#قسمت_صدو_چهلو_نه
...باز هم ممنونم.لبخند کمرنگی زدم و تشکرکردم.پسره هنوز از راه نرسیده واسه من نظر هم میده...هومن هم تشکرکرد و بهم لبخند زد من هم با لبخند تشکرکردم..به پرهام نگاه کردم..سرگرم خوردن بود و به اطرافش توجهی نداشت..بعد از چند لحظه اروم قاشقش رو گذاشت توی بشقابش و سرشو بلند کرد و نگام کرد..لحنش سرد نبود ولی کاملا جدی بود ..رو به من گفت: خوشمزه بود..مرسی.اروم تشکر کردم وگفتم : نوش جان....پرهام به صندلیش تکیه داد و نگاشو به میز دوخت...بعد از اون من کشیدم کنار وبعد هم شروین و هومن و خانم بزرگ...خانم بزرگ که بلند شد..همگی بلند شدیم و رفتیم توی سالن...بعد از شام هم پرهام و هومن چیزی نمی گفتن و شروین بیشتر با خانم بزرگ حرف می زد..ساعت 11 بود که شروین از همگی خداحافظی کرد و بابت شام هم از من و هم از خانم بزرگ تشکرکرد و رفت.تا دم در فقط خانم بزرگ بدرقه اش کرد..ما 3 تا هم تو خونه موندیم..من رفتم تو اشپزخونه و پرهام و هومن هم تو سالن بودن..برگشتن خانم بزرگ یه کم طول کشید...وقتی صدای در رو شنیدم از اشپزخونه اومدم بیرون..پرهام و هومن از جاشون بلند شدن و خواستن خداحافظی کنن و برن که خانم بزرگ با لحن جدی گفت:هر دوتاتون بمونید..می خوام در مورد موضوع مهمی باهاتون حرف بزنم..پرهام و هومن نگاهی به هم انداختن و نشستن روی مبل...رو به خانم بزرگ شب بخیر گفتم که اون هم با لبخند مهربونش جوابم رو داد...از پرهام و هومن هم خداحافظی کردم..پرهام زل زده بود به من.. هومن جوابم رو داد ولی پرهام فقط سرشو تکون داد.. بعد هم به خانم بزرگ نگاه کرد..رفتم توی اتاقم ولی خیلی کنجکاو بودم بدونم خانم بزرگ میخواد بهشون چی بگه؟اون موضوع مهمی که میخواست در موردش با پرهام و هومن حرف بزنه چیه؟...لباسامو عوض کردم و روتختم دراز کشیدم..به همه ی اتفاقات امشب فکر کردم..به شروین که رفتار معمولی با من داشت به حرص خوردنای پرهام به حرکتی که سر میز شام انجام داد و برام غذا کشید...نا خداگاه لبخند زدم..کاراش امشب خیلی خنده دار بود..به پهلو خوابیدم ...صدای مبهمی از بیرون می اومد...انگار داشتن با هم حرف می زدند..اروم اروم چشمامو بستم و به خواب رفتم.. پرهام و هومن روی مبل نشسته بودند و منتظر چشم به خانم بزرگ دوخته بودند... خانم بزرگ نگاهی به هر دو انداخت و گفت:من امشب شروین رو به اینجا دعوت کردم ...چون از این دعوت منظور خاصی داشتم.. پرهام با اخم گفت:منظور داشتید؟..اخه چه منظوری خانم بزرگ؟..اون .. خانم بزرگ دستشو بالا گرفت که پرهام هم ساکت شد... خانم بزرگ :توی خونه ی من حق ندارید هیچ کدومتون در مورد شروین بد بگید..شنیدید چی گفتم؟ پرهام به پشتی مبل تکیه داد و پا روی پا انداخت و پوزخند زد : نمی دونستم شروین از من و هومن که نوه هاتون هم هستیم براتون عزیزتره... نگاهی به هومن کرد..هومن رو به خانم بزرگ گفت:خانمی این دیگه چه کاریه؟...اصلا بگید ببینم منظورتون از اینکه شروین رو به اینجا دعوت کردید چی بوده؟ خانم بزرگ با لحن جدی رو به هر دو گفت:یادتونه بهتون گفته بودم من اون شخصی که قراره با فرشته ازدواج صوری بکنه رو در نظر گرفتم؟... هر دو سرشان را به نشانه ی مثبت تکان دادند....پرهام نگاه مشکوکی به خانم بزرگ انداخت..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d