eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d خاطره نگاه هایش، محبت هایش، گرماي آغوشش، حمایت نگاه هاي مهربانش، دست هاي قوي و وجود پر قدرتش که پشت و پناه خودم می دانستمشان، دیوانه ام می کرد. نه روز آرامش داشتم، نه شب و تمام این غصه ها چیزي نبود که بشود براي کسی گفت. مثل سرطان وجودم را از درون می خورد و از بین می برد و من مثل جنازه اي بی روح جسمم را با خودم می کشیدم و توي خانه اي که دیگر نه از آرامش، که از غم، ساکت و آرام بود، مثل روحی سرگردان این طرف و آن طرف می رفتم. یکی از همان روزها مریم خوشحال با روزنامه آمد خانه مان تا خبر بدهد که هر دو در کنکور قبول شده ایم. من ورودي بهمن ماه در رشته علوم تربیتی و مریم در رشته روانشناسی قبول شده بود. مثل دیوانه ها جلوي چشم هاي بهت زده مادر و مریم روزنامه را ریز ریز کردم و دور ریختم. دانشگاه؟ کسی که به خاطرش قرار بود روزي به دانشگاه بروم، کسی که برایش مهم بود، دیگر نبود. دیگر درس و دانشگاه و قبولی برایم معنا نداشت. روزها می گذشت و من همان طور که کم کم چشمه اشکم خشک می شد، آدمی دیگر می شدم،آدمی عصبی که دیگر به جاي گریه کردن، دوست داشت فریاد بزند، مجسمه اي بی روح که کشیدن جسمش و تحمل آدم ها برایش سخت بود. از آدم ها حوصله ام سر می رفت و خلا شدید روحی بی چاره ام می کرد. هنوز هم، با آن که سال ها گذشته است، وقتی یاد آن روزها می افتم همه چیز مثل روزهاي برفی، مه آلود و گنگ در نظرم مجسم می شود . چقدر طول کشید تا خودم را جمع و جور کردم. حرف ها و عکس العمل هاي اطرافیان همه و همه مثل هیاهویی بی مفهوم در ذهنم می پیچید. آن روزها انگار درست نمی دیدم، مثل آدمی که از پشت شیشه اي غبار گرفته یا از وراي مه غلیظی به سختی ببیند، نه درست می شنیدم، نه می دیدم و نه حس می کردم و نه می فهمیدم. از همه کس و همه چیز بیزار بودم و احساس می کردم دیگران همه از من بیزارند، مثل این که همان قدر که عشق و محبت آدم را سرافراز و سربلند و به خودش مطمئن می کند با از دست رفتنش، درست برعکس احساس شرمندگی و عدم اعتماد به نفس بیچاره ات میکند.خانه گرم و پر از نشاطمان سوت و کور و غمگین شده بود. امیر دیگر خیلی کم توي خانه پیداش می شد، وقتی هم می آمد، ساکت بود. مادرم بیش تر سر کتاب دعاهایش بود یا توي فکر . وقتی با آهی عمیق سرش را رو به آسمان می گرفت و می گفت خدایا، راضی ام به رضاي تو، جگرم آتش می گرفت. می فهمیدم که از چه در عذاب است و از سر درد رو به درگاه خداوندي می آورد. این بود که خودم را، محمد را و همه کسانی را که باعث و بانی می دانستم، نفرین می کردم. ولی چه حاصل، شکنجه دائمی ام با این کار هم تمام نمی شد. ‌‌‌‌‌‌به یاد داشته باش: هر گاه که زیر فشار غصه ها زانوانت خم می شود این مهر و عشق به سوي تو راه باز می کند و باور کن، که ممکن است در گذرگاه هاي تاریک زندگی، گهگاه نور ستاره اي دیده نشود. اما نه تا ابد. دیدن این نور، شاید در آینده اي نزدیک میسر شود. تولدت مبارك دوست همیشگی تو زري – لندن مثل ایام مدرسه، انشاي قشنگ زري مرا تحت تاثیر قرار داد. همراه کارت یک کاغذ هم بود که زري ضمن گلایه از این که من حتی حاضر نشده مبود با اوصحبت کنم، تاکید کرده بود که هنوز دوست من است، نه خواهر محمد و به انتظار جواب می ماند. ولی من هیچ وقت جوابی ندادم. زري در ذهن من تداعی کننده محمد بود و یادآور او، که من می خواستم فراموشش کنم. این بود که کارتش را توي اتاقم که مدت ها بود پا به آن نگذاشته بودم، اتاق خودم و محمد، زیر شیشه میز گذاشتم و از آن اتاق فرار کردم. اتاقی که هنوز وسایل و لباس ها و یادگارهاي محمد و عطر تنش توي آن موج می زد. پنج ماه بود که اتاقم طبقه پایین و کنار اتاق مادرم بود و من هیچ چیز غیر از لباس هایم، حتی تختم را از آن جا نیاورده بودم و انگار طی یک قرار ناگفته، هیچ کس هم در مورد آن اتاق هیچ چیز نمی گفت و سراغش نمی رفت. محمد حتی دنبال کتاب هایش که آن قدر برایش اهمیت داشت، هم نفرستاده بود. مثل این بود که توي آن اتاق، زمان با همان حال و هواي گذشته، متوقف شده بود، با وسایل محمد، خاطره هایش، کتاب هایش و لباسهایش. و من از بی چارگی و رنج از آن اتاق فراري بودم تا نبینم و به یاد نیاورم. روزها باز می گذشت. سریع هم می گذشت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هر چه به بهمن ماه نزدیک می شدیم، فشار مادر و مریم هم بیش تر می شد. آن ها می خواستند مجبورم کنند به دانشگاه بروم. بالاخره در برابر خواهش هاي ملتمسانه مادر تسلیم شدم، راست می گفت: نمی شد که خودم را زنده به گور کنم! شش ماه گذشته بود و من که بعد از محمد، انگار چیزي توي وجودم مرده بود، بدون روح و مثل مرده متحرك، بی هدف روزها را به شب می کردم و هر روز صبح چشم هایم را که باز می کردم http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است