eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
. بعد رو به خانم بزرگ کرد وگفت:خداحافظ خانم بزرگ..شبتون بخیر. خانم بزرگ لبخند مهربونی زد وگفت:با اینکه هنوز برای رفتن خیلی زوده ولی باشه پسرم برو..مواظب خودتون هم باشید..شب تو هم بخیر ..خداحافظ. پرهام یه خداحافظی زیر لبی هم از من کرد و بی معطلی از خونه زد بیرون.. هومن هم از جاش بلند شد و رو به خانم بزرگ گفت:من هم برم تا این بچه بیشتر از این حرص نخورده امشب سکته رو نزنه بیافته رو دستمون خیلیه..خداحافظ خانمی.. خانم بزرگ خندید وگفت:خدانکنه پسرم..خداحافظ. هومن رو به من کرد وبا لبخند جذابی گفت:خب من دارم میرم ..فردا ساعت 7 منتظرم باش میام دنبالت..خداحافظ. سرمو تکون دادم و لبخند کمرنگی زدم وگفتم:باشه منتظرم..خداحافظ. هومن هم از در رفت بیرون..با لبخند غمگینی به خانم بزرگ نگاه کردم..اومد جلو و اروم بغلم کرد..سرمو گذاشتم روی شونه ش و زدم زیر گریه.. دلم خیلی پر بود..دیگه طاقت نداشتم..بی صدا گریه می کردم و خانم بزرگ هم پشتمو نوازش می کرد و ازم می خواست که اروم باشم... خانم بزرگ :اروم باش دخترم..تو باید بتونی تا اخرش دووم بیاری..پس محکم باش.تو هنوز راه طولانی در پیش داری..عشق اونیه که به سختی به دست بیاد..اگر راحت به دستش بیاری بعد از مدتی به راحتی هم از دستش میدی...دخترم برای رسیدن به عشق تلاش لازمه..پس سعی کن محکم باشی.. با شنیدن حرفای خانم بزرگ یه ارامش خاصی بهم دست داد.. همه ی حرفاشو قبول داشتم.. خدایا ..تنهام نذار.. ادامه دارد... پرهام با سرعت زیادی رانندگی می کرد..هومن نیم نگاهی به او انداخت و گفت:پرهام یواشتر برو..می خوای به کشتنمون بدی؟ اما پرهام جوابی نداد..به رو به رو خیره شده بود وحالت صورتش نشان می داد که سخت در فکر است.. هومن اروم زد به بازوش و گفت:با تو هستما...پرهام .. پرهام به خودش امد و با اخم نگاهش کرد :چی میگی تو؟ هومن نگاهش کرد وگفت:چیز خاصی نمیگم..فقط میگم اگر اعصاب معصابه درست و حسابی نداری بذار من بشینم پشت فرمون.. پرهام با حرص گفت:لازم نکرده..بشین سرجات و هیچی نگو.. هومن خواست حرف بزند که پرهام دستش را به نشانه ی سکوت بلند کرد وگفت :هیسسسسسس..گفتم هیچی نگو هومن..اگر یه کلمه..فقط یه کلمه از دهنت بیرون بیاد عواقبش پای خودته...پس ساکت باش. هومن با تعجب نگاهش کرد..پرهام بیش از اندازه عصبی بود.. با حرص فرمان را فشار می داد و تمام عصبانیتش را روی گاز خالی می کرد.. *** در خانه را به شدت باز کرد وارد شد..پری خانم با ترس نگاهش کرد.. هومن پشت سرش وارد شد و به پرهام که کلافه دور خودش می چرخید نگاه کرد.. پرهام با قدم های بلندی به طرف پله ها رفت که پری خانم جلوشو گرفت وبا نگرانی گفت :پسرم چی شده؟چرا انقدر اشفته ای؟.. پرهام بدون هیچ حرفی با قدم های بلند از پله ها بالا رفت و بعد از چند لحظه صدای کوبیده شدن در اتاقش به گوش رسید.. هومن نگاهش به پله ها بود که پری خانم پرسید :هومن پسرم چی شده؟چرا پرهام اینجوری کرد؟ هومن لبخند کمرنگی زد وگفت:مریض شده پری خانم.. پری خانم با ترس و نگرانی نگاهش کرد و گفت :وای خدا مرگم بده..چیش شده مادر؟ هومن به طرف پله ها رفت ومیان راه ایستاد.. رو به پری خانم گفت :نترس پری خانم..خیلی زود خوب میشه.. پری خانم با تعجب گفت :مگه مریضیش چیه پسرم؟ هومن نگاهش کرد وبا لبخند گفت:نمی تونم بگم دردش چیه ولی دوای دردش پیش خانم بزرگه..نگران نباش..ممکنه تب بکنه هذیون هم بگه ولی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
