#قسمت_صدو_هجده
اون روز جشن کوچیکمونو بدون حضور پرهام ادامه دادیم..کلی هم خوش گذشت..همون بهتر که نبود..وگرنه با نیش و کنایه هاش و اون نگاه سرد و یخیش کوفتم می کرد..البته کوفتم که کرده بود ولی اولش رو بعد که رفت جو بهتر شد...
وقتی رفتم توی اتاقم و تنها شدم همه اش به این فکر می کردم که بابام کادومو دیده؟ازش خوشش اومده؟..
اه...ای کاش الان پیشش بودم..مثل پارسال خودم کادوشو می دادم و می بوسیدمش و بهش تبریک می گفتم..ولی حیف...
سرنوشت بازی های بدی با ادم می کنه...جوری ادم رو تو شرایط سخت قرار میده که هیچ راه نجاتی برات نمیمونه جز اینکه بسوزی و بسازی...ولی من نباید همینطور یه جا بشینم و دست روی دست بذارم...دوست داشتم برم سر که بود و خاموش بود...وقتی هم من بهش زنگ زدم باز جوابمو نداد.
نشستم روی صندلی توی اتاقم و شمارشو گرفتم...دعا دعا می کردم اینبار جوابمو بده...تا اینکه دیگه داشتم گوشی رو قطع می کردم که صداشو شنیدم:الو فرشته تویی؟..
لبخند زدم و گفتم:سلام شیدا جون...اره خودمم..خوبی؟
نفس راحتی کشید وگفت:سلام عزیزم...اره من خوبم تو چطوری؟چه کار میکنی؟حالت خوبه؟..
-خوبم مرسی...همه چیز اینجا خوبه و اتفاق خاصی هم نیافتاده..دوبار باهات تماس گرفتم ولی جواب ندادی.یک بار هم که زنگ زده بودی گوشی شارژ نداشت و خاموش شده بود...
-خونه ی مادربزرگم بودیم..اونجا هم سرمون شلوغ بود و متوجه نشده بودم..ببخش عزیزم...
-نه بابا این حرفا چیه؟چه خبر؟چه کارا می کنی؟
-هیچی ...ولی میخوام ببینمت فرشته...داره یه اتفاقاتی میافته که بهتره تو در جریان باشی.خیلی مهمه...
با ترس و نگرانی گفتم:چی شده شیدا؟نگرانم کردی...برای کسی اتفاقی افتاده؟
-نه گلم..نگران نباش.گفتم که میخوام ببینمت تا همه چیزو برات تعریف کنم...حتما هم باید ببینمت.
نفسمو فوت کردم و گفتم:باشه...کی؟کجا؟
-این اطراف که نمیشه...بهتره احتیاط کنیم...
ادرس یه کافی شاپ بالای شهر رو داد که قبول کردم...
شیدا گفت:خب فرشته دیگه کاری با من نداری؟امروز عصر می بینمت...
-نه عزیزم...باشه حتما میام.5/5 اونجام.
-باشه...تا بعد خداحافظ.
-خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم و کلافه از روی صندلی بلند شدم...طول و عرض اتاق رو قدم می زدم و به این فکر می کردم که یعنی چه اتفاقی افتاده که شیدا برای دیدنم انقدر عجله داشت؟گفت یه چیز مهمی می خواد بهم بگه...یعنی چی میخواد بگه؟...
وای من که تا عصر دیوونه میشم...
دستام یخ کرده بود..دلم گواه خوبی نمی داد...خدایا بخیر کن...یعنی چی شده؟
***
راس ساعت 5/5 توی کافی شاپ بودم..به خانم بزرگ قول داده بودم که مواظب خودم باشم..می گفت اول با پرهام یا هومن یه تماس بگیرم وبهشون بگم بعد برم..ولی اینکارو نکردم..اول اینکه عمرا با پرهام حرف بزنم..دوم اینکه نمی خواستم پرهام و هومن توی تصمیم گیری های من دخالت داشته باشن...این زندگی خودم بود و من هم دوست نداشتم اونا دخالتی درش داشته باشن...اونا به من کمک کرده بودن و ازشون ممنون بودم ولی این دلیل نمیشد برای من تصمیم بگیرن وبرای انجام دادن کاری ازشون اجازه بگیرم..مخصوصا پرهام..همین جوری پررو بود وای به حال اینکه زیادی بهش رو هم بدم..
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_هجده
°•○●﷽●○•°
در که باز بود.بابا چرا دوباره زنگ زد ؟
سمت ایفون رفتم.
چهره بابا تو کادر بود و مانع دیدم به مصطفی شد.
ایفون رو برداشتم
_جانم بابا
+مهمون هامون اومدن به مامان بگو .
بدون اینکه چیزی بگم ایفون رو گذاشتم.
دهنم از استرس خشک شده بود.
آرامشی که واسه به دست آوردنش کلی تلاش کرده بودم کاملا از بین رفت!
چادرم و تو دستم گلوله کردم و فشارش میدادم ک مامان گفت
+خببب؟؟؟
بهش نگاه کردم و گفتم
_اومدن
مامان هولم داد سمت آشپزخونه و خودش طرف در رفت.
تک تک سلول های بدنم تلاطم پیداکردن.
بدنم از شدت هیجان داغ و دستام از شدت ترس سرد بود.
حس خیلی عجیبی بود.
دلممیخواست زودتر ببینمش !
خیلی دلم براش تنگ شده بود.
رو صندلی نشستم و منتظر موندم.
