eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیزدهم مادرش مدام نفرین میکرد که زندگی پسر منو خراب کردی مدام اینور اونور بودی حالا هم که ا
ناصر: همکار حمید کلی اصرار کرد ولی گفتم امکان نداره اون خونه رو پس بدم تازه مهریمم هست گفتش بیا خونه رو پس بده طلاق بگیر خودتو راحت کن گفتم من طلاق نمیخام مهریمو میخام خونه هم که مال منه اصلا حرفش رو نزنید حمید یه غلطی کرده الان باید پای کارش وایسته. از دور و نزدیک بهم خبر میرسید که حمید اوضاعش خیلی بده هر چی درمیاره باید بده خرج و قسط وامش ،تو اون مدت منم مشغول خوندن واسه آزمون استخدامی بودم جلسه دوم دادگاه تشکیل شد و حمید نیومد بعد از جلسه ی دوم مادرش اومد خونمون و گفت ببین ناهید جان تو هنوز جوونی حالا که حمیدو نمبخای بیا عاقلانه از همدیگه جداشید گفتم باشه عاقلانه جدا میشم گفت خونه ای رو که از حمید گرفتی بزن به نامش مهریتو ببخش در عوض اونم رضایت طلاق میده تا راحت بتونی ازش جدابشی گفتم ولی من یه نظر دیگه ای دارم خونه که مال خودمه از پولی که تو این چند سال جمع کردم ،مهریمم بده منم آبروش رو نمیبرم گفت کدوم آبرو میخای چکار کنی؟؟؟ چقد شما زنا پررو و هار شدین گفتم میخام یه چیزی بهتون نشون بدم شاید براتون جالب باشه .صدای حمید و دختره رو براش پخش کردم مادرش با تعجب داشت گوش میداد متوجه شد صدای پسرشه ولی زد زیرش و گفت این که اصلا صدای حمید من نیس رفته یکیو آورده حرف بزنه واسه بچه ی من حرف دربیاره. مادرش که از خونمون رفت بلافاثله حمید بهم زنگ زد جیغ و داد و بیداد میکرد و گفت آبرتو میبرم بیچارت میکنم میام میزنم لهت میکنم واسه من دم دراوردی؟؟؟ آبرومو پیش مادرم میبری؟؟؟ خدا شاهده همین فردا ازت شکایت میکنم چند روز بعد خاله ی حمید که دوست مامانم میشد اومد خونه و بهم گفت تو رو خدا این بچه بازیارو بزار کنار تو و حمید که مشکلی ندارید،حمید هم که ماشالا اهل کار هم تو رو میخاد تو رو خدا بیا برو سر زندگیت ،زندگیتونو خراب نکنید گفتم حمید منو نمیخاد شما ضامنت میکنی که اگه من برگردم سر زندگی حمید منو میخاد؟؟ گفت اره هم من ضمانت میکنم هم همه ی فامیلو میارم که ضمانتش رو بکنن به خدا همه حسرت زندگی تو رو میخورن این چه کاریه که با زندگی خودت کردی گفتم اینجوری نمیشه باید چند تا بزرگ فامیلو بیارین که حمیدو ضمانت کنید تا من برگردم سر اون زندگی گفت داداش بزرگم رو بیاریم خوبه؟؟ خودت میدونی که بزرگ فامیله و همه مارو بزرگ کردخ داداشم عین پدر نداشته ی ماست سن و سالی ازش گذشته میارمش اینجا تا حمیدو ضمانت کنه تو رو خدا برگرد سر زندگیت https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیزدهم مادرش مدام نفرین میکرد که زندگی پسر منو خراب کردی مدام اینور اونور بودی حالا هم که ا
همکار حمید کلی اصرار کرد ولی گفتم امکان نداره اون خونه رو پس بدم تازه مهریمم هست گفتش بیا خونه رو پس بده طلاق بگیر خودتو راحت کن گفتم من طلاق نمیخام مهریمو میخام خونه هم که مال منه اصلا حرفش رو نزنید حمید یه غلطی کرده الان باید پای کارش وایسته. از دور و نزدیک بهم خبر میرسید که حمید اوضاعش خیلی بده هر چی درمیاره باید بده خرج و قسط وامش ،تو اون مدت منم مشغول خوندن واسه آزمون استخدامی بودم جلسه دوم دادگاه تشکیل شد و حمید نیومد بعد از جلسه ی دوم مادرش اومد خونمون و گفت ببین ناهید جان تو هنوز جوونی حالا که حمیدو نمبخای بیا عاقلانه از همدیگه جداشید گفتم باشه عاقلانه جدا میشم گفت خونه ای رو که از حمید گرفتی بزن به نامش مهریتو ببخش در عوض اونم رضایت طلاق میده تا راحت بتونی ازش جدابشی گفتم ولی من یه نظر دیگه ای دارم خونه که مال خودمه از پولی که تو این چند سال جمع کردم ،مهریمم بده منم آبروش رو نمیبرم گفت کدوم آبرو میخای چکار کنی؟؟؟ چقد شما زنا پررو و هار شدین گفتم میخام یه چیزی بهتون نشون بدم شاید براتون جالب باشه .صدای حمید و دختره رو براش پخش کردم مادرش با تعجب داشت گوش میداد متوجه شد صدای پسرشه ولی زد زیرش و گفت این که اصلا صدای حمید من نیس رفته یکیو آورده حرف بزنه واسه بچه ی من حرف دربیاره. مادرش که از خونمون رفت بلافاثله حمید بهم زنگ زد جیغ و داد و بیداد میکرد و گفت آبرتو میبرم بیچارت میکنم میام میزنم لهت میکنم واسه من دم دراوردی؟؟؟ آبرومو پیش مادرم میبری؟؟؟ خدا شاهده همین فردا ازت شکایت میکنم چند روز بعد خاله ی حمید که دوست مامانم میشد اومد خونه و بهم گفت تو رو خدا این بچه بازیارو بزار کنار تو و حمید که مشکلی ندارید،حمید هم که ماشالا اهل کار هم تو رو میخاد تو رو خدا بیا برو سر زندگیت ،زندگیتونو خراب نکنید گفتم حمید منو نمیخاد شما ضامنت میکنی که اگه من برگردم سر زندگی حمید منو میخاد؟؟ گفت اره هم من ضمانت میکنم هم همه ی فامیلو میارم که ضمانتش رو بکنن به خدا همه حسرت زندگی تو رو میخورن این چه کاریه که با زندگی خودت کردی گفتم اینجوری نمیشه باید چند تا بزرگ فامیلو بیارین که حمیدو ضمانت کنید تا من برگردم سر اون زندگی گفت داداش بزرگم رو بیاریم خوبه؟؟ خودت میدونی که بزرگ فامیله و همه مارو بزرگ کردخ داداشم عین پدر نداشته ی ماست سن و سالی ازش گذشته میارمش اینجا تا حمیدو ضمانت کنه تو رو خدا برگرد سر زندگیت https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_یازدهم دلم نمیخواست آقام و ننم حیرون کوچه و خیابون بشن! تا اومدن آقام صبر کردم اما زن داداشام
ننم مشغول بار گذاشتن غذا بود آقامم نمیدونم کجا رفت. حس کردم در خونه باز و بسته شد اهمیتی ندادم که سایه بزرگ و سیاهی بالا سرم قرار گرفت. از ترس میلرزیدم. زیر گوشم بلند میگفتن تو حق نداری به کسی بگی اگه بگی خانوادت میمیرن… و بعدش صدای قهقهه میومد انگار باورم شده بود که اینا واقعی هستن و زاییده ذهن من نیستن..! بعد رفتن سایه سیخ سر جام نشستم به حرفشون فکر کردم. من باید از این حال نجات پیدا میکردم ولی چطوریش رو نمیدونستم. آشفته رفتم داخل حیاط و برای خودم قدمی زدم که صدای گریه به گوشم خورد. بیشتر توجه کردم صدای آقا جانم بود… با قدم های بزرگ خودمو رسوندم پشت درخت… تو عمرم ندیده بودم آقاجان گریه کنه. آروم خودمو لیز دادمو پیشش نشستم. بنده خدا زود ترسید و خودش رو جمع و جور کرد بهش گفتم: چی شده آقاجان؟! باهام دعوا کرد که برم خونه ولی دید که نمیرم گفت: ارباب تا آخر هفته فرصت داده جمع کنیم بریم. تو ده های دیگه راهمون نمیدن پول هم ندارم تو شهر جایی رو جور کنم برای زندگی. بند دلم پاره شد… بخاطر من یه الف بچه داشتن از روستا بیرونشون میکردن. دست آقاجان رو بوسیدم. _ آقاجان تو رو بخدا بزار برم عمارتش راضی نیستم بخاطرم آواره بشیم پوزخندی زد_ فکر کردی قراره همینطوری بری خونه خان تعجب کردم که ادامه داد_ خان یه پسر فلج داره و حتی حرفم نمیزنه باید عقد اون بشی شرط خان اینه....... 💍💜 👇 سرم گیج رفت. باورم نمیشد خان که انقدر مرد خوبی بود داره اینجوری بدبختم میکنه! نمیتونستم دست رو دست بذارم و قبول کردم. آقاجان گریه اش شدت گرفت. طاقت اشکاشو نداشتم. محکم گفتم: زنش میشم! اخم کرد_ چی میگی دختر جان مگه من میذارم اشک از گوشه چشمم بارید_ مهم نیست آقاجان ناراحت نباشین به خان بگین قبوله.. سرشو پایین انداخت و شونه هاش لرزید_ ای خاک بر سر من بی غیرت که نمیتونم کاری کنم سعی کردم آرومش کنم. هزار بار ازم عذرخواهی کرد و من ازش تشکر کردم. کم کاری نکرده بود در حقم. هیچکس حاضر نبود دخترش رنگ شهرو ببینه ولی آقاجانم منو فرستاد شهر برام رخت گرفت کتاب گرفت… چرا من نباید یک کاری در عوض اینهمه لطف کنم! کل خونه ماتم گرفته بود از اینکه دارم اینجوری عروس خان میشم آقام رفت برای دست بوسی پیش خان و نظرش رو گفت همون روز دو تا کنیز و زن خان اومدن برای خاستگاری مثلا! یک حلقه و یک چادر شد نشون و نامزدی من.. خان دو روز بعد چند نفرو با یک گاری فرستاد دنبال من و رفتم به عمارتش.. اونجا بود که مرگ آرزوهام رو دیدم! دیگه خبری از درس خوندن و رفتن به شهر نبود من که حتی به شوهر فکر هم نمیکردم حالا عروس شده بودم آرزوی همه بود که عروس خان بشن ولی امان از خان که با حقه و کلک به همه گفته بود… . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیزدهم ننم مشغول بار گذاشتن غذا بود آقامم نمیدونم کجا رفت. حس کردم در خونه باز و بسته شد اهم
سرم گیج رفت. باورم نمیشد خان که انقدر مرد خوبی بود داره اینجوری بدبختم میکنه! نمیتونستم دست رو دست بذارم و قبول کردم. آقاجان گریه اش شدت گرفت. طاقت اشکاشو نداشتم. محکم گفتم: زنش میشم! اخم کرد_ چی میگی دختر جان مگه من میذارم اشک از گوشه چشمم بارید_ مهم نیست آقاجان ناراحت نباشین به خان بگین قبوله.. سرشو پایین انداخت و شونه هاش لرزید_ ای خاک بر سر من بی غیرت که نمیتونم کاری کنم سعی کردم آرومش کنم. هزار بار ازم عذرخواهی کرد و من ازش تشکر کردم. کم کاری نکرده بود در حقم. هیچکس حاضر نبود دخترش رنگ شهرو ببینه ولی آقاجانم منو فرستاد شهر برام رخت گرفت کتاب گرفت… چرا من نباید یک کاری در عوض اینهمه لطف کنم! کل خونه ماتم گرفته بود از اینکه دارم اینجوری عروس خان میشم آقام رفت برای دست بوسی پیش خان و نظرش رو گفت همون روز دو تا کنیز و زن خان اومدن برای خاستگاری مثلا! یک حلقه و یک چادر شد نشون و نامزدی من.. خان دو روز بعد چند نفرو با یک گاری فرستاد دنبال من و رفتم به عمارتش.. اونجا بود که مرگ آرزوهام رو دیدم! دیگه خبری از درس خوندن و رفتن به شهر نبود من که حتی به شوهر فکر هم نمیکردم حالا عروس شده بودم آرزوی همه بود که عروس خان بشن ولی امان از خان که با حقه و کلک به همه گفته بود… . 