💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هفتادو_سه گفت با فرزاد دعوام شده، فرزاد شب خونه نیومده. طبق معمول تو گوشش خوندم و گفتم دیوون
#قسمت_هفتادو_پنج
این دختر هیچ گناهی نداره تو زندگیش...
آهی کشیدم و گفتم: من خودم هم حوصله ی انتقام و.. ندارم.
هر کس به اندازه ی کافی واسه کاراش مجازات شده حتی خود من به خاطر اعتماد بیش از حد و راه اومدن با زنم.
ولی دیگه به آرامش نیاز دارم و هیچی از این زندگی نمی خوام..
یوسف لحظه ی آخر گردنبند رو از جیبش بیرون کشید و گفت: مال حلال بیخ ریش صاحبشه.
این گردنبند از روزی که اومد خونه ی من، غم و بدبختی هم باهاش وارد شد. حلالم کن...
گردنبند رو گرفتم و از بیمارستان اومدم بیرون،
زنگ زدم به مادرم همه چیزو براش تعریف کردم، اصلا دوست نداشت این اتفاق بیفته.
دستمم شکسته بود نمی تونستم رانندگی کنم برگردم شهر با التماس بیارمشون.
به برادر و خواهرام زنگ زدم و ازشون خواستم تا بیان و مامان و بابا رو هم بیارن ولی هیچکدوم قبول نکردن.
به معنای واقعی کلمه تنها شده بودم. دلم خیلی شکسته بود ولی چاره ای نبود من باید خودم به تنهایی زندگیمو سر و سامون می دادم.
رفتم از همون جا یه دست لباس تمیز خریدم و با مشقت پوشیدم.
شقایق رو هم برده بودن خونه و ازش خبر داشتم.
بهش گفتم فکر کن هیچ کس رو ندارم که بیاد باهام خواستگاری و تنهای تنهام.
خودم قول میدم جای همه برات حضور داشته باشم.
شقایق بهم پیام داد که من هم مثل خودتم و هیچکسو ندارم.
قرار شد پدرش از محضر نوبت بگیره و بریم عقد کنیم. به همین سادگی.
من با دست شکسته و شقایق با رنگ و روی پریده و دست پانسمان شده.
بدون حضور مادرش و خانواده ی من. انقدر غمگین بود عقدمون که تمام مدت با بغض از آینه به هم زل زده بودیم.
همین که شقایق بله رو گفت گردنبند رو از جیبم بیرون کشیدم و گفتم: این باید جایی باشه که بهش تعلق داره.
دستم شکسته نمی تونم بندازم گردنت
💚💚💚💚
#قسمت_هفتادو_شش
دستم شکسته نمی تونم بندازم گردنت ولی بهم قول بده، تا لحظه ای که زنده ای از خودت جداش نکنی. این باشه نشونه ی عشق من و تو
شقایق با خنده و گریه، گردنبند رو انداخت گردنش و دستمو گرفت.
حتی برای همدیگه حلقه نخریده بودیم.
از محضر که اومدیم بیرون رو بهش گفتم: گچ دستم باز بشه یه عقد و عروسی مفصل برات میگیرم کیف کنی..
خندید و گفت: ما دو تا که کسی رو نداریم بیان عروسیمون!.. بیخیال گفتم: نیان! انقدر آدم گرسنه تو شهر هست که یه شب مهمون من و تو باشن.
ببینم رانندگی بلدی؟ وسایلاتو جمع کن بریم. خیلی کار داریم..
یوسف پشت سرمون ایستاده بود و داشت گریه می کرد.
شقایق رفت جلو و با ناراحتی گفت: بابا تو چرا گریه می کنی؟
تو خوبی رو در حق من تموم کردی. قول میدم یجوری خوشبخت بشم که هیچوقت پشیمون نشی..
با چشمای مستاصل بهم نگاه کرد. از نگاهش التماس رو خوندم که می خواست مراقب دخترش باشم…
همراه هم رفتیم خونه شون و من تو ماشین موندم تا شقایق وسایلشو جمع کنه و بیاد.
یکی دو ساعتی طول کشید. عجیب تر اینکه نگین اصلا خونه نیومد تا با دخترش خداحافظی کنه.
شقایق میون گریه با پدر و برادرش خداحافظی کرد و واسه همیشه از اون خونه کوچ کرد.
وقتی برگشتیم شهرمون یک ماه تمام با هم دنبال کارای لازم واسه شروع زندگی بودیم.
من دستم تو گچ بود و شقایق هم مشغول درس خوندن و انجام تمام کارها.
حسابی خسته می شدیم ولی ذوق داشتیم. یکی از خواهرام بالاخره اومد کمکمون، یه خونه گرفتم و در عرض یه ماه تمام وسایل موردنیاز رو خریدم.
هر چی که شقایق روش انگشت میذاشت بدون حرف می گرفتم تا دلش شاد بشه.
