eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_صد_و_چهارم_دالان_بهشت 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d کشش عجیبی نسبت به او
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d یکدفعه به سمت من چرخید و گفت: حالا، فکر کن این بدبختیه یا اونی که تو بهش می گی بدبختی؟ تو یک عمر با یک پدر مهربون که اون طوري عاشقانه دوستت داشته زندگی کردي و بعد جلوي چشمت، با همه سختی ولی بالاخره دیدي که رفت، فوت کرد و تمام شد. درسته دلت می سوزه،سخته، دردناکه، ولی نه به اندازه این که ندونی پدرت مرده س یا زنده، اگر زنده س در چه وضعی زندگی می کنه، نکبت یا خوشبختی؟ و اگه مرده چطوري مرده، به مرگ طبیعی، یا خودشو کشته یا اصلا کشته شده؟ از اون طرف همیشه حسرت نگاه پرمحبتی که بدونی نگاه پدرته به دلت مونده باشه، نه نگاه عمویت یا پدربزرگت و ... واي مهناز، خیلی وقت هاست که از تمام کس و کارم نفرت دارم، حتی از مادرم. همیشه فکر می کنم، وقتی این قدر اکراه و سر باز زدن بابام را دید، چرا مثل یک تکه خمیر توي دست این و اون صبر کرد و صدایش در نیومد؟ اگه اونم از خودش یک وجودي نشون می داد اگه مخالفت کرده بود، اگه وقتی منو حامله شد، یکجوري منو از بین برده بود واگه ... یک عمره من با اگر و شاید و اما زندگی کردم. تا مرز دیوونگی رفتم و برگشتم و آخرم بی فایده و توي همه این سال ها از اون جا که ناخودآگاه از خونه فراري بودم، با مردم و اجتماع جوش خوردم و دوست شدم و این ارتباط ها و دوستی ها و شنیدن دردسرهاي دیگران بوده که منو سرپا نگه داشته و هربار با شنیدن درد دل هاشون به خودم نهیب زدم که درد من اصلا درد نیست، خودم توي سر خودم زدم و خودم رو توبیخ کردم و دوام آوردم. اینه که حالا از دست تو که این جوري خودتو باختی کفرم در اومده. اصلا از همه کسانی که تا یکخورده زندگی بالا و پایین می شه، خودشو رو ول می کنن نفرت دارم. از آدم هایی که فقط بلدن مثل شیر برنج ولو بشن با دست اشاره اي با نمک به من کرد و شروع به شوخی و حرف هاي بامزه زدن کرد. انگار نه انگارکه چند دقیقه پیش آن حرف ها از دهان همین آدم بیرون آمده بود. وقتی تعجب را توي چشم هایم دید یا شاید هم فکرم را خواند، با سادگی و لحنی بامزه گفت: چیه؟! توقع داري حالا تا قیامت من روضه بخونم تو سینه بزنی؟! بسه دیگه من درد دل هام رو کردم و سبک شدم. تو هم اگه عقل داشته باشی، که من شک دارم، درس گرفتی. از اون گذشته چون من شوخی می مکن دلیل نمی شه که توي دلم غم نباشه. بی چاره همه که مثل تو بلد نیستن فوري قنبرك بزنن یا ولو بشن! خیلی وقت ها آدم ها حرف می زنن که در حقیقت حرف نزده باشن و خیلی ها هم می خندن فقط براي این که گریه نکرده باشن، متوجه می شی؟! یا بازم توضیح بدم؟! بعد در حالی که شکلکی خنده دار در می آورد گفت: پاشو، پاشو، این قدر قیافه هالوها رو به خودت نگیر، تو اگه یکخورده مغز توي کله ت بود، باید خیلی پیش تر از این ها به فکر می افتادي که دوستت به عنوان یک آدم، حتما براي خودش یک غصه هایی داره. نه این که حتی یک بار سوال نکردي هیچ، فکرتم مشغول نشده، اونم هیچ، تازه این قدر راحت می گی من فکر می کردم چون به همه شوخی داري به بابات می گی خان عمو! آخه آدم این قدر خنگ؟! در حالی که خودش هم از خنده من می خندید، اضافه کرد: هرهر و زهرمار، بایدم بخندي، اگه خنگ نبودي که تا حالا فهمیده بودي غیر از تو هم آدم هاي دیگه اي توي این دنیا هستن و اون وقت سرتون رو از لاك مبارکتون آورده بودین بیرون تا بلکه چشم هاي کم سوتون چهار قدم دورتر را ببینه ... راست می گفت، حالا دیگر این قدر شعور پیدا کرده بودم که درستی حرف هایش را بفهمم و قبول کنم. پس این بار هم دست در دست دوستم گذاشتم و براي راه افتادن به او تکیه کردم. چون با تمام وجود به این نتیجه رسیده بودم که راست می گفت: دیگر شیر برنج بودن کافی بود. یاد شعري افتادم که آزیتا همیشه می خواند: چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید. چشم هاي من هم، اگر چه دیر و توسط ندیگرا و به زور شسته شد ولی به هر حال توي جور دیگر دیدن به فریادم رسید. با این که از لحاظ جسمی در رنج بودم، ولی سعی می کردم روحم را قوي کنم و به تلاش وا دارم. با آزیتا و نرگس دوباره همپا شدم و توي هر کلاسی که می شد، سر کردیم و گرچه نرگس همیشه به خنده می گفت -: از ما بالاخره، چه آش شله قلمکاري در می آد، فقط خدا عالمه – ولی من در سایه رفاهی که پدرم برایم باقی گذاشته بود توانستم براي فرار از گذشته هایم به جاي دست و پا زدن در بدبختی به شناختن دنیاهاي تازه پناه ببرم و در این مسیر به موفقیت و مهارت هم دست پیدا کنم. یکی از آن موفقیت ها، یاد گرفتن رانندگی بود که من هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم، ولی بالاخره با تشویق نرگس و آزیتا یاد گرفتم و برخلاف انتظار خودم و دیگران راننده قابلی هم شدم. دیگر براي آن که به قول نرگس سر از همه کارها در آوریم، وسیله هم داشتیم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است