eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_سه شش صبح بود هنوز مادرش توی نمازخونه بود، رفتم توی نمازخونه دیدم داره قرآن میخو
🌱 ❤️ عمه هم زد بیرون و محکم درو بهم زد، مهسا گفت خیلی وقت بود تو دلم مونده بود، اینا کم مامانمو آزار ندادن.. آروم دستشو گرفتم و گفتم بیخیال نذار بیدار شه، بیا این کلیدو بگیر درو از تو قفل کن، من برم بیرون دم در این خانمه الان میاد. اون شب به بدترین شکل ممکن گذشت... شقایق که جرات نداشت بیاد دم پر مهسا ولی مدام بهم پیام میداد بگیر بخواب خسته ای دقیقا دو روز بود پلک روی هم نذاشته بودم اما خوابم نمیبرد که نمیبرد، هرچی سعی کردم نمیشد، قیافه سهیل میومد جلوی چشمم و مرگشو نمیتونستم باور کنم..! فردا صبح خونه کیپ تا کیپ آدم بود، مادر سهیلم گوشه پذیرایی اشک میریخت. رسمشون بود جنازه رو بیارن توی خونه... وضعیت بدی بود... روشو کنار زدن که باهاش خدافظی کنیم..، به صورت سهیل نگاه کردم، به پیشونیش که شکسته بود و بخیه شده بود، دقیقا مثل وقتی بود که خواب بود، نمیدونم چی شد... چه حالی شدم که خم شدم و پیشونیشو بوسیدم، سرشو بغل کردم و ضجه زدم، نمیتونستن از جنازه جدام کنن.. دلم برای سهیل با تمام بدی هاش میسوخت، دلم برای ناکام بودنش اینکه با عشق زندگی نکرد اینکه از زندگیش نتونست و نخواست که لذت ببره، هیچوقت بچه دار نشد، برای مادرش.. مادری که تازه بچه هاش بزرگ شده بودن و سرو سامون گرفته بودن و میخواست یه نفس راحت بکشه... 💐💐💐💐 سهیل رو به خاک سپردیم، و من چیزی از اون موقع نمیگم هر وقتم یادم میوفته بی اختیار اشک میریزم، خودمم نمیدونم چرا ! دلم نمیومد مادرشونو با این گرگا ول کنم هرچی مامانم گفت بیا بریم خونمون دیگه گفتم نمیتونم دلم نمیاد، یه هفته ای اینجا میمونم بعد برمیگردم خونه انگار دق دلی داشتم، میخواستم تلافی این همه سال که به زن بیچاره ستم کردن و نیش زدن رو درارم و اگه کسی یه کلمه به مادرش حرف زد جوابشو بدم.. مادرش توی اون چند روز همش خواب بود، بهش آمپول میزدیمکه بخوابه و کمتر عذاب بکشه، ولی پدرش انگار نه انگار... اصلا خونه نمیومد و اصلا مرحم نبود، خدا میدونه که من اصلا یادم به مال و اموال سهیل نبود، چیزاییم که از خودش داشت یه خونه یه ماشین و حتی بعدا از طریق صبا و پرهام فهمیدم یه ویلای خیلی کوچیک تو ساری... ولی تو همون هفته اول تیکه ها شروع شد.. عمه ها مثلا میومدن غذا بیارن، یبار یکیشون بهم چیزی گفت که خیلی سوختم.. گفت خیلی خوشحالی سهیل مرده؟ این همه مال تو این سن بهت رسیده..! منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم نکنه شما ناراحتی از اینکه دختر شما رو نگرفته که به شما برسه؟ با جیغ و داد قهر کرد و رفت. خلاصه آروم آروم به مادر سهیل گفتم که باید برم خونمون اصرار کرد منم قول دادم هر روز بهش سر بزنم. همه کارا انجام شد و هرچیزی که باید به نامم میشد شد.. من واقعا از اون خونه که بهم رسیده بود حالم بهم میخورد، نمیتونستم تحملش کنم یا ببینمش، یاد روزای بدم روزایی که کتک خورده بودم میوفتم یاد روزایی که حبس شده بودم، یاد روزی که بهنام اومد بالای سرم و ترسیدم... سریع خونه و ماشینو فروختم و پولشو یکی کردم و یه خونه بزرگتر و بهتر یه جای دیگه شهر باهاش خریدم، 💐💐💐💐 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_سه شش صبح بود هنوز مادرش توی نمازخونه بود، رفتم توی نمازخونه دیدم داره قرآن می