خونمون رو با سلیقه ی خودش چید و بعد از اینکه گچ دستمو باز کردیم، تصمیم گرفتیم مراسم عروسی بگیریم.
خواهرم گفت که پدر و مادرم اصلا حاضر نیستن بیان تو جشن.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱❤️ #قسمت_هفتادو_سه صبح ساعت ده رفتم دم اتاق سهیل ولی نبود رفته بود سرکار به مادرش زنگ زدم و حال
🌱 ❤️
#قسمت_هفتادو_پنج
ولی بیا مادرت نفهمه داریم چکار میکنیم طلاق توافقی هم یه پروسه ای داره
من همینجا میمونم و آروم اروم بهش میگم .خیلی به من وابسته شده
شنبه صبح زود رفتیم درخاستشو دادیم چون کاملا توافقی بود زودتر انجام میشد
اما یسری مراحل خودشو داشت که دو سه ماهی طول میکشید
از من ازمایش خون خاستن که نکنه باردار باشم ،خندم گرفته بود من خیلی وقت بود دست سهیلم بم نخورده بود
ازمایش دادم کاراشو کردم بیشتر وقتام پیش مادر سهیل بودم.
عشقش آشپزی بود هر روز یه مدل غذای جدید ،اینقدر دستپختش عالی بود که تو اون مدت من کلی وزن اضافه کرده بودم
بهش گفتم چرا یه آشپزخونه برا خودش نزده که پول دراره .
بهترین پشتوانه ی هر زنی پوله
گفت که بچه هام نزاشتن که البته خودشم زن بی دست و پایی بود .یه چیز تو مایه های من
اندازه ی من بی دست و پا بود.من حالا بازم با وجود بابام خوب شده بودم .
بازم اصرارش کردم،فکر کردم بعد از جدایی اگر شرایط فراهم نشد و بابام نتونست منو رد کنه برم خارج،یا دیدم نمیتونم دوری خانوادمو تحمل کنم حتما باهاش یه آشپزخونه میزنم ،که اونم سرش گرم شه و اینقدر غصه ی زندگی بی عشقشو نخوره.
پول توی دس و پاش بود ولی پول به چه درد میخورد وقتی شوهرت عیاش باشه.
دوستت نداره و نمیتونی دم بزنی.
💐💐💐💐
#قسمت_هفتادو_شش
.
روزا اصلا با مهسا حرف نمیزدم دو شیفت کار میکرد که زیاد منو نبینه توی اون خونه.آروم و سر به زیر بود ،سهیلم کاری بم نداشت ،این آرامش خیلی منو میترسوند
میگفتم نکنه میخان بلایی سرم بیارن
دقت میکردم دقیقا از همون غذایی که خودشون میخورن منم بخورم ،سمت پارچ آب توی یخچال نمیرفتم میترسیدم نکنه چیزی بریزن توی غذا و بخوان بلایی سرم بیارن .حقیقتا این رفتارا خیلی مشکوک بود .
با این وجود برای بابامینا شیرینی اینکه داره کارام درست میشه رو بردم و حتی یه جشن گرفتیم رفتیم رستوران و هممون خیلی ذوق زده بودیم که بالاخره من دارم راحت میشم و از اون جو منفی و اون حال بد خارج میشم
سهیل هر شب دیگه نهایتا ۹شب خونه بود، اون شب ۱۲ شده بود و نیومده بود...
مادرش نگرانش بود،
گفتم لابد با صبایی کسی رفته جایی..
پشت دستشو گاز گرفت و گفت نگو دختر، نه از این کارا نمیکنه
میخواست مثلا منو آروم کنه که آره سهیل با دخترا نیست،
روی مبل چرت میزدم، آخر گفتم ببخشید ولی من باید برم بخوابم خیلی خستم
انقدر ترسو شده بودم که جامو تو پذیرایی انداختم گفتم نکنه نصف شب سهیل بخواد کسی رو باز بفرسته بالای سرم تو اتاق...
خودم جای مادر سهیلو توی حال کنار خودم انداختم و گفتم توروخدا پیش من بخواب
مادرش خیلی نگران بود، هرچی زنگ میزد خاموش بود،
گفتم این بار اولشه؟
گفت نه ولی دلم شور میزنه
مهسا هم شیفت بود و ما دوتا توی اون خونه بزرگ تنها بودیم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_پنج
مادر فهمید کم مونده عصبی بشم و حرفی نزد و خودش رو کمی به سمت سفره کشید و نونی رو به طرف خودش کشید و زیر لب، جوریکه به سختی میشد شنید، گفت لااقل میرفتید حموم... ایش..
صنم لبش رو گزید و من بلند گفتم آفت.. چی شد غذا..
چند دقیقه بعد مرضیه ، با چشمهای پف کرده اومد... آروم سلام داد ..
مادر با دست به کنارش زد و گفت بیا اینجا بشین دخترم ..
