#قسمت_صدو_چهلو_هفت
..پیروزمندانه نگاش کردم..ابروشو انداخت بالا و نگاشو دوخت توی چشمام...ولی از لبای به هم فشردش می تونستم بفهمم که بدجور داره حرص می خوره...روشو کرد اونور و دیگه حرف نزد...حقته..روت کم شد؟...خانم بزرگ مرتب از شروین سوالای جور واجور می پرسید...از کار و زندگیش و موقعیت اجتماعیش و خانواده اش و محیط کارش...یه لحظه احساس کردم شروین اومده خواستگاری...اخه خانم بزرگ هی سوال می پرسید شروین هم سرشو مینداخت پایین و جواب می داد و بعد هم با رضایت به خانم بزرگ نگاه می کرد...پرهام و هومن اصلا با شروین حرف نمی زدند...خیلی دوست داشتم بدونم دلیل این کارشون چیه؟..موقع صرف شام رسید..خدمتکارا میز رو چیده بودن...خانم بزرگ بالا نشست و پرهام سمت راست خانم بزرگ و هومن هم کنار پرهام نشست..شروین سمت چپ خانم بزرگ نشست ...منم رفتم که کنار هومن بشینم که خانم بزرگ سریع گفت:فرشته جان اینجا بشین دخترم..با تعجب به جایی که گفته بود نگاه کردم...چرا کنار شروین؟!...نگاه متعجبم رو به خانم بزرگ دوختم...بامهربونی نگام می کرد..سرشو اروم تکون داد و بهم اشاره کرد که بنشینم...پرهام و هومن و شروین زل زده بودن به من...زیر اون همه نگاه که به من خیره شده بود داشتم اب می شدم..نگاه هومن بی تفاوت بود...نگاه شروین معمولی بود ولی لبخند مردونه ای روی لباش بود...ولی نگاه پرهام متفاوت بود..اخم نداشت ولی صورتش سرخ شده بود..قاشق رو محکم توی دستاش گرفته بود...خوبه دسته اش فلزیه اگر پلاستیکی بود حتما تا الان شکسته بود... خب برای حرص دادن پرهام بد هم نبود...نشستم کنار شروین...هومن بشقاب خانم بزرگ رو بداشت و براش غذا کشید...بشقابمو برداشتم وجلو بردم تا غذا بکشم که شروین گفت: بدید من براتون بکشم؟..لبخند زدم و گفتم:نه ممنونم...راضی به زحمتتون نیستم.لبخند زد وگفت:این چه حرفیه؟..وظیفه ست...-نه ممنون...خواستم باز تعارف کنم که بشقاب از دستم کشیده شد..با تعجب به پرهام که تند تند توی بشقابم برنج می ریخت نگاه کردم..سالاد و خورش هم گذاشت کنارش و با اخم گذاشت جلوم و گفت:چقدر تعارف می کنی..بعد هم یه لیوان دوغ ونوشابه ریخت و هر دوتا رو گذاشت جلوم..دیگه چیزی نبود که برام بریزه و بذاره جلوم ..تموم این کارا رو با حرص انجام می داد و تقریبا می کوبید رو میز.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d