💍💜 خان با حقه و کلک به همه گفته بود جز پسر سالمش پسر دیگه ای نداره با گریه راهی خونه خان شدم بارون وحشتناکی می بارید و رعد برق که میزد ستون های خونه میلرزید بدون هیچ سر و صدایی راهی حجله شدم ولی امان از اینکه پسر خان کلا یک تیکه گوشت بود که روی تخت افتاده بود و نفس میکشید با دیدنش حالم بد شد! هیچکس داخل اتاق نبود نشستم زمین و زجه زدم برای بخت سیاهم اون شب رو با گریه سپری کردم همونجور گوشه اتاق خابیدم و به حال و روزم گریه میکردم که چقدر بدبختم… . تا صبح از گوشه اتاق تکون نخوردم روی بیرون رفتن از اتاقو نداشتم چشم انداختم به شوهر از همه جا بی خبرم که خوابیده بود. خوش به حالش نه زبونی داشت برای حرف زدن نه توانی برای کار کردن راحت افتاده بود یک گوشه و فقط نگاه میکرد آهی کشیدم عجب شب وحشتناکی بود! با پاهای لرزون رفتم سمت پنجره کوچک اتاق و با حسرت به حیاط چشم دوختم. آقاجانم میدونست که بخت شومی درانتظارمه که راضی نبود با خان وصلت کنه! اشکامو کنار زدم ای کاش هیچوقت نمیرفتم سمت درس و کتاب شاید زندگی هممون بهتر بود آهی کشیدم و عقب گرد کردم از گرسنگی داشتم میمردم داخل اتاق هم چیزی نبود جز یک تخت تک نفره که شوهرم روش افتاده بود و یک قالیچه و صندوق. بهش نگاه کردم مرد خیلی خوش چهره ای بود ولی چه فایده! برام جای تعجب بود که چرا خان این پسرو پنهون کرده بود از دید مردم؟ پوزخند زدم خب معلومه بخاطر آبروش نگفته! نزدیکای ظهر بود بی حال افتاده بودم روی زمین اون مرد هم انگاری بی حال شده بود خنده داره حتی اسم شوهرمم نمیدونستم! عجب آدمای نامردی بودن من به جهنم این بنده خدا نباید چیزی میخورد؟ دستمو تکیه دادم به دیوار و یاعلی گفتم و رفتم سمت دراتاق سرمو هی میچرخوندم نمیدونستم چی به چیه.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_یازدهم عباس که دید نرم شدم شروع کرد به رویا بافی و نقشه چیدن که با این پول ال می کنیم و بل
عباس کمی فکر کرد و گفت گمون نکنم اینها سالهاس دنبال بچه ان تو پرورشگاه هم بهشون ندادن یعنی شرایطشون را نپذیرفتن.. جیغ زدم و گفتم همه کارهات بی فکری همه رفتارهات از سر بی عقلی.. عباس که بهش برخورد بهم تشری زد و گفت مراقب حرف زدنت باش.. با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم وقتی پشیمون شدن اونموقع حالت را می پرسم.. کمی مکث کردم و ادامه دادم و گفتم میذاشتی اول پول را می گرفتی بعد قرار ملاقات میذاشتی عباس رفت تو فکر و تلفنش را برداشت تا به حمید زنگ بزنه ساعتی حرف زدن و حمید خیالش را راحت کرد که اتفاقی نمی افته و نگران نباشید چند روز بعد بود که خانم و آقای نوری که بسیار شیک پوش و خوشتیپ بودن اومدن خونمون براشون حسابی تدارک دیدم و خودم و بچه ها بهترین لباس هامون را پوشیدیم من پذیرایی می کردم و خانم نوری مرتب ازم می خواست بشینم و زیاد خودم را تو زحمت نندازم صحبت های اولیه زده شد و قرار شد برای اینکه فامیل بچه را به اسم آقای نوری بگیریم با مدارک ایشون دکتر بریم و برای کارهای قانونی اقدام کنیم البته خودشون آشنا داشتن و همه کارها را از صفر تا صد را خودشون تقبل می کردن وقتی آرامش آقای نوری را دیدم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ••-••-••-••-••-••-••-•• خیالم راحت شد که همه چی به خوبی پیش میره و مشکلی پیش نمیاد.. از اینکه بچه تو یه خونواده پولدار و مرفه بزرگ می شد خوشحال بودم اینطوری برای اون هم بهتر بود یه زندگی عالی پیش رو داشت خانم نوری خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت و من که فکر می کردم بچه زشت ما را نمی پسنده خیالم راحت شد که از خداشون هم بود و از اینکه اون ها هم نگران بودن ما پشیمون بشیم و زیر قول و قرارمون بزنیم تعجب می کردم و در عین حال ‌خیالم راحت میشد روز به روز، به روز زایمانم نزدیک می شدم و همه کارها توسط آقای نوری انجام شده بود خانم نوری همیشه ما را شرمنده می کرد و کلی خوراکی های جور واجور تهیه می کرد و بچه ها کلی ذوق می کردن هنوز دو هفته وارد ماه نه نشده بودم که دردم گرفت و راهی بیمارستان شدیم و بچه که به دنیا اومد تحویل خانواده نوری دادیم ....! حال غریبی داشتم حتی یه لحظه هم‌ ندیدمش و به قول عباس اینطوری بهتر بود پول را تحویل گرفتیم و..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_یازدهم در رو که باز کردم یاسمن تو آشپزخونه بود. رفتم با ذوق گفتم: سلام عزیزدلم خوبی؟ خیلی س
