💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجاه_سه خندیدم و گفتم: آخه نامرتبه.. من چه می دونستم می خوای بیای؟!.. شقایق چشم غره ای رفت
#قسمت_پنجاه_پنج
حس و حالم شبیه کسی بود که داره جون میده.
شقایق هم دست کمی از من نداشت. مثل دیوونه ها زل زده بود به وسط اتاق. با خنده گفت: پس واسه همین بابام همیشه با مامانم دعوا می کرد.
واسه همین می گفت قاتل خواهرم تویی که نشستی زیر پاش...
صورتش رو پنهون کرد با دستاش و زد زیر گریه.
باورم نمی شد شقایق هیچ خبری از این اتفاقا نداشته باشه.
با گریه گفت: چرا به من میگی با نقشه اومدم هان؟ من مگه تو رو می شناختم؟ تو بلوار می تونستی توقف نکنی. چراا...
گریه امونش نداد و با درد گریه کرد.
من هم حالم بدتر از اون نفسم بالا نمی اومد.
کاش زودتر می فهمیدم شقایق دختر نگینه.
چرا حالا که همه چی تموم شده بود باید این اتفاق می افتاد و می فهمیدم؟
شقایق مثل دیوونه ها زد تو سرش و گفت: من باید چیکار کنم؟ بدبخت شدم من.. حالا چی میشه؟..
خیلی جدی دستشو گرفتم و گفتم: من انقد مرد هستم که پای کارم بایستم. حتی اگه خانوادت مانع بشن، من کنار نمی کشم...
انگار خیالش راحت شده باشه، گریه اش شدت گرفت.
گیج شده بودم نمی دونستم چرا سرنوشت این بازی رو باهام می کرد؟
شقایق هیچ گناهی نداشت چرا باید اون قربانی می شد؟..
میون گریه نالید: نمیذارن، نه بابام و عموهام و نه مادرم..
اونا همینطوریش با اینهمه اختلاف سنی مخالف بودن چه برسه که تو...
چشمام رو محکم رو هم فشردم و گفتم: شقایق اینطوری گریه نکن...
💚
ناصر:
#قسمت_پنجاه_شش
شقایق اینطوری گریه نکن آخرش اینه که فرار می کنیم از دستشون دیگه؟!
اول با زبون خوش میام خواستگاریت.
پنهان کاری هم نباید بکنیم به همه میگی من کی هستم.
حتی لازم باشه اتفاق امروزم بهشون میگی.
فقط اینو بدون من دوستت دارم. هر چی بشه نمیذارم از دستم بری.
تو که روحتم از این ماجرا خبر نداشته...
شقایق به سرفه افتاده بود و نفسش کم میومد.
گفتم: اگه از اول به اسم و فامیلت دقت می کردم شاید اینطوری نمی شد...
لبخند غمگینی زد و گفت: یعنی میگی پشیمونی؟..
گفتم: هیچوقت..
آهی کشید و گفت: من واسه زن تو شدن ممکنه تمام کس و ناکسم رو از دست بدم...
همه چیزمو ببازم.. گفتم: نمیذارم نبود کسی رو حس کنی. تو فقط همیشه همینطور باش..
بوی سوختن ماکارانی تو کل خونه پخش شده بود.
شقایق رفت آشپزخونه با دیدن قابلمه گفت: هیچی ازش نمونده.
بیشتر از دو ساعته که داریم حرف میزنیم
خندیدم و گفتم: فدای سرت. آخرش باید پیتزا سفارش بدیم. من که همون اول بهت گفتم..
با هم شام خوردیم و بردمش خونه ی دوستش
تا صبح از همه ی چیزایی که ممکن بود اتفاق بیفته پیام دادیم و حرف زدیم
ولی حقیقت این بود که ما همدیگه رو خیلی دوست داشتیم
و قول دادیم هیچچیز مانع رسیدنمون به هم نشه....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d