تر می شد. محمد که صبرش تمام شده بود، سعی داشت مرا مجاب کند و به راه بیاورد، منتهی دیگر دیر شده بود و من دیگر صحبت و تذکرهاي او را بهانه گیري می دانستم و حرف هایش را قبول نمی کردم. وقتی صحبت و تذکر نتیجه نداد کار به بحث و جدل کشید و واي که من توي هیچ مرحله اي شعورم نرسید و عقلم کار نکرد. و بدون این که متوجه باشم به او فهماندم که آدمی زبان نفهم و کودنم که حرف
حساب سرم نمی شود.
به یاد دارم که آن روزها، ثریا همیشه همراهش یک چیز خوراکی داشت، گاهی نان و پنیر و گاهی
ساندویج کوکو یا بعضی وقت ها ساندویج تخم مرغ. بین راه وقتی همه خسته می شدند، به قول امیردر ساك ثریا که باز می شد، همه جان می گرفتند. یکی از روزها با خودش یک شیشه کوچک
مرباي هویج آورده بود. جواد در حالی که شیشه را از دست امیر که به مرباها حمله کرده بود به زور می گرفت، گفت:
همین یک شیشه س، مال پنج تاییمون، چته داري شیشه رو درسته می خوري؟ هول نشو، مامانم
درست نکرده دست پخت ثریاست، همچین آش دهن سوزي هم نیست که حمله می کنی.
من که دلم خنک شده بود بی اختیار با رضایت خاطر لبخند زدم، اما با تعریف و تمجید امیر و محمد، لبخند روي لبم ماسید. از تعریف و تشکر با حرارت و غلیظ محمد از ثریا از حرص جلوي چشم هایم را بخار گرفته بود. این بود که موقع برگشتن توي ماشین خودمان، وقتی امیر داشت از خوشمزگی مربا صحبت می کرد و وقتی محمد گفت :
دست پختش مثل زهرا خانمه، جواد هم با این که مرده دست پخت خوبی داره.
دیگر نتوانستم جلوي خودم را بگیرم و یکدفعه این حرف بی معنی و بی ربط از دهنم در آمد که: با شغلی که مادرش داشته، باید هم دست پختش خوب باشه .
امیر یکدفعه جا خورد و با خشم به سمت عقب و من برگشت و پرسید: یعنی چی؟
شانه هایم را بالا انداختم و با تحقیر گفتم: خوب مادرش حتما آشپز خونه هام بوده، اینم یاد گرفته
دیگه.
هیچ وقت نگاه تحقیرآمیز و پر از انزجار محمد و امیر از یادم نمی رود. وقتی چشم هایم توي آینه
ماشین به چشم هاي محمد افتاد، دیدم چنان سرشار از انزجار و خشم و شاید اشمئزاز است که جاخوردم و خفه شدم. انگار دیگر مرا حتی لایق جواب هم ندانستند و تا خانه حرفی نزدند. سکوتی سنگین برقرار شد، شاید این اولین بار بود که محمد احساس کرد من درست بشو نیستم.
آن روز اولین باري بود که محمد دیگر جلوي خانواده ام سعی نکرد سردي روابطمان معلوم نشود. آن ها هم با تعجب و ناباوري بی اعتنایی او را به من دیدند. تقریبا چهار شب بعدي محمد انگار مرا نمی دید، مثل سنگی سرد و سخت کنارم دراز می کشید، طوري که حتی سرسوزنی با من تماس نداشته باشد و من از غیظ و غصه پشتم را به او می کردم، اشک می ریختم و با گریه خوابم می برد. اما نتیجه این رفتارها باعث نمی شد به اشتباهم پی ببرم، تنها کینه و نفرتم را از ثریا و خانواده اش بیش تر می کرد و پافشاري ام در رفتار غلط را...
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع ا