گوشمو چسبوندم پشت در شنیدم که گفت: نه بابا به خوشگلی همون قبلیه. شکم به یقین تبدیل شد یه ریگی به کفششه وگرنه این همه مدت چرا نخریده بود؟ اگه انقد دست و دلبازه چرا سر گردنبند اون بلوا رو به پا کرد؟ با تعجب فکر کردم من چه بلوایی به پا کرده بودم اخه هرکس جای من بود مثل پول یه خونه تو یه جای متوسط رو از دست میداد اونقد ریلکس رفتار نمیکرد. حالا به زن داداشش شک کردم ولی خب اونا که بدتر منو ضایع کردن. گوشی رو قطع کرد نفهمیدم با کیه سریع برگشتم سرجام. از اتاق بیرون اومد. نگاهی به من کرد و گفت: غذات حاضره پاشو بخور… با اخم گفتم: گرسنه نیستم… یکم نگام کرد بعد با حالت بدی داد زد: دنبال بهانه ای آره؟ میخوای طلاقم بدی بری با اون زنه بگردی؟ پوفی کشیدم و گفتم: لااله الله… باز اگه کاری می کردم نمیسوختم من بدبخت اصلا اهل این کارا نبودم که اینطوری تاوان پس بدم! با ناراحتی رفتم تو اتاق پتو رو روی سرم کشیدم و بدون شام خوابیدم. کاش اصلا گردنبند نمیخریدم براش اگه میدونستم اینطوری میشه! صبح که از خواب بیدار شدم دیدم روی مبل خوابش برده دلم نیومد بیدارش کنم روشو کشیدم و رفتم سر کار. اون روز باید میرفتم سر ساختمونی که خانم علیمی ناظر بود. 💚💚💚💚💚💚💚💚 رسیدم سر ساختمون حالم گرفته بود. از دیروز گرسنه بودم و از طرفی اعصابم خورد بود. فشارم افتاده بود… به یکی از کارگرا گفتم زنگ بزنه برام غذا بیاد. خانم علیمی اومد تو دفتر...به احترامش بلند شدم و گفتم: سلام خانم علیمی بفرمایید داخل! اومد داخل اتاق کاغذا رو ریخت جلوم و شروع کرد به توضیح دادن. بادقت داشتم به حرفاش گوش میدادم که همون حین غذا رسید. از شدت گرسنگی وقتی بوی غذا خورد به مشامم نزدیک بود پس بیفتم. با شرمندگی به خانم علیمی گفتم: خانم ببخشید من صبحانه نخوردم اگه میشه غذا بخورم بعد صحبت کنیم. خانم علیمی معذرت خواهی کرد و گفت: ببخشید مزاحمتون نمیشم شما میل کنید من نیم ساعت دیگه برمیگردم… تعارف کردم و گفتم: خانم علیمی بفرمایید شما هم سر میز اینطوری از گلوم پایین نمیره.. بلند شد و گفت: نوش جانتون من صبحانه خوردم... همینطور داشتم تعارف میکردم که یه دفعه در باز شد و یاسمن شال و کلاه کرده تو آستانه در ظاهر شد. قفسه ی سینه اش بالا و پایین می رفت و با نفرت داشت داشت نگاهم میکرد. با بغض اومد جلو و گفت: پس اینه زنی که سایه انداخته رو زندگی من؟ خانم علیمی با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت: چه خبره اینجا؟ با شرمندگی گفتم: من معذرت میخوام خانم شما بفرمایید بیرون ما یه مشکل کوچیک خانوادگی داریم با هم… https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سیزدهم #بخش_سوم ❀✿ خانوم اسماعیلے بعداز توصیحاتش ازڪلاس بیرون میرو
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پاڪت چیپس را باز و بہ مادرم تعارف میڪنم. دهنش را ڪج و ڪولہ میڪند و میگوید: اینا همش سرطانہ! بازبان نمڪ دورلبم را پاڪ میڪنم _ اوممم! یہ سرطان خوشمزه! _ اگہ جواب ندے نمیگن لالے مادر! میخندم و به درون پاکت نگاه میڪنم. نصفش فقط با هوا پر بود! ڪلاهبردارا! مادرم عینڪش را روے بینے جا بہ جا میڪند و ڪتاب آشپزے مقابلش را ورق مے زند، حوصلہ اش ڪہ سرمے رود ڪتاب مے خواند! باهر موضوعي! اما پدرم بیشتر بہ اخبار دیدن و جدول حل ڪردن، علاقہ دارد... ومن عنصر مشترڪ میان این دو نازنین خداروشڪر فقط بہ خوردن و خوابیدن انس دارم! نمیدانم شاید سر راهے بودم! عینڪش را روے ڪتاب میگذارد و بے هوا مے پرسد: محیا؟! _ بعلہ!؟ _ این پسرخالت بود... چیپسے ڪہ بہ طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاڪت میندازم... من_ ڪدوم پسرخالہ؟! _ همین پسر خالہ فریبا ... _ خو؟ _ پسره خوبیہ نہ؟ _ بسم الله! چطو؟ _ هیچے هیچے! دوباره عینڪش را مے زند و سرش داخل ڪتاب مے رود! براے فرار از سوالات بودارش بہ طرف اتاقم مے روم. "مامان هم دلش خوشہ ها! معلوم نیست چے تو سرش! پوف...!!" روے تخت ولو مے شوم و پاڪت را روے سینہ ام میگذارم. فڪرم حسابے مشغول حرفهاے میتراست! " اون عقب مونده هم خوب حرفے زدا! اگر...اگر بتونم خوب درس بخونم... خوب ڪنڪور بدم!.... اگر...اگر ...واے ینے میشہ؟!" غلت مے زنم و مشغول بازے با پرزهاے پتوے گلبافت روے تختم مے شوم. پاڪت چپہ مے شود و محتویاتش روے پتو مے ریزد. اهمیتے نمیدم و سعے میڪنم تمرڪز ڪنم! مشڪل اساسے من حاج رضاست! " عمرا بزاره برے محیا! زهے خیال باطل خنگول! امم..