. بعد رو به خانم بزرگ کرد وگفت:خداحافظ خانم بزرگ..شبتون بخیر. خانم بزرگ لبخند مهربونی زد وگفت:با اینکه هنوز برای رفتن خیلی زوده ولی باشه پسرم برو..مواظب خودتون هم باشید..شب تو هم بخیر ..خداحافظ. پرهام یه خداحافظی زیر لبی هم از من کرد و بی معطلی از خونه زد بیرون.. هومن هم از جاش بلند شد و رو به خانم بزرگ گفت:من هم برم تا این بچه بیشتر از این حرص نخورده امشب سکته رو نزنه بیافته رو دستمون خیلیه..خداحافظ خانمی.. خانم بزرگ خندید وگفت:خدانکنه پسرم..خداحافظ. هومن رو به من کرد وبا لبخند جذابی گفت:خب من دارم میرم ..فردا ساعت 7 منتظرم باش میام دنبالت..خداحافظ. سرمو تکون دادم و لبخند کمرنگی زدم وگفتم:باشه منتظرم..خداحافظ. هومن هم از در رفت بیرون..با لبخند غمگینی به خانم بزرگ نگاه کردم..اومد جلو و اروم بغلم کرد..سرمو گذاشتم روی شونه ش و زدم زیر گریه.. دلم خیلی پر بود..دیگه طاقت نداشتم..بی صدا گریه می کردم و خانم بزرگ هم پشتمو نوازش می کرد و ازم می خواست که اروم باشم... خانم بزرگ :اروم باش دخترم..تو باید بتونی تا اخرش دووم بیاری..پس محکم باش.تو هنوز راه طولانی در پیش داری..عشق اونیه که به سختی به دست بیاد..اگر راحت به دستش بیاری بعد از مدتی به راحتی هم از دستش میدی...دخترم برای رسیدن به عشق تلاش لازمه..پس سعی کن محکم باشی.. با شنیدن حرفای خانم بزرگ یه ارامش خاصی بهم دست داد.. همه ی حرفاشو قبول داشتم.. خدایا ..تنهام نذار.. ادامه دارد... پرهام با سرعت زیادی رانندگی می کرد..هومن نیم نگاهی به او انداخت و گفت:پرهام یواشتر برو..می خوای به کشتنمون بدی؟ اما پرهام جوابی نداد..به رو به رو خیره شده بود وحالت صورتش نشان می داد که سخت در فکر است.. هومن اروم زد به بازوش و گفت:با تو هستما...پرهام .. پرهام به خودش امد و با اخم نگاهش کرد :چی میگی تو؟ هومن نگاهش کرد وگفت:چیز خاصی نمیگم..فقط میگم اگر اعصاب معصابه درست و حسابی نداری بذار من بشینم پشت فرمون.. پرهام با حرص گفت:لازم نکرده..بشین سرجات و هیچی نگو.. هومن خواست حرف بزند که پرهام دستش را به نشانه ی سکوت بلند کرد وگفت :هیسسسسسس..گفتم هیچی نگو هومن..اگر یه کلمه..فقط یه کلمه از دهنت بیرون بیاد عواقبش پای خودته...پس ساکت باش. هومن با تعجب نگاهش کرد..پرهام بیش از اندازه عصبی بود.. با حرص فرمان را فشار می داد و تمام عصبانیتش را روی گاز خالی می کرد.. *** در خانه را به شدت باز کرد وارد شد..پری خانم با ترس نگاهش کرد.. هومن پشت سرش وارد شد و به پرهام که کلافه دور خودش می چرخید نگاه کرد.. پرهام با قدم های بلندی به طرف پله ها رفت که پری خانم جلوشو گرفت وبا نگرانی گفت :پسرم چی شده؟چرا انقدر اشفته ای؟.. پرهام بدون هیچ حرفی با قدم های بلند از پله ها بالا رفت و بعد از چند لحظه صدای کوبیده شدن در اتاقش به گوش رسید.. هومن نگاهش به پله ها بود که پری خانم پرسید :هومن پسرم چی شده؟چرا پرهام اینجوری کرد؟ هومن لبخند کمرنگی زد وگفت:مریض شده پری خانم.. پری خانم با ترس و نگرانی نگاهش کرد و گفت :وای خدا مرگم بده..چیش شده مادر؟ هومن به طرف پله ها رفت ومیان راه ایستاد.. رو به پری خانم گفت :نترس پری خانم..خیلی زود خوب میشه.. پری خانم با تعجب گفت :مگه مریضیش چیه پسرم؟ هومن نگاهش کرد وبا لبخند گفت:نمی تونم بگم دردش چیه ولی دوای دردش پیش خانم بزرگه..نگران نباش..ممکنه تب بکنه هذیون هم بگه ولی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d