eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
ت؟پرهام..هومن چی؟تو گذشته اشون چیا بوده؟ سرمو گرفتم تو دستام..واااااای یه کلی سوال توی ذهنم بود که هیچ جوابی براشون نداشتم... *** امروز روز پدر بود...ویدا صبح زود اومد اینجا و گفت که میخواد دوره همی یه جشن کوچیک بگیریم..من هم با روی باز استقبال کردم... با شوخی و خنده کیک درست کردیم و شربتا رو اماده کردیم..تو ظرف شیرینی چیدیم و میوه ها رو هم تو ظرف مخصوصش چیدیم... امروزخدمتکارا رو به کل مرخص کرده بودیم..خانم بزرگ هم بهشون گفته بود امروز رو می تونند برن خونه هاشون... ویدا با خودش چند تا بسته پفک و چیپس اورده بود...دیدم که خالیشون کرد توی چند تا ظرف جدا گانه... با تعجب پرسیدم:ویدا جون چرا جدا جدا می ریزی؟خب بریزشون تو یه ظرف بزرگ... خندید و با شیطنت گفت:اخه هر کی با هومن شریک بشه سرش بی کلاه میمونه...منم همیشه جدا می ریزم...خانم بزرگ که از این چیزا نمی خوره فقط ما 4 نفریم..پرستار خانم بزرگ هم که رفته و امروز مرخصیه...کلا امروز روز ماست.. سرمو تکون دادم و با خنده گفتم:موافقم...امروزو عشق است. با خنده نگام کرد وگفت:به به..می بینم که راه افتادی. با شیطنت گفتم:اره راه افتادم..از2 سالگی... بلند خندید وگفت:ای شیطون پس هنوز عقبی...2 سالگی؟ من هم همراهش خندیدم و چیزی نگفتم... کیک اماده شده بود که زنگ در رو زدن..حدس می زدم خودشون باشن.. ویدا از اشپزخونه رفت بیرون تا درو باز کنه... چشمم روی ظرفای پفک خیره مونده بود...ظرفای جدا... همگی کنار هم نشسته بودیم و هومن با خانم بزرگ شوخی می کرد ومی خندید.. اصلا با ویدا حرف نمی زد ولی گه گاه متوجه نگاهی که به ویدا مینداخت می شدم ... سریع هم نگاهشو می دزدید. به هیچ وجه نه به پرهام نگاه می کردم و نه تحویلش می گرفتم..اون هم ساکت نشسته بود وبیشتر تماشاچی بود.. ویدا هم بیشتر سکوت کرده بود و حرفی نمی زد..حدس می زدم به خاطر حضور هومن اینجوریه وگرنه تا قبل از اینکه هومن و پرهام بیان از زور خنده و پرحرفی خونه رو گذاشته بودیم رو سرمون... هومن با خنده رو به خانم بزرگ گفت:خانمی نمی خوای کادو های ما رو بدی؟...دلمون اب شدا... خانم بزرگ لبخند زد وگفت:از هیکلت خجالت نمی کشی ؟کادو میخوای چکار؟.. هومن با حالت بامزه ای ادای بچه های لوس رو در اورد وگفت:خانمییییی دلت میاد اینو بگی؟خیر سرمون مردیماااا...امروز هم که روز ماست..پس رد کن بیاد اون پلاک زنجیل خوشگله رو... خانم بزرگ با دهانی باز گفت:خدا بگم چکارت نکنه تو از کجا میدونی من برات پلاک زنجیل خریدم؟... هومن سینهشو داد جلو و پا روی پا انداخت و بادی به غبغب داد وگفت:داش هومنتو دست کم گرفتیا خانمی...اینکه چطور فهمیدم کاری نداشت چون همین الان خودت لو دادی...کادو رو رد کن بیاد که دل تو دلم نیست خانم بزرگ جونم...