شایدم اگر رتبه ے خوبے بیارم، دیگہ نتونہ چیزے بگہ! چراباید مانع موفقیتاے من بشه؟!" این انصافہ؟!" پلڪ هایم راروے هم فشار میدهم و اخم غلیظے بین ابروهایم گره مے زنم. " پس محمد مهدے چے؟! من بهش عادت ڪردم!" روے تخت مینشینم و بہ موهاے بلندم چنگ میزنم و سرم را بین دستانم میگیرم." اون سن باباتو داره! میفهمی؟! درضمن! این تویے ڪہ دارے بهش فڪر میڪنے وگرنہ براے اون یہ جوجہ تخس لجبازے! " ازتخت پایین مے آیم و مقابل آینہ روے در ڪمدم مے ایستم. انگشت اشاره ام را براے تصویرم بالا مے آورم و محڪم میگویم: ڪلہ پوڪ! خوب مختو ڪار بنداز! یامحمدمهدے یا آزادے! فهمیدے؟!" بہ چشمان ڪشیده و مردمڪ براقم خیره مے شوم! شاید هم نہ! چرا یا...شاید هردو باهم بشود! پوزخندے مے زنم و جواب خودم رامیدهم: خل شدے؟! یعنے توقع دارے باهاش ازدواج کنے؟! خداشفات بده!" انگشتم را پایین مے آورم: خب چیه مگہ! تحصیل ڪرده نیست ڪہ هست! خوش تیپ نیست ڪہ هست! خوش اخلاق و مذهبے ام هست! حالا یڪوچولو زیادے بزرگ تر ازمنہ!" و...و..." زنم داشتہ!" " شاید بتونم باازدواج بااون هم بہ مرد مورد علاقم برسم هم بہ آزادے...بہ درس و دانشگاه و هرچے دلم میخواد!" پشتم رابہ آینہ میڪنم" این چہ فڪریه!؟ خدایاڪمڪ! اون بیچاره فقط بہ دید یہ شاگرد بهم نگاه میڪنہ، اون وقت من!"...خیلے پررو شدے دختر! " گیج و گنگ بہ طرف ڪیفم مے روم و تلفن همراهم رااز داخلش بیرون مے آورم. شاید یڪم صحبت ڪردن بامیتراحالم رابهتر ڪند. ❀✿ با اشتها چنگالم را در ظرف سالاد فرو میبرم و مقدار زیادے ڪاهو وسس داخل دهانم میچپانم. پدرم زیرچشمے نگاهم میڪند و خنده اش میگیرد. مادرم هم هرزگاهے لبخند معنادار تقدیمم میڪند. بے تفاوت تڪہ ے آخرمرغم را دردهانم میگذارم و میگویم: عالے بود شام! بازم هست؟! حاج رضا_ بسہ دختر میترڪے! _ یڪوچولو! قد نخود! خواهش! مامان ظرفم را میگیرد و جلوے خودش میگذارد. بااعتراض میگویم: خب چرا گذاشتے جلوت؟! پدرم باخونسردے لبخند میزند و جواب میدهد: باباجون دودیقہ بادقت بہ حرفاے مادرت گوش ڪن! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهاردهم #بخش_اول ❀✿ پاڪت چیپس را باز و بہ مادرم تعارف میڪنم. دهنش
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ دودستم رازیر چانہ ام میگذارم و میگویم: بعلہ! بفرما! مادرم دور لبش را بادستمال تمیز میڪند و بے مقدمہ میگوید: حسام باخالہ فریبا حرف زده گفتہ بریم خواستگارے محیا! دهانم باز مے شود. _ چیڪا ڪرده؟! _ هیچے! سرش خورده بہ یجا گفتہ میخوام بریم خواستگارے! بہ پشتیےصندلے تڪیہ میدهم _ اون وقت خالہ فریبام خوشال شده زنگ زده بہ شما؛ آره؟ _ باهوش شدے دخترم! _ بعد ببخشید شما چے گفتید؟! _ گفتم با باباش حرف میزنم! نگاهم سریع روے چهره ے شڪفتہ از لبخند ڪج پدرم مے چرخد... _ بابا شما چے گفتید؟؟؟! پدرم یڪ لیوان دوغ براے خودش میریزد و شمرده شمرده جواب میدهد: _ حسام جوون بدے نیس! پسرخالتہ! ازبچگے میشناسیمش...لیسانس گرفتہ و سرڪار مشغولہ! سربہ زیره...بہ مام میخوره! چے باید میگفتم بنظرت دختر؟! حرصم میگیرد.دندانهایم راروے هم فشار میدهم و ازجا بلند مے شوم. _ یعنے این وسط نظر من مهم نیست؟! چشمان گیرا و جذاب پدرم میخندد _ چرا عزیزم هست! براے همین داریم برات میگیم...ما موافقت ڪردیم توچرا میگے نہ؟! محڪم و بلند میگویم: نہ نہ نہ نہ! همین! مادرم باتعجب مے پرسد: وا خب یبار بگے ام میفهمیم! بعدم این پسره چشہ؟! _ چش نے دماغہ! خوشم نمیاد ازش! مامان_ خوشت نمیاد؟! چطو تا دیروز داداش حسامت بود!!! فڪرے بہ دهنم مے زند! خودش جواب دستم داد! قیافہ اے حق بہ جانب بہ خودم میگیرم و آرام میگویم: بلہ! ...هنوزم میگم! چطورے بہ ڪسے ڪہ بهش میگفتم داداش و هم بازیم بوده، الان بہ دید خواستگار نگاه ڪنم؟! مادرم خودش را لوس میڪند و چندبار پشت هم پلڪ میزند و میگوید: اینجورے نگاش ڪن! واقعا خانواده ے سرخوشے دارم ها! صندلے ام را سر جایش هل میدهم و دوباره تاڪید میڪنم: نہ نہ نہ! همین ڪہ گفتم! بگید محیا رد ڪرد! ❀✿ دراتاق را پشت سرم مے بندم و ڪولہ پشتے ام راروے تختش میگذارم. بوے ادڪلن تلخ درڪل فضا پیچیده. یڪ عڪس بزرگ سیاه و سفید بالاے تختش دیوار ڪوب شده! ازداخل ڪولہ پشتے ام یڪ تونیڪ با روسرے بیرون مے آورم .