eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_یک ، اگرم بمونه زندگی نباتی داره یعنی با مرده هیچ فرقی نمیکنه! نباید اینو بهت بگم
🌱 ❤️ شش صبح بود هنوز مادرش توی نمازخونه بود، رفتم توی نمازخونه دیدم داره قرآن میخونه گفت کجا رفتی دختر نگران شدم کجا بودی؟ سخت ترین کار دنیا اینه که به یه مادر بخوای بگی بچت دیگه نیست مرده، هرچند هم اون بچه ناخلف باشه بازم این سخت ترین کار دنیاست.. نمیدونستم چی بگم فقط گوشه نمازخونه نشستم و اشک ریختم، خودش فهمید، شروع کرد جیغ و داد کردن و خودشو زدن با شقایق هرچی سعی کردیم بگیریمش نتونستیم صورتشو انقدر چنگ انداخت که خون سرازیر شده بود دیوونه شده بود... یهو داد زد بچم نمرده.. نه.. سهیل نمرده.. باید نشونم بدیدش... ما بدتر گریه میکردیم، مهسا اومد تو نمازخونه، مهسا حالا مهسای واقعی بود... بدون تیکه انداختن اشک میریخت هممون جیغمون بلند شده بود، گریه من برای سهیل نبود برای بخت خودم بود که اینجور داد میزدم و اشک میریختم.. همه خانوادش جمع شدن، جنازه رو بردن سردخونه که فردا اقوامش بیان و تشییع کنن مادرسهیل آروم نمیگرفت، کسی هم توقع نداشت آروم بگیره از هوش میرفت دوباره به هوش میومد، هرکی از در خونه میومد تو داد میزد بچه من نمرده شماها براچی دارید میایید.. چرت و پرت میگفت، میگفت اصلا مگه امشب خواستگاریم نیست من که هنوز شوهر نکردم که بخوام بچه دار بشم.. حالش اصلا خوب نبود، مهسا هم بغلش کرده بود و همینجور اشک میریخت. دوتا از همکارای مهسا به جفتشون آمپول زدن تا بخوابن، مهسا دیگه هیچی به من نمیگفت. منو مادرش و مهسا توی اتاق بودیم، اون دوتا خوابیده بودن و منم نشسته بودم، عمش اومد توس اتاق تا مادر سهیلو بیدار کنه گفت زشته کلی آدم هست میگن مادرش کو مایه آبروریزیه.. گفتم نمیبینید به زور آمپول و قرص خوابوندیمش.. فردا تشییع جنازه ست باید جون داشته باشه، خدایی نکرده سکته میکنه.. دستشو زد به کمرشو گفت کاش تو نمیخواستی ادای عروسای خوبو دراری، خدا فقط تورو میشناسه، تو یکی که نیا بیرون.. یه قطره اشکم نریختی مایه آبروریزی تو، دختر لااقل یکم صورتتو میکندی.... 💐💐💐💐 چشمامو مالیدم و چیزی نگفتم، گفتم شر درست میشه حالا اونم یکاره رفت بالای سر مهسا و مادرش و با دوتا دستش محکم تکونشون داد که پاشن، مهسا که کامل خواب نبود از جا پاشد و گفت عمه چیه؟ گفت هیچی عمه جان میگم زشته پاشید بیاید تو حال مهمون اومده کلی آدم هست میگن لابد مامانش ناراحت نیست گرفته خوابیده، جلو مردم زشته... مهسا گفت عمه هیچکس غیر تو و خواهرات این حرفو پشت مامانم نمیزنه، نمیبینی صورتشو چقد چنگ انداخته؟... این همه سال با بابام زجرش دادید بسه تونه دیگه، خیلی ناراحتی مامانم نمیاد تو حال.. زشته؟ برا تو مایه آبروریزیه؟ پاشید گورتونو گم کنید بزارید مامانم یکم بخوابه فردا جون داشته باشه عمش گفت بیا و خوبی کن، مهسا خانوم کی داره چایی میده.. حلوا درست میکنه؟ همینا که میگی گورشونو گم کنن، باشه ما دست به سیاه و سفید نمیزنیم و میریم آبرو براتون نمونه.. مهسا نشست و شروع کرد اشک ریختن، نمیخواست اینجوری شه، دستشو گرفتم و گفتم من درستش میکنم.. رو به عمش گفتم الان زنگ میزنم خدمتکار گفت بیا ما خدمتکاریم دیگه آره؟ گفتم واقعا دنبال شرید انگار؟ نه، من خدمتکارم من بیشعورم من برا شوهرم ناراحت نیستم توروخدا ول کنید.. گوشیمو برداشتمو زنگ زدم به خانومی که گاهی میومد خونه مامانمو تمیز میکرد و گفتم هرجا هستی خودتو برسون، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_هشتادو_یک ، اگرم بمونه زندگی نباتی داره یعنی با مرده هیچ فرقی نمیکنه! نباید اینو بهت ب
🌱 ❤️ شش صبح بود هنوز مادرش توی نمازخونه بود، رفتم توی نمازخونه دیدم داره قرآن میخونه گفت کجا رفتی دختر نگران شدم کجا بودی؟ سخت ترین کار دنیا اینه که به یه مادر بخوای بگی بچت دیگه نیست مرده، هرچند هم اون بچه ناخلف باشه بازم این سخت ترین کار دنیاست.. نمیدونستم چی بگم فقط گوشه نمازخونه نشستم و اشک ریختم، خودش فهمید، شروع کرد جیغ و داد کردن و خودشو زدن با شقایق هرچی سعی کردیم بگیریمش نتونستیم صورتشو انقدر چنگ انداخت که خون سرازیر شده بود دیوونه شده بود... یهو داد زد بچم نمرده.. نه.. سهیل نمرده.. باید نشونم بدیدش... ما بدتر گریه میکردیم، مهسا اومد تو نمازخونه، مهسا حالا مهسای واقعی بود... بدون تیکه انداختن اشک میریخت هممون جیغمون بلند شده بود، گریه من برای سهیل نبود برای بخت خودم بود که اینجور داد میزدم و اشک میریختم.. همه خانوادش جمع شدن، جنازه رو بردن سردخونه که فردا اقوامش بیان و تشییع کنن مادرسهیل آروم نمیگرفت، کسی هم توقع نداشت آروم بگیره از هوش میرفت دوباره به هوش میومد، هرکی از در خونه میومد تو داد میزد بچه من نمرده شماها براچی دارید میایید.. چرت و پرت میگفت، میگفت اصلا مگه امشب خواستگاریم نیست من که هنوز شوهر نکردم که بخوام بچه دار بشم.. حالش اصلا خوب نبود، مهسا هم بغلش کرده بود و همینجور اشک میریخت. دوتا از همکارای مهسا به جفتشون آمپول زدن تا بخوابن، مهسا دیگه هیچی به من نمیگفت. منو مادرش و مهسا توی اتاق بودیم، اون دوتا خوابیده بودن و منم نشسته بودم، عمش اومد توس اتاق تا مادر سهیلو بیدار کنه گفت زشته کلی آدم هست میگن مادرش کو مایه آبروریزیه.. گفتم نمیبینید به زور آمپول و قرص خوابوندیمش.. فردا تشییع جنازه ست باید جون داشته باشه، خدایی نکرده سکته میکنه.. دستشو زد به کمرشو گفت کاش تو نمیخواستی ادای عروسای خوبو دراری، خدا فقط تورو میشناسه، تو یکی که نیا بیرون.. یه قطره اشکم نریختی مایه آبروریزی تو، دختر لااقل یکم صورتتو میکندی.... 💐💐💐💐 چشمامو مالیدم و چیزی نگفتم، گفتم شر درست میشه حالا اونم یکاره رفت بالای سر مهسا و مادرش و با دوتا دستش محکم تکونشون داد که پاشن، مهسا که کامل خواب نبود از جا پاشد و گفت عمه چیه؟ گفت هیچی عمه جان میگم زشته پاشید بیاید تو حال مهمون اومده کلی آدم هست میگن لابد مامانش ناراحت نیست گرفته خوابیده، جلو مردم زشته... مهسا گفت عمه هیچکس غیر تو و خواهرات این حرفو پشت مامانم نمیزنه، نمیبینی صورتشو چقد چنگ انداخته؟... این همه سال با بابام زجرش دادید بسه تونه دیگه، خیلی ناراحتی مامانم نمیاد تو حال.. زشته؟ برا تو مایه آبروریزیه؟ پاشید گورتونو گم کنید بزارید مامانم یکم بخوابه فردا جون داشته باشه عمش گفت بیا و خوبی کن، مهسا خانوم کی داره چایی میده.. حلوا درست میکنه؟ همینا که میگی گورشونو گم کنن، باشه ما دست به سیاه و سفید نمیزنیم و میریم آبرو براتون نمونه.. مهسا نشست و شروع کرد اشک ریختن، نمیخواست اینجوری شه، دستشو گرفتم و گفتم من درستش میکنم.. رو به عمش گفتم الان زنگ میزنم خدمتکار گفت بیا ما خدمتکاریم دیگه آره؟ گفتم واقعا دنبال شرید انگار؟ نه، من خدمتکارم من بیشعورم من برا شوهرم ناراحت نیستم توروخدا ول کنید.. گوشیمو برداشتمو زنگ زدم به خانومی که گاهی میومد خونه مامانمو تمیز میکرد و گفتم هرجا هستی خودتو برسون، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آفت بلند صدام کرد و گفت آقا ... بیایید بچه به دنیا اومد.. هیجان زده بلند شدم و رو به صنم گفتم تو هم بیا بریم بچه رو ببینیم .. صنم چند ثانیه فکر کرد و گفت حالا تو برو ،شاید مرضیه خوشش نیاد منم بیام .. از اتاق بیرون رفتم.. آفت بالای پله ها ایستاده بود و تا منو دید با لبخند گفت آقا بچه صحیح و سالم به دنیا اومد .. مرضیه خانم هم خوبه خوبه ،اینقدر نگران بودید.. پر استرس پرسیدم بچه چیه؟ _یه دختر بور شبیه مادرش... منتظر بودم پسر باشه .. کمی تو ذوقم خورد ولی بروز ندادم و دست کردم از جیبم چند اسکناس درآوردم و به طرف آفت گرفتم .. اینم مژدگونیت... آفت با خوشحالی پول رو ازم گرفت و دوباره به اتاق برگشت .. چند دقیقه که گذشت قابله لگن به دست بیرون اومد .. +میتونم برم داخل؟ هنوز جواب نداده بود که مادر مرضیه هم بیرون اومد ..چند تا ملافه دستش بود از کنارم گذشتنی ، آروم گفت به قابله پول و شیرینی دادی .. با تعجب گفتم مگه شیرینی هم باید بدم؟ مادر مرضیه کلافه گفت ای بابا .. آره دیگه... نقلی ،نباتی ..هر چی که هست بده.. رد شد و رفت شنیدم که زیر لب گفت خونه بی بزرگتر همین میشه .. بهم برخورد ولی راست میگفت.. برای اولین بار ،دلم میخواست مادر کنارم بود .. رو به قابله گفتم الان شیرینی میفرستم برات.. چند تقه به در زدم و وارد شدم .. آفت کمک میکرد نوزاد سینه ی مرضیه رو بگیره .. مرضیه با دیدن من کمی لباسش رو پایینتر کشید .. آفت با غر گفت ای بابا خانم مگه نامحرمه، شوهرته بزار بچه سینه تو بگیره.. پول رو به طرف آفت گرفتم و گفتم تو برو این قابله رو راهی کن .. آفت سرش رو بلند کرد و گفت پس کی یاد بده؟... +تو برو بگو مادرش بیاد.. آفت از اتاق رفت ..کنار مرضیه نشستم و گفتم حالت خوبه؟ زیر لب جواب داد خوبم ... +بچه رو بده بغلم صورتش رو ببینم .. مرضیه بچه رو تو بغلم گذاشت.. فهمیدم که تمام تلاشش رو میکنه که دستش بهم نخوره... دخترم رو بغل کردم ..