🌱 ❤️ عمه هم زد بیرون و محکم درو بهم زد، مهسا گفت خیلی وقت بود تو دلم مونده بود، اینا کم مامانمو آزار ندادن.. آروم دستشو گرفتم و گفتم بیخیال نذار بیدار شه، بیا این کلیدو بگیر درو از تو قفل کن، من برم بیرون دم در این خانمه الان میاد. اون شب به بدترین شکل ممکن گذشت... شقایق که جرات نداشت بیاد دم پر مهسا ولی مدام بهم پیام میداد بگیر بخواب خسته ای دقیقا دو روز بود پلک روی هم نذاشته بودم اما خوابم نمیبرد که نمیبرد، هرچی سعی کردم نمیشد، قیافه سهیل میومد جلوی چشمم و مرگشو نمیتونستم باور کنم..! فردا صبح خونه کیپ تا کیپ آدم بود، مادر سهیلم گوشه پذیرایی اشک میریخت. رسمشون بود جنازه رو بیارن توی خونه... وضعیت بدی بود... روشو کنار زدن که باهاش خدافظی کنیم..، به صورت سهیل نگاه کردم، به پیشونیش که شکسته بود و بخیه شده بود، دقیقا مثل وقتی بود که خواب بود، نمیدونم چی شد... چه حالی شدم که خم شدم و پیشونیشو بوسیدم، سرشو بغل کردم و ضجه زدم، نمیتونستن از جنازه جدام کنن.. دلم برای سهیل با تمام بدی هاش میسوخت، دلم برای ناکام بودنش اینکه با عشق زندگی نکرد اینکه از زندگیش نتونست و نخواست که لذت ببره، هیچوقت بچه دار نشد، برای مادرش.. مادری که تازه بچه هاش بزرگ شده بودن و سرو سامون گرفته بودن و میخواست یه نفس راحت بکشه... 💐💐💐💐 سهیل رو به خاک سپردیم، و من چیزی از اون موقع نمیگم هر وقتم یادم میوفته بی اختیار اشک میریزم، خودمم نمیدونم چرا ! دلم نمیومد مادرشونو با این گرگا ول کنم هرچی مامانم گفت بیا بریم خونمون دیگه گفتم نمیتونم دلم نمیاد، یه هفته ای اینجا میمونم بعد برمیگردم خونه انگار دق دلی داشتم، میخواستم تلافی این همه سال که به زن بیچاره ستم کردن و نیش زدن رو درارم و اگه کسی یه کلمه به مادرش حرف زد جوابشو بدم.. مادرش توی اون چند روز همش خواب بود، بهش آمپول میزدیمکه بخوابه و کمتر عذاب بکشه، ولی پدرش انگار نه انگار... اصلا خونه نمیومد و اصلا مرحم نبود، خدا میدونه که من اصلا یادم به مال و اموال سهیل نبود، چیزاییم که از خودش داشت یه خونه یه ماشین و حتی بعدا از طریق صبا و پرهام فهمیدم یه ویلای خیلی کوچیک تو ساری... ولی تو همون هفته اول تیکه ها شروع شد.. عمه ها مثلا میومدن غذا بیارن، یبار یکیشون بهم چیزی گفت که خیلی سوختم.. گفت خیلی خوشحالی سهیل مرده؟ این همه مال تو این سن بهت رسیده..! منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم نکنه شما ناراحتی از اینکه دختر شما رو نگرفته که به شما برسه؟ با جیغ و داد قهر کرد و رفت. خلاصه آروم آروم به مادر سهیل گفتم که باید برم خونمون اصرار کرد منم قول دادم هر روز بهش سر بزنم. همه کارا انجام شد و هرچیزی که باید به نامم میشد شد.. من واقعا از اون خونه که بهم رسیده بود حالم بهم میخورد، نمیتونستم تحملش کنم یا ببینمش، یاد روزای بدم روزایی که کتک خورده بودم میوفتم یاد روزایی که حبس شده بودم، یاد روزی که بهنام اومد بالای سرم و ترسیدم... سریع خونه و ماشینو فروختم و پولشو یکی کردم و یه خونه بزرگتر و بهتر یه جای دیگه شهر باهاش خریدم، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