تونیڪ را تن و روسرے را با سلیقہ سرم میڪنم. مقدارے از موهاے عسلے ام را هم یڪ طرف روے یڪے از چشمانم مے ریزم. ڪمے بہ لبهایم ماتیڪ مے زنم و از اتاق بیرون مے روم. پشت درمنتظر ایستاده. بادیدنش میترسم و دستم راروے قلبم مے گذارم. با خنده میگوید: دختر اینقد لفتش دادے ڪم مونده بود بیام تو! حالت خوبہ؟! _ بلہ ببخشید! پشتش رابہ من میڪند و بہ سمت اتاق مطالعہ مے رود. امروز دل را بہ دریا زده ام! میخواهم از همسر سابقش بپرسم. فوقش عصبے مے شود و یڪ چیز سنگین بارم میڪند... لبهایم راروے هم فشار میدهم و وارد اتاق مے شوم. اما خبرے از او نیست. گنگ وسط اتاق مے ایستم ڪہ یڪ دفعہ پرده ے بلند و شیرے رنگ پنجره ے سرتاسرے اتاق تڪانے مے خورد و صداے محمدمهدے شنیده مے شود: بیا تو ایوون! پس ایوان هم دارد! لبخند مے زنم و بہ ایوان مے روم. میز ڪوچڪ و دوصندلے و دوفنجان قهوه! تشڪر میڪنم و ڪنارش مینشینم." اوایل مقابلش مے نشستم ولے الان..." فنجان را ڪنار دستم میگذارد و میگوید: بخور سرد نشہ! لبخند مے زنم و ڪمے قهوه را مزه مزه مے ڪنم. شاید الان بهترین فرصت است تا گپ بزنیم! مستقیم و خیره نگاهش میڪنم. متوجه مے شد و میپرسد: جان؟ چے شده؟ _ یہ سوال بپرسم؟! _ دوتا بپرس! _ محمدمهدے توخیلے راجب خانواده ے من پرسیدے ولے خودت... بین حرفم میپرد: وایسا وایسا...فهمیدم میخواے چے بگے...راجب زنمہ؟ چشمانم را مظلوم میڪنم _ اوهوم! صاف مینشیند و بہ روبہ رو خیره مے شود _ خب راستش...راستش شیدا خیلے شڪاڪ بود!...خیلے اذیتم میڪرد.... زندگے ما فقط سہ سال دووم اورد!...بہ رفت و آمدهام....شاگردام...بہ همہ چیز گیر میداد! حتے یمدت نمیذاشت ادڪلن بزنم! میگفت ڪجا میخواے برے ڪہ دارے عطر مے زنے! شاخ درمے آورم! زن دیوانہ! مرد بہ این خوبے! باچشمهاے گرد بہ لبهایش چشم مےدوزم ڪہ حرفش راقطع میڪند. _ شاید بعدا بیشتر راجبش صحبت ڪنم! حق بده ڪہ اذیت شم بایاد آوریش! بہ خوبے بہ او حق مے دهم و دیگر اصرارے نمے ڪنم. ❀✿ ازتاڪسے پیاده مے شوم و سمت ڪوچہ مان مے روم ڪہ همان موقع پدرم سرمے رسد و موهاے آشفتہ و آرایش نہ چندان زیادم را مے بیند. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_سیزدهم- بخش چهارم هم اومدن مادر و خواهرم و هم خبر بچه دار شدنم باعث شد ج
داستان 💕💕 - بخش هفتم دیگه شور حال سابقم رو نداشتم .. می ترسیدم از اینکه دیگه نتونم درست راه برم ...اونقدر حالم بد بود که حتی قلیچ خان هم نمی تونست دلداریم بده ..بی حوصله و عصبی شده بودم ..... ولی نمی خواستم آنه رو ناراحت کنم ..همش جلوی خودمو می گرفتم تا اون تو خونه ی ما خوشحال باشه ... ولی یک روز که مامان زنگ زده بود این درد دل رو باهاش کردم و از دلتنگی هام و از اینکه نتونم تو عروسی شرکت کنم گفتم ... و فردا ی شب که با قلیچ خان و آنه داشتیم شام می خوردیم زنگ در خونه ی ما رو زدن ... قلیچ خان خودش در باز کرد و من حیرت زده بابا و حامد رو دیدم که اومدن تو ... از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم .. باز جون تازه ای گرفتم ...اما بابا خیلی قاطع اومده بود که منو ببره و اینطوری که معلوم میشد به هیچ وجه منصرف نمی شد ...و قلیچ خان بالاخره انداخت گردن منو و گفت : من حرفی ندارم اگر خودش می خواد اشکالی نداره ...و قتی نظر منو پرسیدن دیدم دلم می خواد برم می خواستم پیش مادرم باشم دلم می خواست خیلی راحت ناله کنم ..بدون اینکه فکر کنم کسی الان منو قضاوت می کنه ... پس گفتم : تو رو خدا قلیچ خان ناراحت نشو ولی با حالی که من دارم پیش مادرم راحت ترم اجازه بده برم واقعا حالم خوب نیست ..توام که به زودی برای عروسی میای ..... و اینجا اون مجبور شد موافقت کنه در حالیکه از صو رتش پیدا بود که نه تنها ناراحته عصبانی هم هست . داستان 💕💕 - بخش هشتم اونشب وقتی کنار هم خوابیده بودیم و باز قلیچ خان سکوت کرده بود گفتم : به خدا منم دلم نمی خواد برم ولی حالم خوب نیست اینو بفهم اخم نکن بزار با دل درست برم و برای تو ناراحت نباشم ... در حالیکه بغض کرده بود گفت : آخه قرار نبود از هم جدا بشیم ... بهم قول دادیم تا نفس آخر با هم باشیم ...قول میدم کارامو که کردم خودم می برمت تو الان نرو .... گفتم : عزیزم چند روز که بیشتر نیست من واقعا دیگه نمی تونم اینجا بمونم .. برم تهران پیش یک دکتر خوب کمرم رو معالجه کنم اینطوری که نمی تونم بمونم ؟ فردا بچه مون به دنیا میاد من چطوری ازش مراقبت کنم؟ ... گفت : می کشمش ....من اون زن رو آخر می کشم ..بهت گفتم سر بسرش نزار گوش نکردی ... گفتم : ببین دوباره هم برگردیم به عقب من این کارو می کنم ..اگرم خوب بشم بازم زیر بار نمیرم که کسی بهم ظلم کنه ... فردا بعد ظهر یک ویلچر گرفتن و منو تا فرودگاه بردن .. قلیچ خان دوباره به صورتم نگاه نمی کرد و غم از سر و کله اش می بارید ... ادامه داستان 💕💕 - بخش اول اینو می فهمیدم ولی ..نشستن روی ویلچر باعث شد بود که درد کمرم بیشتر بشه و نتونم به ناراحتی قلیچ خان زیاد فکر کنم ... اما اون با همه ی حرکاتش نشون می داد که داره رنج می کشه و دلش نمی خواد من برم ... بالاخره حامد ویلچر رو ازش گرفت و گفت : خوب داداش ما دیگه باید بریم سوار بشیم ..