سفید بود .. صورت گردی داشت .. یه حس شیرینی تو وجودم چرخید .. آروم لبهام رو نزدیک صورتش بردم و گونش رو بوسیدم ..شروع به گریه کرد .. مرضیه گفت بده به من دخترمو.. بغلش کرد و آروم گفت جانم ..دخترم..دلیل زندگیم..اسمش رو چی میزاری؟؟ میخواستم هدیه ای به مرضیه بدم گفتم اسمش رو تو انتخاب کن ..بهش فکر کردی؟ مرضیه لبخند کمرنگی زد و گفت گلچهره... ابروهام رو بالا دادم و گفتم از قبل انتخاب کرده بودی؟؟ مرضیه سرش رو تکون داد و همونطور که به صورت دخترمون نگاه میکرد جواب داد خوابش رو دیده بودم .. میدونستم دختردار میشم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اون سه تا که یکیشون هم چاقو دستش بود یه نگاه به من کردن و اون پسر رو ولش کرد...وقتی دیدن دارم بهشون نزدیک میشم عقب عقب رفتن. یکیشون گفت:بریم بچه ها...بعد میایم حسابی حالشو جا میاریم.. بعد هم فرار کردن و هر سه دویدن سر کوچه من هم دنبالشون کردم که سوار ماشینشون شدن و گاز دادن و رفتن.. برگشتم سمت اون پسر که دیدم عطیه از ماشین پیاده شده و داره میره طرفش...اون پسر هم سرشو گرفته بود توی دستاشو روی زمین زانو زده بود و ناله می کرد.. رفتم طرفش و دستمو گذاشتم روی شونه اش..عطیه هم کنارم ایستاده بود... صداش زدم:پسرم حالت خوبه؟.. بدون اینکه سرشو بلند کنه نالید:سرم..سرم خیلی درد می کنه... جلوش زانو زدم و گفتم:سرتو بلند کن...بذار یه نگاه بهش بندازم.. با پرخاش دستمو پس زد وگفت:مگه شما دکتری؟...ولم کن بذار به درد خودم بمیرم.. بعد هم از جاش بلند شد و تلو تلو خوران به طرف انتهای کوچه رفت...ولی وسط راه افتاد زمین و از حال رفت... عطیه جیغ خفیفی کشید و هر دو به طرفش دویدیم..اروم زیر شونشو گرفتم و بلندش کردم... -پسرجان...حالت خوبه؟..چرا انقدر لجبازی می کنی؟..من میخوام کمکت کنم.. نالید:نمیخوام...نمیخوام کسی کمکم کنه...اخ...سرم درد می کنه..ای... موهاش ریخته بود توی صورتش و ناله می کرد...بردمش توی ماشین و عقب ماشین خوابوندمش روی صندلی و درو بستم.. رسوندیمش بیمارستان..هنوز نتونسته بودم صورتشو ببینم..نصف صورتش غرق خون بود و موهاش هم ریخته بود توی صورتش..لباساش تیکه پاره شده بود...دلم به حالش سوخت...خیلی کم سن و سال بود.. بردنش توی اتاق و به ما اجازه ی ورود ندادن...به عطیه گفتم:تو برو خونه..امروز خیلی خسته شدی..بچه ها تنهان.. عطیه تمام مدت نگاهش به در اتاق بود...انگارحواسش اینجا نبود.. -عطیه؟..با تو هستم... به خودش اومد و گفت:هان؟چی گفتی مهرداد؟..متوجه نشدم.... -میگم خسته شدی برو خونه پیش بچه ها..من هم تکلیف این پسر مشخص شد میام خونه..برو.. باز نگاهشو دوخت به در اتاق و بعد هم سرشو اروم تکون داد و گفت:باشه من میرم...ولی تنهاش نذار..باشه؟ نگاهش کردم..انگار خیلی نگران بود..رنگش هم پریده بود.. -حالت خوبه عطیه؟چرا رنگت پریده؟.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d