با اومدن مادر مرضیه از اتاق بیرون اومدم .. بعد از ازدواجم با صنم ،مادر مرضیه مثل قبل باهام رفتار نمیکرد و منم سعی میکردم کمتر ببینمش.. کمی تو حیاط قدم زدم ..چند بار نفس راحت کشیدم و خداروشکر کردم که تونستم بچمو بغل بگیرم.. یاد صنم افتادم و به اتاقش رفتم .. صنم مشغول گلدوزی بود .. کاری که تازگیها انجام میداد .. یک لحظه سرش رو بالا آورد و گفت قدمش مبارکت باشه... تو همون چند ثانیه فهمیدم که گریه کرده ..چشمهاش سرخ بود .. طاقت دیدن غصه خوردنش رو نداشتم کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم چرا گریه کردی؟ حیف اون چشمهای خوشگلت نیست؟ با بغض نگاهم کرد و گفت یوسف من دلم بچه میخواد اگه.. اجازه ندادم ادامه ی حرفش رو بگه .. وقتی بوسیدنم طولانی شد صنم گلدوزی رو به کناری پرت کرد و همراهی کرد.. با شیطنت گفتم این دفعه مامان میشی.. صنم دستش رو دور گردنم انداخت و گفت اگه این ماه هم حامله نشم میرم مریض خونه، دنبال درمان.. باشه ای گفتم و محکمتر فشارش دادم .. ظهر به تمام کارگرهای حجره ،به عنوان شیرینی ناهار دادم .. اسد خیلی خوشحال بود و همه اش میگفت یوسف اگه پسر میشد همبازی پسر خودم میشد .. خندیدم و گفتم کاری نداره دست به کار شو یه دختر بیارید اسد چشمکی زد و گفت اتفاقا میخواستم خبرش رو بهت بدم .. چند ماه دیگه دوباره عمو میشی قهقه ی بلندی زدم و خواستم حرفی بزنم که با دیدن مادرم بالای پله ها خشکم زد .. دروغ چرا، با دیدنش قلبم لرزید ..دلم براش تنگ شده بود.. مادر بغض کرد و قدمی بهم نزدیک شد و گفت یوسف... +اینجا واسه چی اومدی؟ اسد سرفه ای کرد و رفت پائین مادر با التماس گفت یوسف..صبر کردم بچه ات دنیا بیاد بیام دیدنت.. الان حال منو بهتر میفهمی..دلم برات تنگ شده ..از من بگذر و بزار برگردم خونم ..بزار هر شب ببینمت.. بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد . نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم از اینجا برو ..منم اگر تو رو ببخشم صنم نمیبخشه..تو بچه ی صنم رو کشتی ،کم مونده بود خود صنم رو هم به کشتن بدی.. مادر نزدیکتر شد ..کاملا روبه روم ایستاد و گفت تو بزار برگردم عمارت ،کاری میکنم صنم هم از من بگذره دیدن گریه اش اذیتم میکرد..پشتم رو بهش کردم .. بازوم رو گرفت و گفت به روح پدرت قسم میخورم نمیخواستم آسیبی به صنم بزنم .. +آهااا..فقط میخواستی بچم رو بکشی؟ _تو صنم رو طلاق میدی .. میدونم.. پشیمون میشی دوباره.. نمیخواستم بچه اش بمونه و بشه خار چشمت.. داد زدم بسه..بزار برو ..اوقات خوشم رو تلخ نکن .. مادر عقب عقب رفت و گفت من دیگه طاقت ندارم .. اگر نزاری برگردم خودم رو میکشم گفت و رفت.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.. لبخند کمرنگی زد وگفت:نگران نباش عزیزم..من خوبم.فقط..فقط یه حسی دارم..دلم خیلی برای این پسر می سوزه..اگر... اشک به چشمش نشست و گفت:اگر هومن من الان پیشم بود درست هم سن و سال این پسر بود.. سرشو بلند کرد وگفت:خدایا یعنی میشه یه روز هومنمو ببینم؟..بغلش کنم و ببوسمش..پسرم.. اشکاش یکی یکی سر خورد روی صورتش.. با صدای گرفته ای گفتم:خودتو ناراحت نکن عطیه...من مطمئنم یه روز هومن برمی گرده پیشمون..به این حرفم ایمان داشته باش.. عطیه سرشو تکون داد و زیر لب خداحافظی کرد.. -صبر کن برات اژانس بگیرم..تو حالت خوب نیست... براش اژانس گرفتم و راهیش کردم.. خدایا چقدر درد...چقدر باید عذاب بکشیم؟..هومنه من الان کجاست؟..حالش چطوره؟..خدایا زنده ست یا.. اه کشیدم و انگشت اشاره و شصتمو روی چشمام فشار دادم... *** دکتر از اتاق بیرون اومد رفتم به طرفش و گفتم:حالش چطوره اقای دکتر؟... دکتر گفت:شما پدرش هستید؟.. حوصله نداشتم 3 ساعت براش توضیح بدم که من کی هستم و چرا اونجام... برای همین گفتم:بله پدرشم..