#قسمت_هشتاد_و_نهم_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ما به درد هم نمی خوریم.
سال ها بعد، همیشه فکر می کردم اگر آن روزها محمد رفته بود و گفته بود که او دیگر مرا نمی
خواهد، چه بر سر من می آمد؟! اوضاع چگونه می شد؟ خانواده ام چطور می توانستند تحمل کنند؟
واقعا اگر مطرح می شد که او مرا نخواسته، براي خانواده ما ننگی غیر قابل تحمل بود، البته بعدها به ارزش گذشتی که محمد در حقم کرده بود، پی بردم، بعدها فهمیدم که این گذشت محمد چقدر به
حال من و خانواده ام ، مخصوصا جلوي مردم و دیگران، مفید بوده. ولی سوزش این داغ درونی و این راز که خودم از آن با خبر بودم هیچ وقت توي سینه ام کم نشد. واقعیت این بود که او مرا نخواسته بود و این حقیقت تلخ مدام به روح و جان من نیش می زد و زهر تلخ حقارت و پس زده شدن را به جانم می ریخت.
این که روزها و شب هاي بعدي چطور گذشت، قابل گفتن نیست، زندگی آرام ما چگونه به هم
ریخت و آرامش همیشگی و فضاي خوشبختی که همیشه بر خانه مان حاکم بود از بین رفت.
محترم خانم آمد، پریشان و گریان. مدام می گفت: مادر، باید به من بگی چی شده؟ مگه من می
گذارم به این راحتی زندگیتون به هم بخوره؟! تقصیر ماست که زودتر دست به کار نشدیم. به خدا، مردم چشمتون زدن. باید به من بگی چی شده؟ محمد حرفی زده؟ کاري کرده؟! تو به من ببخشش. به خدا، محمد اخلاقش یکخورده تند هست، ولی توي دلش هیچی نیست.
حاج آقا آمد. جلسه گذاشتند که مثلا مرا راضی کنند و سر در بیاورند قضیه چه بوده؟ محمد رفته بود.
کجا؟ معلوم نبود. و همه نگاه ها و پرسش ها متوجه من بود. فاطمه خانم و آقا رضا مرتب تلفن می کردند. امیر که حتی دیگر توي صورت من هم نگاه نمی کرد. علی سر به زیر و با خجالت می گفت: مهناز، حیف محمد آقاست و ....
و من چطور می توانستم بگویم کسی که ناراضی است، اوست ، نه من؟ چطور می توانستم بگویم
کسی که باید راضی شود و برگردد اوست، نه من؟
در دلم به تمام کائنات بد و بیراه می گفتم و به محمد. جاي خوبی گیرم انداخته بود. جایی که نه راه پس داشتم نه راه پیش. در جواب حرف هاي دیگران، چیزي براي گفتن نداشتم، غیر از اشک و اشک و اشک.
مثل کسانی که ماه ها بستري بوده اند، رنجور و تکیده شده بودم با رنگ و رویی زرد و استخوان هاي گونه بیرون زده. نه غذا از گلویم پایین می رفت نه خواب به چشم هایم می آمد. مثل مرده، انگار بدنم هیچ حسی نداشت. نه حوصله حرف زدن داشتم، نه شنیدن حرف هاي دیگران و تنها چیزي که باعث عکس العمل هاي فوري و بی اختیارم می شد. يصدا زنگ در یا تلفن بود، که مرا از جا می پراند. با صداي هر زنگی، چند لحظه تصور می کردم که محمد برگشته یا تلفن زده. دائم انتظار می کشیدم، انتظاري کشنده و غیر قابل تحمل. بدون این که حتی به خودم اعتراف کنم، ولی ته دلم امیدوار بودم.
امید داشتم که پشیمان شود و برگردد. فکر می کردم چند وقت که بگذرد، عصبانیتش که فروکش
کند، دلش تنگ می شود و بر می گردد و براي خودم چه خیالبافی ها که به دنبال این افکار نمی
کردم و شاید یکی از مهم ترین عواملی که باعث شد در برابر سوال ها و اصرار هاي دیگران طاقت
بیاورم و حقیقت را نگویم، همین بود. ته دلم امیدوار بودم که محمد برگردد.
با سکوت روزها را می گذاراندم. در حالی که هر چه می گذشت، همراه جسمم، روحم هم تحلیل می رفت و ضعیف می شد و تنها با کور سوي امیدي که داشتم خودم را سرا پا نگه می داشتم. طفلک مادرم، مدام مغموم و ساکت بود و هر وقت هم می خواست حرف بزند بدتر از خود من، زیر گریه می زد.
مهناز، پا به بخت خودت نزن، تو دیگه الان یک زن بیوه حساب می شی. مردم چی می گن؟! مادر،
دیگه فکر می کنی کی زیر بار ازدواج با تو به عنوان یک دختر می ره؟! جلوي سر و همسر، آبروي خودت و ما را نبر.
و من در دل خون گریه می کردم.
پانزده روز گذشت. وساطت ها، حرف ها، پا در میانی ها، هیچ کدام راه به جایی نبرد. تا این که آقا جون براي اولین و آخرین بار، تنها با من صحبت کرد.
بابا، من تا حالا به هیچ کدوم شما از گل نازك تر نگفتم. هر کاري کردم تا شماها ستم و سختی
نکشین. شاید باید این حرف ها را زودتر، وقتی قرار بود عقد بشی می گفتم، ولی حالام دیر نشده. بابا جون، خودت می دونی چه حالا چه هر وقت دیگه، تا وقتی زنده ام، جاي هر سه شما، روي چشم هاي منه. ولی بابا، زندگی شوخی بردار نیست، این دیگه چیزي نیست که با صبر و تحمل یا محبت و تلاش من، رفع و رجوع بشه. همه تلاش من و مادرت تا امروز براي سرافرازي شما بوده که سربلندیتون، سربلندي منه. فقط می خوام بگم، بابا جون فکر کن، درست فکر کن و خیلی فکر کن . بعضی چیزها از دست دادنشان عین به دست آوردن و زندگی دوباره س و از دست دادن بعضی چیزهام درست برعکس. نبشی خوب فکر کن، این جوري چی از دست می دي؟
📚نویسنده: نازی صفوی http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است