صداها نزدیک تر شد.
صدای بابا و ریحانه رو به وضوح میشنیدم.
میخواستم زودتر پیششون برم.
صدای محمد نمیومد.
یخورده که گذشت و نشستن رو مبل، مامان اومد تو آشپزخونه.
+چایی نریختی؟
_بابا تازه اومدن که!!
رو کرد سمت آذر خانم که روزمین نشسته بود
+آذر خانم قربون دستت یه چندتا چایی بریز.
آذر خانم که بلند شد مامان بهم نزدیکتر شد.
+بیا برو سلام کن یه گوشه بشین.
ضایع رفتار نکنی آبرومون بره؟!
به محمد زیاد نگاه نکن که بابات مچت و بگیره
با نگرانی سرمو تکون دادم
از آشپزخونه بیرون رفتم و مامان پشتم اومد.
به ترتیب با داداش علیِ ریحانه و روح الله و بعدشم با زنداداشش و خودِ ریحانه سلام کردم.
محمد ایستاد،مثل همیشه سرش پایین بود.
سلام کرد.با صدای خیلی ضعیف جوابش و دادم.
یه کت و شلوار شیک مشکی با یه پیرهن خاکستری تنش بود.
از اینکه لباسمون شبیه هم شده بود خوشحال شدم.
به موهاش دقت کردم که مثله همیشه به پیشونیش چسبیده بود.
با انگشت شصت دستش بین ابروهاش دست کشید.
بعد یخورده مکث خواستم برگردم سمت بابا که خشکم زد.زانوهام شل شد .
شدت بغضم بیشتر شد وقتی با لبخند مرموزانه ی مصطفی رو به رو شدم .
انگار یه نفر از تو قلبم و چنگ میزد.
بهم نزدیک شد!
تو فاصله یه متری باهام ایستاد.
دست گذاشت تو موهاش و گفت
+تبریک میگم!!!
از جلوم رد شد و کنار محمد نشست
خدا خدا میکردم یه اتفاقی بیافته که بره.
اصلا این اینجا چیکار میکرد؟
تو این همه مدت من این آدم و اینجا ندیده بودم چرا دقیقا باید همون روزی که محمد میاد
چقدر من بدبختم
با اشاره ی مامان روی مبل روبه روی ریحانه نشستم
یه لبخند ساختگی بهش زدم که نگاهش و ازم گرفت دلیل رفتارش و نمیدونستم.
تو این شرایط نمیدونستم رفتارِ ریحانه روکجای دلم بزارم
دلم بیشتر از همیشه بی قراری میکرد و خودش رو بی وقفه به قفسه سینم میکوبید.
جوریکه احساس میکردم همه صداش و میشنون نگام به مصطفی بود که کارِ احمقانه ای نکنه
بعدِ یه احوال پرسی مختصر از جانب بابا با علی و روح الله دوباره بینمون سکوت حاکم شد که مصطفی این سکوتِ لعنتی و شکست و با لحن آرومی رو به من گفت
+عه!!!اینم موهاش مث منه که!!!
خب خوبه همونطوریه که تو دوست داری
میتونی از این به بعد به جای نگاه کردن به موهای من،از تماشای موهای لخت آقا محمد لذت ببری به قول خودت جون میده واسه اینکه با دستت شونه اش کنی.یادته که...
باشنیدن حرفاش سرم گیج رفت.
یه مشت نگاه رو سرم ریخت .
چادرم و دورم جمع تر کردم و به صندلِ توی پام خیره شدم.
سنگینی این نگاها آزارم میداد.
سرم و که آوردم بالا دیدم همه با تعجب بهم نگاه میکنن.
دلم میخواست یکی بزنه تو دهن مصطفی که دیگه نتونه به حرف های مزخرفش ادامه بده.
پسره ی عوضی داره زندگیم و نابود میکنه!
سعی کردم پرده ی اشک تو چشام و پنهون کنم.
بابا و علی صحبت میکردن و بقیه گوش میدادن.
چیزی از حرفاشون متوجه نمیشدم .
بین صحبت هاشون گاهی روح الله هم یه چیزی میگفت.
صداهاشون تو سرم اکو میشد.
انقدر سرم سنگین شده بود که دلم میخواست به دیوار بکوبمش.
یخورده که گذشت آذر خانم چایی هارو آورد و پخش کرد.
مامانم پشت سرش شیرینی و شکلات تعارف میکرد.
آذر خانم به من رسید.ازش تشکر کردم و یه استکان برداشتم و تودستم گرفتم.
مصطفی کنار گوش محمد حرف میزد.مطمئن بودم داره تلافی میکنه!ولی به چه قیمت؟!
یه نفس عمیق کشیدم .چاییم و رو میز گذاشتم.
باباظرف میوه رو جلوی آقایون و مامان هم جلوی نرگس و ریحانه گذاشت.
دلم میخواست به محمد نگاه کنم ولی میترسیدم بابام متوجه بشه.
یخورده که گذشت مصطفی از جاش بلند شد
رفت سمت بابا و محکم بغلش کرد و گفت
+خب عمو من دیگه رفع زحمت کنم مامان اینا منتظرن
بابا هم با دستش رو پشتش زد و گفت
+خیلی خوش اومدی پسرم
مصطفی با محمد و علی و روح الله به ترتیب دست داد و بعدش اومد سمت ما
با مامانم خداحافظی کرد.
تودلم گفتم،چی میشد زودتر شرت و کممیکردی؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d