مرضیه زیر چشمی نگاهی به صنم انداخت .. صنم لبخند کمرنگ دوستانه ای زد ولی مرضیه سریع نگاهش رو دزدید ..
مشغول خوردن غذا شدم و جدی ولی آروم گفتم شامتون رو بخورید ..
همشون شروع به خوردن کردند..
مادر چند تا از گوشتهای غذا رو جدا کرد و توی غذای مرضیه ریخت و گفت بخور دخترم
.. بخور بزار بچمون جون بگیره ..
کمی آب خوردم و گفتم مادر بچه نیست که ..
سر سفره اینقدر تعارف نمیکنند که..
مرضیه بلافاصله بعد از شام به اتاقش برگشت ..
صنم موقع خواب گفت یوسف... منم دلم میخواد زودی حامله بشم ..
دستهام رو باز کردم و گفتم بپر بغلم تا دنیا اومدن اون بچم ، تو هم مادر میشی .. یکی دوسال دیگه، تو حیاط باهم بازی میکنند و صدای خنده هاشون تا آسمون میره ..
صنم گفت ایشالا .. دعا میکنم پسر باشه .. شبیه تو ..
******
دو ماه از برگشت صنم گذشته بود و مادر و مرضیه ، روی خوش به صنم نشون نمیدادند و غیر از مواقع لازم باهاش هم صحبت نمیشدند ..
مرضیه سنگین تر شده بود و مادر حسابی بهش میرسید ..
صنم دو سه روزی بود که بی حال بود و میترسیدم که از تنهایی مریض شده باشه .. سعی میکردم زودتر از حجره برگردم .. اون شب بعد از خوردن شام کمی حالش بد شد و عوق زد ..
ناخودآگاه لبخند زدم و به مادر گفتم فکر کنم صنم هم بارداره .. باید برم قابله رو بیارم ..
مرضیه مات نگاهم کرد و به سختی بلند شد و به اتاقش رفت .
صبح به حجره رفتنی ، به آفت گفتم برو دنبال قابله ، بیاد صنم رو معاینه کنه .. یادت نره..
ظهر تو حجره مشغول کار بودم که سلطانعلی با رنگ پریده وارد حجره شد و بریده بریده گفت آقا.. بیایید خونه... خانوم کوچیک.. حالش خوب نیست....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_پنج
چه خود شیرین...بعد هم رفت طبقه ی بالا...خانم بزرگ گفت:حرفاشو به دل نگیر مادر...اخلاقش اینجوریه.. با کسی نمی جوشه...با همون لبخند گفتم:این چه حرفیه خانم بزرگ؟ایشون که حرف بدی نزدن؟..در هر حال من یه غریبه هستم دیگه...ویدا از جاش بلند شد واومد کنارم نشست...ادامه دارد... ویدا گفت :هومن چیز زیادی در مورده تو به ما نگفته..فقط گفت که دختر یکی از شریکاش چند روزی مهمون مامانی..هر چی هم پرسیدیم یعنی چی؟...چرا؟..جوابی به ما نداد...واسه همین کتی انقدر جوش اورده...چون تا حالا نشده بود هومن چیزی رو ازمون مخفی کنه...یا از اینکه بخواد در موردش به ما چیزی بگه تفره بره... سکوت کرده بودم ..چیزی برای گفتن نداشتم...اخه چی می گفتم؟که من از خونمون فرار کردم و الان همه منو به چشم یه دختر فراری نگاه می کنند؟..لابد هومن هم واسه همین چیزی بهشون نگفته... ویدا گفت:کتی هر چی به پرهام اصرار کرد که بگه اون هم بدتر از هومن جواب سر بالا می داد...ببخش عزیزم اگر حرفی زد که ناراحتت کرد...به هر حال ... وسط حرفش پریدم و گفتم:نه ویدا جان..این حرفا چیه؟..گفتم که کتی خانم حرفی نزدن...من هم... لبخند کمرنگی زدم و ادامه دادم:من هم یه روز همه چیزو براتون تعریف می کنم..ولی نیاز به زمان دارم...ببخشید.. ویدا خندید و اروم زد روی دستم وگفت:چی داری میگی دختر؟مسائل شخصی تو به ما ربطی نداره..من اینا رو گفتم که بدونی کتی از کجا ناراحته که این حرفارو زد..وگرنه نه من و نه کتی حق نداریم تو مسائل خصوصی تو دخالت کنیم...خودت میدونی فرشته جون... با قدردانی نگاهش کردم و لبخند زدم..دختر فهمیده ای بود..تموم حرکات و رفتارش اروم ومهربون بود.. صدای تق تق پاشنه ی کفش زنونه باعث شد برگردیم وبه عقب نگاه کنیم...کتی بود... مانتوشو در اورده بود و یه تیشرت استین حلقه ای سفید و شلوار جین مشکی پاش بود...موهای رنگ کردشو هم بالای سرش جمع کرده بود.. کنار ویدا نشست..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d