#قسمت_صدو_شش
..چطور می تونستم اروم باشم؟چطور؟
هر دو برگشتیم خونه...اون شب شب عید بود وفرداش روز پدر بود..می دونستم فردا پرهام و هومن سر و کلشون اونجا پیدا میشه و من می تونم کادوی هومن رو بهش بدم..
ادامه دارد...
شب بود و تنها توی اتاقم نشسته بودم..حوصله ام حسابی سر رفته بود..تصمیم گرفتم دفتر خاطرات مهرداد رو بخونم...
از توی قفسه برداشتمش وروی تخت نشستم و بازش کردم..دنبال صفحه ای گشتم که تا اونجا خونده بودم..انقدر برگه زدم تا بالاخره پیداش کردم...
***
روزهای از دست رفته ی خوشبختیم دوباره داشتن بر می گشتند..هومن رو تو بهترین مدرسه ثبت نام کردم...دیر تر از بقیه ی بچه ها مدرک دیپلمش رو گرفت ولی همیشه به درسش علاقه داشت و نمراتش هم عالی بود..پرهام همه جوره هواشو داشت..5 سال مثل برق و باد گذشت.....هومن تو کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد...مهندسی کامپیوتر..خودش این رشته رو دوست داشت و من هم ازاینکه به درسش علاقه نشون می داد راضی بودم..
هومن یه جوون 22 ساله بود و پرهام 24 ساله..پریا ازدواج کرده بود و باردار بود...خدایا ازت ممنونم که خوشبختی رو دوباره به زندگیم برگردوندی.
پرهام برای مدتی به یکی از روستاهای تهران رفت...پزشکی می خوند..دوست داشت تخصصش رو تو رشته مغز و اعصاب بگیره...
به هر 3 تا فرزندم افتخار می کردم...نمی دونستم زیبا تا الان ازاد شده یا نه و برام مهم هم نبود..فقط خانواده ام برام مهم بود و بس...
پدرم رو همون سالهای اول از دست دادم ولی مادر همیشه مهربانم در کنارم بود...خیلی دوستش داشتم.
پریا فرزندشو به دنیا اورد..یه دختر خوشگل و ناز..اسمش رو کیانا گذاشتند..هومن همچنان مشغول تحصیل بود و پرهام هم توی اون روستا دوران کاراموزیش رو می گذروند..مادرم رو درکنارم داشتم و به معنی واقعی خوشبخت بودم تا اینکه...اون اتفاق شوم افتاد..
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❤️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحله🌺 #قسمت_صدو_پنج دیگه احساس چندش نداشتم انگار واسم عادی شده بود حس عجیب و غریب
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_شش
این حرفا حس خوبی رو بهم القا مبکرد کمکم داشتم درکشون میکردم حرفاش تموم شد و نشست یاد محمد افتادم
بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود یکدفعه از جاش بلند شد و خواست بره که صداش زدم:
_آقا محمد
با تعجب و به سرعت برگشت عقب انگار باورش نمیشد من صداش زدم با بهت بهم نگاه کرد ادامه دادم:
_من بابت حرفام شرمندم. خیلی عذر میخوام ازتون شمام لطف کنید بشنید جاتون!
محمد چند ثانیه بهم خیره شد نگاه پر از حیرت ریحانه ام از صورتم کنار نمیرفت سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم محمد نشست سرجاش که دوباره گفتم:
_آقا محمد
برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد
_بابت کتاب هم ممنونم ازتون
تو همون حالت گفت: خواهش میکنم
سرم رو چرخوندم و از پنجره به بیرون زل زدم. ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخید خندم گرفته بود برا خودمم عجیب بود این شجاعت یاد نگاه های پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم.
محمد
رسیدم اروندکنار هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم سعی کردم فراموشش کنم چفیه رو دور گردنم پیچیدم و رفتم پایین همه پیاده شده بودن قرار شد خیلی از هم دور نشیم و یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس محسن گفت: داداش نمیای
_شما برید من میام
فتطمه و ریحانه نیومده بودن برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین ریحانه ایستاده بود و فتطمه داشت از صندلی بالا میرفت داشتم نگاهشون میکردم
متوجه حضورم شدن فاطمه اومد پایین گفتم: چی شده چرا نمیایین؟
ریحانه: کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه در نمیاد بعد از یه خورده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب که دونه های تسبیحم افتاد پایین ریحانه بلند گفت:
+وای پاره شد؟؟!!
فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم یادگاری بابل بود کولش رو گذاشتم رو صندلی.
فاطمه رو پاهاش نشست و دونه های تسبیح رو جمع میکرد و دستش میرخت
گفتم: خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید.
به حرفم توجهی نکرد و همشون رو جمع کرد فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت بیخیال شدم و رفتم پایین
منتظر شدم تا بیان چند دقیقه بعد تند اومدن پایین رسیدیم به پل معلق ریحانه و فاطمه جلو میرفتن
و من پشتشون بودم یه قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد فاطمه هم کهانتظارش رو نداش یهو کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت کشید.
توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده اخکام رفت تو هم.
از کنارشون گذشتم و رفتم جلوتر پیش محسن
____
فاطمه
زدم رو پیشونیم. تا همه چیر یخورده بهتر میشد با سوتی های من برمیگشتیم خونه اول از پل گذشتیم و راوب شروع به روایت گری
ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن .
ازشون جدا شدم.
رفتم سمت پل که ریحانه گفت
+کجا میری دختر؟
_بزار برم ببینم. زود برمیگردم.
+باشه فقط دیر نکنیا
_چشم
رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن.
خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره!
یه خادم داشت رد میشد
گفتم
_ببخشید
وایستاد
+بفرمایین؟
_اینا چین تو گِل؟
+لجن خور
اینو گفت و رفت.
چندشم شد. یعنی اینا اون زمانم بودن؟ ادمایی که تو آب شهید شدن...
مور مورم شد.
ریحانه و شمیم نزدیکم شدن.
_ما نمیتونیم سوار شیم؟
+چرا نمیتونیم؟الان نوبت ماست
_اها
دست همو گرفتیم و رفتیم تو کشتی.
یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم.
شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن.
نگاشون کردم و زدم زیر خنده
ریحانه واسم شکلک در اورد و گفت
+میخندی؟ خودتم باید بپوشی
نگاش کردم و
_عمراااا
+نپوشی نمیزارن سوار شی
_اقا یعنی چی؟من نمیخوام!
رو چادر گنده میشم!پف میکنم!
شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و
_اگه نپوشی میندازنت پایین.
به اطرافم نگاه کردم
دلم نمیخواست محمد منو ببینه
از یه طرفی هم خندم میگرفت وقتی خودم و توش تصور میکردم
محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش.
دونه های تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد،ترسیدم گم شه!
روی جیبم رو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد.
____
میخاستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت
+یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم
_مرقد چیه؟
+شهدا
باهم رفتیم سمتش. فاتحه خوندیم و خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد.
اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بود .
یکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه
به ریحانه گفتم
_عه عه این داداشت نیس؟
خندید و
+اره چطور؟
_تو خاک و خل نشسته،کلش شپش نزنه؟
جلو دهنش و گرفت که صداش بلند نشه.
+اه. توعم چقد سوسولیا!
نترس شپش نمیگیره.
_بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟
یه تنه زد بهم و
+عه عه ببین!
من هنوز زندم داری راجع ب داداشم اینجوری حرف میزنیا.
_وا من که چیزی نگفتم.
دیگه ادامه ندادم.به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن.
منم دست ریحانه رو گرفتمو پشتشون حرکت کردیم.
بهـ قلم🖊
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d