دستم رو به طرفش دراز کردم ... در حالیکه لبها شو بهم فشار می داد ..با هر دو دست گرفت و سرشو تکون داد و گفت : مراقب خودت باش من زود میام ولی اول باید به حساب اون دونفر برسم ... گفتم : نه خواهش می کنم بزار من خوب بشم خودم این کارو می کنم صبر داشته باش فکر منو نگران خودت نکن ... تو فقط زود بیا .... وقتی چرخ های ویلچر ی که تازه قلیچ خان برای من خریده بود می چرخید ؛ صدای جیر جیرش به من می گفت داری ازش دور میشی ... و هر چی بیشتر جلو می رفتم می فهمیدم عاشق بودن اصلا کار آسونی نیست .. دوست داشتن یک بار سنگین رو شونه های آدم می زاره که دیگه نمی تونه مال خودش باشه ... این عشق با من کاری کرده بود که پا رو همه ی گذشته و علایق خودم گذاشته بودم ..تسلیم محض این عشق بودم ... می رفتم به جایی که قلیچ خان می خواست ...بهش وابسته بودم و انگار قبل اون هیچ هدفی تو زندگی نداشتم .... حالا فکر می کردم کاش اینقدر دوستش نداشتم ...کاش هرگز به گنبد نمی اومدم ...کاش اینقدر عاشق نبودم .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_سیزدهم- بخش هفتم دیگه شور حال سابقم رو نداشتم .. می ترسیدم از اینکه دیگه
داستان 💕💕 - بخش دوم چرا ما آدم ها اینطوری هستیم برای من معمایی شده بود ..یک عمر به دنبال کسی می گردیم که از دل و جون دوستمون داشته باشه وبعد این احساس وابستگی اذیتمون می کنه .... توی مراقب های ویژه ی هواپیما دراز کشیده بودم و صورت قلیچ خان جلوی نظرم بود .. بی اختیار چند قطره اشک از گوشه ی چشمم اومد پایین ... وقتی که هواپیما از زمین بلند شد دیگه امیدی به دیدنش نداشتم .... چون می دونستم قلیچ خان اهل تلفن کردن نیست و ندیده بودم زیاد با کسی تماس بگیره مگر یک کار ضروری براش پیش میومد برای همین نگران شده بودم که بین مون فاصله بیفته .. می خواستم ازش خبر داشته باشم یک وقت کاری نکنه که باعث پشیمونی بشه ... می دونستم که هزار برابر کینه ای که من از آی جیک به دل گرفته بودم اون به دلش داشت و جدایی ما حتما دیوونه اش خواهد کرد .. من اونو خوب میشناختم .... آرتا و ندا اومده بودن ما رو ببرن خونه ... با همون ویلچر منو تا کنار ماشین بردن و در حالیکه هنوز درد داشتم سوار شدیم و راه افتادیم بطرف خونه ... پیش مادرم جایی که دلم بشدت براش تنگ شده بود ... جلوی خونه که ایستادیم بغض کردم و همینطور مات و دلتنگ به همه چیز نگاه می کردم ..چیزایی که روزی برام اصلا اهمیتی نداشت و عادی بود حالا برای من نعمتی دیدنی شده بود .. داستان 💕💕 - بخش سوم .مامان اومد به استقبالم ..اونو که بغل کردم بغضم ترکید .. تو این مدت که آنه ازم مراقبت می کرد صدامو تو گلوم خفه کرده بودم ..و حالا پیش خانواده ام می تونستم هر چی دلم می خوام ناله کنم ... اون درد داشت منو می کشت و فکر اینکه ممکنه همیشه اینطور بمونم روح و روانم رو بهم ریخته بود ... اتاق من حالاشده بود برای ندا و آرتا و چون زیر زمین رو برای حامد و سوگل درست کرده بودن.... اتاق اونو برای من گذاشتن ... خانم جان هم اومده بود خونه ی ما دلم برای اون و دستوراش و محبت هاش تنگ بود ... همینطور که حیرون به در و دیوار خونه نگاه می کردم ... بر خلاف تصور من مامان می گفت قلیچ خان هر دو دقیقه یکبار زنگ می زنه ببینه تو رسیدی یا نه .. به محض اینکه اینو گفت تلفن زنگ خورد و ندا گوشی رو برداشت و گفت : سلام قلیچ خان نگران نباشین رسیدن همین الان اومدن تو خونه ... گوشی رو گرفتم .. در حالیکه ذوق زده شده بودم گفتم: سلام .... جوابی نداد ..دوباره گفتم سلام ..خوبی صدات نمیاد ... گفت : خوبم تو چطوری راحت رسیدی ؟ درد نداشتی عزیز من ؟ گفتم : یکم داشتم ولی راحت بود نگران نباش ..لطفا دست به کاری نزن تا من بیام خواهش می کنم ..وگرنه از دستت ناراحت میشم ... گفت: گلینم تو به هیچی فکر نکن فقط زود خوب شو مراقب بچه مون باش ..تازه از راه رسیدی استراحت کن دوباره زنگ می زنم ... داستان 💕💕 - بخش چهارم ندا طبق عادتی که داشت با شوخی گفت : وای خدا حالا باید شاهد تلفن های عاشقانه ی این دونفرباشیم .. تو رو خدا یک قیف برای من بیارین که اگر حالم بهم خورد دم دست باشه ... گفتم : نه بابا قلیچ خان اهل تلفن کردن نیست ببین حالا چقدر نگران بوده که زنگ زده ... ندا خندید و گفت : تو رو خدا نیلو پشت سرش اقلا بگو قلیچ ...یکم دلم خنک بشه ... وقتی اون خان رو می زاری پشت اسمش انگار یک سوزن به من فرو می کنن ... گفتم : دیوونه ..ولم کن بزار از راه برسم ...بعد شروع کن .. گفت : به خاطر من چند بار بگو قلیچ ...به خدا عادت می کنی ... گفتم : نمی خوام عادت کنم ... اون قلیچ خانِ اصلا طور دیگه ای نمیشه صداش کرد ... آرتا گفت : راست میگه عمو رو حتی آنه و آتا همینطور صدا می کنن ..