#قسمت_صدو_چهلو_دو
.. نگام سرد بود و بی تفاوت..لحنم هم جدی و خشک...گفتم:اونش هم به تو ربطی نداره جناب...راستی یه چیزی...بهتره کمتر حرص بخوری اخه این هم واسه قلبت خوب نیست.. ابرومو انداختم بالا و سریع از اشپزخونه اومدم بیرون... ولی همین که اومدم بیرون..صدای شکستن یه چیزی اومد...اوه اوه فکرکنم زد گلدونه روی میزو شکوند... هومن و خانم بزرگ ازسالن اومدن بیرون ... ادامه دارد... خانم بزرگ نگام کرد و با ترس گفت:چی بود فرشته؟..صدای شکستن اومد...
خودم هم هول کرده بودم ولی سعی کردم به روم نیارم : نمی دونم...من بیرون اشپزخونه بودم که صدای شکستن رو شنیدم...خدایش هم همینطور بود دیگه...همین که اومدم بیرون صدای شکستن اومد..هومن یه نگاه به من انداخت و سریع رفت توی اشپزخونه...خانم بزرگ هم پشت سرش رفت و منم با قدمهای ارومی پشتشون رفتم تو اشپزخونه...سعی کردم به صورتم نقاب بی تفاوتی بزنم..تا حدودی هم موفق شده بودم.پرهام روی صندلی نشسته بود و دستاشو گذاشته بود روی میز و اخماش هم حسابی تو هم بود...هومن کنارش ایستاده بود و خانم بزرگ هم کنار من توی درگاه اشپزخونه وایساده بود...روی زمین رو نگاه کردم..کف سرامیک های اشپزخونه پر از شیشه خورده بود...گلدون رو زده بود شکونده بود...گلای گلدون هم هر کدوم یه طرف افتاده بودن...خانم بزرگ با تعجب یه نگاه به سرامیک ها انداخت و رو به پرهام گفت:اینجا چه خبره پرهام؟..چرا زدی گلدون رو شکوندی؟...پرهام سرشو بلند کرد ونگاه کلافه ای به خانم بزرگ انداخت و خواست حرف بزنه که نگاش به من افتاد...پشت خانم بزرگ وایسادم و با شیطنت لبخند زدم...از حرص خوردنش لذت می بردم...نمی دونم چرا لابد دیوونه شده بودم ولی دست خودم نبود وقتی می دیدم به تموم حرکات و رفتارام عکس العمل نشون میده دوست داشتم مرتب حرصش بدم..اونم کم منو اذیت نکرده بود...مرتب بهم می گفت دختر فراری و اون بار هم که بهم تهمت هرزگی زده بود..شاید از ته دلش اینا رو نگفته باشه ولی به هر حال منظورش من بودم و این حرفا رو به من زده بود...خانم بزرگ متوجه لبخندم نشد ولی هومن که کنار پرهام ایستاده بود لبخندمو دید .. واسه ی همین با تعجب نگام کرد...اما پرهاااااااام.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d