eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d حالا می شه بگی این رفتارها به خاطر چیه؟! کمی نگاهش کردم و بعد در سکوت باز سرم را پایین انداختم. هم دلم می خواست بگویم هم نمی خواست. فکر این که به خاطر ثریا ناراحتم دلیل ضعف و حسودی است و نمی خواستم او چنین فکری در مورد من بکند و می خواستم بگویم چون این فکر مثل چکش مغزم را سوراخ می کرد که چرا به من چیزی در این مورد نگفته است. سر در گم بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم که صدای تقریبا بلند محمد با لحن تهدید آمیزش باعث تصمیمم را بگیرم با لحنی که رگه های خشم داشت گفت: ببین! این بار آخره که دارم می پرسم، می گی چی شده یا نه؟ لحن خشمگین و تهدید آمیزش مرا که خودم را طلبکار می دانستمدسر لج انداخت. بدون این که حرف بزنم با موهایم که روی شانه ام ریخته بودخودم را سرگرم کردم و او هم عصبانی برگشت پشت میز. من هم خواستم با عصبانیت از تخت بیایم پایین که از درد ماهیچه های پایم نا له ام بلند شد. پاهایم چه دردی می کرد. محمد بر خلاف همیشه نه نگاهم کرد نه سوال. و این مرا در لجبازی مصمم تر کرد. دیگر تا آخر شب و موقع خواب حتی یک کلمه هم بین ما رد و بدل نشد و برای اولین بار شب به حالت قهر خوابیدیم. پشتم را به او کرده بودم ولی مثل مرغ سرکنده زجر می کشیدم و او هم برای اولین بار حتی یک ذره ملایمت نشان نداد. نمی دونم چقدر از شب گذشته بود که خوابم برد. کنار او و دور از آغوشش پرپر می زدم و درد می کشیدم. تا این که از خستگی از هوش رفتم و صبح با صدای ضربه هایی که به در می خورد از خواب پریدم. مهناز ! مهناز! پاشو دیرت شدامیر منتظره! با تعجب از جا پریدم چرا امیر؟ به کنارم نگاه کردم رفته بود. محمد نبود وحشتی گنگ به دلم چنگ انداخت کی رفته بود؟ چی شده که امیر می خواهد مرا ببرد؟ نکنه برنگرده؟ اضطرابی خفقان آور ذهن و وجودم را در خودش پیچاند و آن روز تا غروب به من چه گذشت! سر کلاس منگ و آشفته بودم و چیزی از درس ها نفهمیدم درد ماهیچه های پاهایم انگار دو برابر شده بود و من در دلهره ای عجیب گرفتار بودم و در عین حال پشیمانی از عملم داشت دیوانه ام می کرد.انگار چند ماه بود که از او دور بودم. دلم برایش پر می زد و غرق بیم و امید فقط منتظر غروب بودم. ساعت ها به کندی می گذشت انگار آن روز خورشید خیال نداشت غروب کند نزدیک غروب از اضطراب داشتم خفه می شدم. اگه شب نیاد چی؟! وقتی ساعت معمول آمدنش رسید نفسم داشت بند می آمدقرار و آرام نداشتم برای این که مادرم و سایرین پی به احوالم نبرند خود را توی اتاقمان حبس کردم ولی نیامد. پدرم آمد امیر برگشت ولی از محمد خبری نبود. حتی تلفن هم نزد. مثل دیوانه ها از این طرف به آن طرف می رفتم و دست به دست می مالیدم حتی برای سلام کردن به پدرم هم پایین نرفتم. صدای مادر که از پایین صدایم می زد مجبورم کرد جواب بدهم. مهناز! محمد کی می آد؟ آقاجونت شام می خوان. چرا نمی آی پایین؟! دلم فرو ریخت چه باید می گفتم؟ محمد جزئی از وجودم شده بود و بدون او سر در گم و گیج و درمانده بودم. مامان، شما شام بخورین منم درس دارم بعدا با محمد شام می خورم. پدرم از پایین گفت: یعنی دیگه تو اندازه یک سلام هم برای ما وقت نداری؟ شرمنده رفتم پایین و سلام کردم و عذرخواهی و بعد مستاصل دوباره به بهانه درس به اتاقم پناه بردم. نفسم از غصه انگار دیگر بالا نمی آمد و نمی دانستم باید چه کار کنم؟ وحشت داشت قلبم را سوراخ می کرد. اگه برنگرده؟ اگه شب نیاد؟ بدون اون.... صدای زنگ در مثل ناقوس خوشبختی از جا پراندم تا نیمه پله ها دویدم و از بالای نرده ها دولا شدم. خودش بود چهره اش چقدر خسته بود. در جواب مادرم با رویی گشاده توضیح می داد که چرا دیر آمده و من که از هیجان درست نمی شنیدم همه وجودم نگاه شده بود. پدرم گفت: پس زود باش لباست رو عوض کن، بیا که مردیم از گرسنگی. امیر طبق معمول خندان گفت: زنت هم از بس خوابیده خسته س. تازگی ها زرنگ شده دیگه صاف و ساده نمی گه خواب بودم می گه درس دارم! صداش کن بیاد می خواهیم شام بخوریم. دوان دوان از پله ها بالا رفتم و در حالی که نفسم از دویدن و شوق به شماره افتاده بود به دیوار پشت در تکیه دادم صدای ضربان قلبم داشت گوشم را کر می کرد که با سری زیر انداخته وارد شد.در را بستم و بدون لحظه ای درنگ از گردنش آویختم. از دیروز تا آن ساعت مثل یک سال گذشته بود و احساس می کردم مدت هاست از او دورم. بدون این که حرفی بزنم در حالی که از نگاه غمگین و خسته چشم هایش دیوانه شده بودم مثل بچه ها فقط می خواستم خودم را توی بغلش قایم کنم. انگار می خواستم از وجودش مطمئن بشوم. خدایا چقدر این چشم ها و این وجود برایم عزیز بود! چطور توانسته بودم برنجانمش یا آزارش بدهم؟ ‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است