حالش چطوره؟.. -خداروشکر ضربه ای که به سرش خورده شدید نبوده و شکستگی جزئی بوده..زخمشو بخیه و پانسمان کردیم . الان هم حالش خوبه..انشاالله فردا صبح مرخصه و میتونید ببریدش.. -ازتون ممنونم..می تونم ببینمش؟... -بله می تونید..ولی زیاد تو اتاق نمونید..بذارید استراحت کنه..این براش بهتره. -باشه حتما...باز هم ازتون ممنونم. -خواهش می کنم..وظیمونو انجام دادیم. *** تقه ای به در زدم و رفتم توی اتاق..روی تخت دراز کشیده بود وصورتش سمت پنجره بود.. در رو بستم..همزمان اون هم صورتشو برگردوند سمت من و نگام کرد... چشمای قهوه ای روشن و موهای قهوه ای رنگ که از تیرگی به مشکی میزد..پوست گندمی ... ناخداگاه دستمو گذاشتم روی قلبم..خدایا..چشمامو باز وبسته کردم..نه خودش بود.. مثل کسایی که تو عمرشون ادم ندیدن زل زده بودم بهش..به طرفش دویدم..لال شده بودم..ناخداگاه استین لباسشو زدم بالا و به بازوی چپش نگاه کردم..خدایا.. دستشو از تو دستم کشید و گفت:چکار می کنی اقا؟..از کجا فرار کردی؟..دیوونه خونه؟ فقط مات شده بودم بهش و قدرت حرف زدن هم نداشتم.. -به حمد الله لال هم هستی؟..چرا اینجوری نگام می کنی؟.. زمزمه کردم:اسمت..اسمت چیه؟... با تعجب گفت:اسممو می خوای چکار؟.. با ناله دستشو گذاشت روی سرش و گفت:مامور ثبت احوالی؟... با صدای خفه ای گفتم:توروخدا اذیتم نکن پسر جون..بگو اسمت چیه؟.. با درد خندید وگفت:خیلی خب پدرجون خودتو نکش اسممو بهت میگم...اسمم کاوه است... با شک گفتم:کاوه؟..ولی تو.. از اتاق اومدم بیرون و از مسئول پذیرش خواستم که از تلفن اونجا یه زنگ بزنم.. عطیه گوشی رو برداشت.. -الو.. -الو عطیه..ببین هیچی نپرس فقط https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از موبایلم دعای فرج رو پخش کردم و صداش رو بلند کردم. اینا همه رفتار های محمد بود که روی من تاثیر گذاشته بود و ناخودآگاه تکرارشون میکردم. برنج گذاشتم و مشغول درست کردن قورمه سبزی شدم. بعد گذشت اینهمه مدت هنوزهم مثل اولین روزای زندگیمون واسه غذا درست کردن برای محمد ذوق و هیجان داشتم. کارم که تموم شد رفتم‌و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم که بوی قرمه سبزی ندم. یکی از لباس های خوشگلم رو پوشیدم و کلی عطر به خودم زدم. ساده و ملیح آرایش کردم و بعد از خوندن نماز به ناخنام لاک زدم. موهام و شونه کردم و پشت سرم بافتمش و با کِش موی صورتی بستمش. رفتم سراغ جزوه ها و کتابام‌که تا وقتی غذا آماده شه و محمد بیاد خونه یکم درس بخونم. نمیدونم چیشد که زمان از دستم رفت. با صدای در یهو به خودم اومدم و فهمیدم که خونه رو بوی برنج سوخته گرفته. یدونه زدم رو صورتم و دوییدم به آشپزخونه. شعله گاز و خاموش کردم و در قابلمه رو برداشتم.قابلمه برنج رو روی سینک گذاشتم. بوی سوختگیش توذوقم زده بود. حس کردم خستگی تمام زحماتم از صبح دوبرابر شده. انقدر که از سوختن غذام ناراحت بودم محمد و که پشت در منتظر ایستاده بود و یادم رفته بود. پنجره های خونه رو باز کردم که هوا عوض شه. همونجا تو آشپزخونه کنار گاز نشستم. اعصابم خیلی خورد شده بود. محمد با کلید در و باز کرد و اومد داخل. چند بار صدام زد که آروم گفتم‌اینجام. مثل بچه هایی شده بودم که زدن یچیزی و خراب کردن و از ترس مامان باباشون یه گوشه قایم شدن . محمد اومد با تعجب بهم نگاه کرد +سلام چرا اینجا نشستی؟ در رو چرا باز... سرم‌و اوردم و بالا و چهره ی ماتم زده ام وکه دید به حرفش ادامه نداد و گفت : +میرم لباسم وعوض کنم چند دقیقه بعد چندتا شاخه گل نرگس تو گلدون گذاشت و اومد تو آشپزخونه و گفت : +به به. بوی قرمه سبزی گرفته ساختمون و... فکر کردم مسخره ام میکنه ولی خیلی جدی بود. رفت و در قابلمه قرمه سبزی و برداشت و گفت: +وای وای وای بو وقیافه اش که عالیه نشست کنارم وگفت : _چیشده؟ چرا فاطمم قنبرک زده؟ اصولا وقت هایی که اینجوری باهام‌حرف و میزد و میخواست نازم و بکشه لوس میشدم و اشکم در میومد. با زار گفتم: _محمد چرا مسخره ام میکنی؟ خونه رو بوی برنج سوخته برداشته... اولش چیزی نگفت و بعد ادامه داد: +یعنی میخوای بگی تو واسه اینکه غذا سوخت اینجا نشستی و گریه میکنی؟ _آره دیگه پس چی؟ چیزی نگفت. خیلی جدی بود. رفت سر قابلمه و گفت: +راست میگی،خیلی سوخت.میدونی فاطمه ،تو از اولم آشپزیت خیلی بد بود این و الان دارم اعتراف میکنم. از اونجایی که مهمترین ویژگی یه خانوم کدبانو آشپزیشه و تو این ویژگی و نداری،مجبورم که.... ایستادم و با ترس گفتم : _مجبوری که؟ خیلی جدی گفت : +مجبورم برم یه زن دیگه بگیرم. بهت زده نگاش میکردم که گفت: +چرا اونجوری نگاه میکنی؟خب پس بخاطر تو دوتا زن دیگه میگیرم چیزی نگفتم +خب باشه بابا سه تا خوبه ؟ .... خندش گرفت و گفت: +عه فاطمه چهارتا دیگه خیلی زیاد میشه،حقوقم نمیرسه خرجش و بدم وقتی فهمیدم داره شوخی میکنه رفتم کنارش و به بازوش ضربه ای زدم و گفتم: _چشمم روشن،همین و کم داشتم رفتم و دوباره برنج گذاشتم. خندید و خودش رفت ظرف ها و روی میز دو نفره ی کوچیکمون گذاشت. میز و چید وگفت: +دیگه نبینم واسه این چیزا غصه بخوری ها. تاحالا اینهمه غذای خوشمزه درست کردی ،یه بار حواست نبود وسوخت،این ناراحتی داره؟ _آخه با ذوق درست کرده بودم که از سرکار اومدی میز رو بچینم نهار بخوریم. بعد ضدحال خوردم. خندیدو گفت : +اشکالی نداره مهم اینه قورمه سبزیت مثل همیشه عالی شده. اصلا از بوی خوبش سیر شدم‌. بعدشم فاطمه خانوم من دلم‌نمیخواد انقدر زحمت بکشی. تو درس میخونی،کار های خونه رو بزار وقتی من اومدم باهم انجام بدیم‌. اون روز انقدر از دست پختم تعریف کرد و از ویژگی های خوبم گفت و انقدر من و خندوند که ناراحتیم و به کل فراموش کردم. __ محمد مثل هر صبح با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم.رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم تا سرحال شم‌و خواب کامل از سرم بپره. دوباره برگشتم به اتاق و موهام و خشک کردم. خواستم شونه ام و از روی میز بردارم که کنار شونه ی خودم و فاطمه یه شونه ی نوزاد دیدم. با تعجب شونه رو برداشتم و نگاش کردم. یه شونه ی کوچیک آبی بود که وقتی تکونش میدادی تیله های کوچیک توش تکون میخورد و صدا میداد. با خودم گفتم بعد از فاطمه میپرسم که قضیه اش چیه. در کمد لباسا رو باز کردم.خواستم از شاخه لباس فرمم رو بردارم که دیدم لباسم مث همیشه اتو شده سرجاش نیست،به جاش یه لباس کوچیک نوزادی که روش عکس پستونک بود روی شاخه ی لباسم آویزون شده بود. لباس و برداشتم و رو دستم گذاشتم. طولش انقدر کوچیک بود که به آرنجم هم نمی رسید. ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم : _ای جونم یخورده نگاهم و تو اتاق چرخوندم و لباسم و دیدم‌که به دستگیره ی در آویزون شده بود.