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 صبح با نوازش دست  شمیم رو موهام بیدار شدم. با بهت بهم نگاه میکرد و ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه. نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم. چشمام به زور باز میشد. بچه ها برای صبحانه رفتن. من همراهشون نرفتم. عوضش نشستم و لباسام رو عوض کردم‌. روسریم و لبنانی بستم. با مامان صحبت کردم و اطلاعاتِ روز و دادم که بچه ها اومدن. قرار شد بریم تو اتوبوس. چادرم و سرم کردم و از اردوگاه بیرون رفتم. پشت سرمم شمیم و ریحانه میومدن. دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم. اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم‌ بعد من بقیه هم اومدن. دردِ بدی و تو معدم حس میکردم‌ تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم. چند بار ریحانه صدام کرد و جوابی بهش ندادم. یخورده که گذشت رسیدیم و اتوبوس نگه داشت. از ماشین پیاده شدم. دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت شن. طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه. یخورده از مسیر و که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم. دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین" کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم. اطراف و نگاه میکردم و ناخوداگاه اشکام جاری میشد. یخورده که گذشت پاشدم وسمت بچه های گروه رفتم. همشون دور یه تابوت جمع شده بودن. ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت‌. پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...‌! دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته‌ که ریحانه بازوم رو هول داد و +برو توهم یه چیزی بنویس دیگه _چی بنویسم؟ +حاجتت و _حاجت؟ چندثانیه نگاش کردم و بعد رفتم سمت تابوت. یه گوشه ی خالی پیدا کردم و با خودکار نوشتم "ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده" زیرشم امضا کردم و نوشتم "فآطمه موحد" از جام پاشدم و رفتم سمت ریحانه اینا که گفت +چقد لفتش میدی،بیا دیگه!! سال تحویل باید شلمچه باشیم. بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم. تو راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن‌ دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزی و نداشتم‌ بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه. ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد. .منم از نبودش استفاده کردم و سعی کردم خودم رو لابه لای جمعیت پنهون کنم. حرف میزد‌ . به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم. یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن. منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون‌. تا وارد شدیم یه مداحی پلی شد ... اولین بار بود که میشندیم. بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن.. (دل میزنم به دریا پا میزارم تو جاده راهی میشم دوباره با پاهای پیاده.... به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت. ولی این دفعه دلیلشو میدونستم‌‌... من به حال خودم گریه میکردم به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا... از خدا ... از این همه آدمِ خوب من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم.‌... اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود ...! حالم خیلی خوب بود‌ .خیلی بهتر از خیلی. یخورده جلوتر که رفتیم حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک. اکثرا قرآن دستشون بود‌ انگار منتظر چیزی بودن. مفاتیح گوشیم رو باز کردم و مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالا و دیدم همه پاشدن. منم از جام بلند شدم و ایستادم. یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومد و ایستاد رو به رومون. یه لبخند قشنگی رو لبش بود. دقت که کردم دیدم جانبازه. یکی از چشماش درست و حسابی نبود. با بقیه دوباره نشستیم رو خاک . کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن. به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بود و با لبخند به اون اقا نگاه میکرد. تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود. چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال. چشمم رو از روش برداشتم و دوباره مشغول دعا شدم‌ . که یکی شروع کرد به حرف زدن... سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه. همه روبه روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن منم گوشیم رو خاموش کردم و با دقت به حرفاش گوش میدادم. اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت!! مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم. "چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟ یکی؟ دوتا؟ هزارتا؟ ده هزارتا؟ بیست هزارتا؟ سی هزارتا؟ من حرف از جوونا میزنما حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما... من حرف از بچه ها و جوونای رعناو بلند قدو قامت میزنما... بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟ گف میرم مادر... (امشب کربلا میخوانَدَم...) امروز کی تو رو خونده؟ کسی تو رو خونده؟ کسی تو رو دعوت کرده؟ ادبیات اینجا چه ادبیاتیه؟ بهـ قلم🖊 💚و💙 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d