#قسمت_نود_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
با ترازوي عقل بسنج، کفه هر کدام سنگین تر بود، اون وقت تصمیم بگیر. آقا جون، جلوي دهن مردم رو نمی شه بست و از بخت بد، این دروازه هاي باز، خیلی روي سرنوشت آدم ها تاثیر دارن...
واي که از رنج آن صورت مهربان، چه خاري به قلبم فرو می رفت. کاش می شد داد بزنم – آخه آقا جون، با کدوم عقل فکر کنم و تصمیم بگیرم؟ من و عقل وسنجش؟! – کاش می توانستم بگویم – کار از جاي دیگه خرابه – ولی نمی شد و من فقط، توي بن بستی که گیر افتاده بودم، اشک را داشتم که به فریادم برسد. اخد می داند از دیدن رنج پدر و مادرم چه حالی می شدم. خدایا، این چه محبتی است که در قلب پدر و مادرها قرار می دهی که چنین گذشت و صبوري به دنبال دارد؟! می دانستم که هر دو رنج می برند و عذاب می کشند. می فهمیدم که جگرشان خون است، ولی حاضر نبودند مرا عذاب بدهند و هب نظر خودشان به کاري وادار کنند که خلاف میل و خواسته ام بود. غافل از این که، این همه مهر و ملاحظه، همیشه باعث خوشبختی نیست و گاهی براي خوشبختی، سختگیري هم لازم است.
وقتی به آقا جون نگاه می کردم، دلم می خواست آن چشم هاي مهربان و آن دست هاي خسته و
موهاي سفید را غرق بوسه کنم. دلم می خواست به پایش بیفتم، معذرت بخواهم، از او به خاطر همه آنچه به من داده بود تشکر کنم و واقعیت را بگویم، دلم می خواست بداند که مثل خودش و شاید خیلی بدتر، در جهنمی سوزان دست و پا می زنم و بگویم که نمی دانستم آتش این عذاب که با دست خود هب جان خریدم، دامن آن ها را هم می گیرد. در این گیر و دار روزها سریع می گذشت. مریم مدام در رفت و آمد بود و زري، تقریبا دو سه روز یک بار زنگ می زد، ولی با هیچ کدام حرفی براي گفتن نداشتم. بالاخره غصه و رنج و گریه، بغض مدامی که مثل غده اي بزرگ راه گلویم را بسته بود و سوزش لعنتی معده و بی خوابی مرا از پا انداخت. توي بن بست عذاب و تردید و پشیمانی خرد و له می شدم و از بین می رفتم و دم نمی زدم. به این ترتیب مریضی ام با شدتی بیش تر از گذشته برگشت. ناراحتی معده ام همراه کابوس هایی که خواب را از چشم هایم می گرفت، جسم رنجورم را داغان می کرد و بالاخره کارم به بیمارستان کشید.
با خودم سر لج افتاده بودم. دوست داشتم رنج بکشم و بیمار و نزار شوم. از تحلیل رفتن خودم لذت می بردم، انگار به خودم کفاره پس می دادم. کرخ و بی حس بودم و هیچ کمکی به خودم براي بهتر شدن نمی کردم. آن روزها، فقط خدا می داند ته دلم چقدر امیدوار بودم که خبر مریضی ام به گوش محمد برسد، دلش به رحم بیاید و برگردد، ولی بر خلاف انتظارم، نه تنها برنگشت، دیگران هم وخامت حالم را پاي سختگیري و اصرار خودشان گذاشتند و آن ها هم دیگر حرفی نزدند و ساکت شدند. دیگر کسی پادر میانی نکرد و در کمال ناباوري شنیدم که محمد، علی رغم مخالفت خانواده اش ، از ایران رفته.
دو ماه بعد، صیغه طلاق رسما خوانده شد، دیگر باقی مانده امیدهاي من هم به باد رفت و عظمت
مصیبت را باور کردم. چقدر حاج آقا اصرار کرد تا آنچه طبق قانون به من تعلق می گرفت، یعنی
نصف مهرم را بدهد، ولی آقا جون قبول نکرد و گفت: من روز اول هم گفتم، مهر بچه من خوشبختی اش است. هر دو پدر اشک به چشم آوردند و یکی شرمنده و دیگري دلشکسته از هم جدا شدند. سرنوشت من به همین راحتی عوض شد و زندگی ام در مسیري دیگر افتاد و چنین بود که به سه حقیقت مهم پی بردم:
دانستم دردي را که نشود به دیگران گفت و با دیگران قسمت کرد، چه درد سنگین و غیر قابل
تحملی می شود. خوره اي که این درد نا گفتنی به جان من انداخته بود، بی چاره ام می کرد و من
چاره اي نداشتم. این را هم فهمیدم که آن هایی که ، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی براي استحکام زندگیشان می دانند، راهی بس اشتباه را طی می کنند. محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباري است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر می شود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگري ،نیست براي محبت حریمی آسمانی قائل شدن است، نه اجباري براي تحمل. بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، براي از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد. بهانه هاي پوچ و چنبره ماري که مدام قلبم را نیش می زد و این زهر را به جانم می ریخت، بی چاره کننده بود و من راه به جایی نداشتم. بیش ترین مایه زجرم این بود که من بیزار نشده بودم، حتی ذره اي از محبتم نسبت به محمد کم نشده بود و نمی توانستم حتی کینه اي از او به دل بگیرم تا بلکه راحت تر فراموش کنم. به این ترتیب تازه
می فهمیدم چقدر دوستش داشتم. خدایا، چه زجري کشیدم.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلا مانع است