از بس ابهت داره ... البته پدر بزرگ هم همینطوره اونم یک روز یکه تاز سوار کاری گنبد بود ..... حالا من میون خانواده ام بودم و مامان تند و تند ازم پذیرایی می کرد و خانم جان هزاران سئوال در مورد قلیچ خان داشت .. اذیتت نمی کنه ؟ اصلا باهات حرف می زنه مادر ؟ نکنه کار خودش باشه تو رو زده زمین که بفرسته تهران و از سرش باز کنه؟ ... کاش طلاهات رو با خودت میاوردی ..به مردا نمیشه اعتماد کرد مخصوصا که دستشون به دهنشون برسه ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_چهاردهم - بخش دوم چرا ما آدم ها اینطوری هستیم برای من معمایی شده بود ..ی
داستان 💕💕 - بخش پنجم خانم جان همینطور می گفت و مامان با چشم و ابرو منو به آرامش دعوت می کرد و خودش جواب خانم جان رو می داد .... و من درد می بردم ...حتی نتونستم برم پایین و جهاز سوگل که هنوز ندیده بودمش رو ببینم .. و این درد تا صبح شدید تر شد و فکر می کنم به خاطر سفری بود که انجام دادم .. مامان بالای سرم نشسته بود اشک می ریخت و می گفت : الهی مادرت بمیره تو اینطوری بودی به من نگفتی ؟ جواب دادم نه به خدا قسم وقتی دراز می کشیدم آروم می شدم نمی دونم امشب چرا اینطوری شدم ... دمدمه های صبح خوابم برد .. نمی تونستم به خاطر بارداریم مسکن بخورم و همین باعث می شد دردم آروم نگیره ...هر چقدر دردم بیشتر میشد کینه ای که از آی جیک داشتم زیاد تر ؛؛؛و مدام تو ذهنم باهاش در گیر می شدم و براش نقشه می کشیدم ... وقتی بیدار شدم مامان پیشم بود . دستی به سرم کشید و گفت : پاشو قربونت برم بهتری ؟ قلیچ خان پاشنه ی تلفن رو بر داشته ... گفتم : واقعا ؟ فکر نمی کردم زنگ بزنه ...حالا شما بهش چی گفتین ؟ گفت : راستشو گفتم تا صبح نخوابیده گفتم : وای اون حالا غصه می خوره .. مامان گفت : ولش کن به تو چه اون غصه می خوره می خواست جلوی زن باباش رو بگیره این بلا رو سر تو نیاره ...... حالا پاشو قربونت برم ببرمت دست و صورتت رو بشور صبحانه بخور ..تا جون بگیری اون بچه ی تو شکمت هم اینقدر غصه نده امروز برات وقت گرفتم بعد از ظهر میریم پیش متخصص ... داستان 💕💕 - بخش ششم خودم زنگ زدم و با قلیچ خان حرف زدم از صداش معلوم بود که زیاد روبراه نیست ... ولی چیزی نگفت و فقط سفارش کردمراقب خودم باشم ..و گفت : این اسب هایی که برای سواری شدن قبول کردم راه بیفتن فورا میام ..ولی الان نمی تونم چون بهشون قول دادم ... دکتر رفتن ما هم فایده ای زیادی نداشت نه می تونستن از من عکس بگیرن که وضعیتم معلوم بشه و نه می تونستم با مسکن آروم بشم .. همون حرفی که دکتر گنبد زده بود باید تا بعد از زایمان صبر کنم ... ولی برای من که مدام در حال حرکت و جنب و جوش بودم خیلی سخت بود که نمی تونستم تا دستشویی برم .... وقتی برگشتیم خونه سوگل نامزد حامد اومده بود به دیدن من ... تعریف هایی که ازش می کردن درست بود و خیلی به دلم چسبید .. ظاهرا مهربون و مادب بود ....بعدم پدر و مادر آرتا اومدن و خواهرش ..و از اون روز به بعد یک دست مامان به کارای عروسی بود و یک دستش به مهمون داری و مریض داری ..و می دیدم که از خستگی نای راه رفتن نداره ..... یک هفته گذشت و عروسی نزدیک شد .. قلیچ خان روزی چند بار از اصطبل به من زنگ می زد و شب ها موقع خواب ..از بس درد می کشیدم نمی تونستم باهاش حرف بزنم و جواب دلتنگی اونو بدم .... اینو می فهمید و گاهی گوشی رو نگه می داشتم برام ساز می زد و می خوند تا آروم بشم و بخوابم .. صدای سوز ناک آواز اون واقعا آرومم می کرد ... گاهی خوابم می برد و مامان گوشی رو از دستم می گرفت و باهاش خدا حافظی می کرد .امیدم این بود که تو عروسی می ببینمش ... داستان 💕💕 - بخش هفتم تا روز عروسی ..از روز قبل قلیچ خان اصلا بهم زنگ نزده بود ...منم که زنگ می زدم فرخنده می گفت خبر ندارم کجاست ..... نمی دونستم چمدون به ترکی چی میشه تا بپرسم چمدونش رو بر داشته و رفته یا نه ..... کلافه بودم و خوب دردم هم بیشتر شده بود ...همه آماده می شدن برن عروسی و کار زیاد بود .. و عمه اومده بود و از من مراقبت می کرد ...با دستی که توی گچ بود لباس پوشیدم و سر و صورتم رو ندا درست کرد و با ویلچر منو که چشمم به در و تلفن بود بردن باشگاه نمی خواستم برم دلم می خواست منتظر قلیچ خان می موندم ... ولی دیگه چاره ای نبود و عقد ساعت چهار بر گزار میشد ..... به محض اینکه خطبه خونده شد بغضم گرفت یاد عروسی خودم افتادم که مثل هیچ کس نبود .. دلم برای قلیچ خان تنگ شده بودو از اینکه پیشم نبود ناراحت بودم ...و احساس عجز و نا توانی می کردم .... همه یکی یکی می رفتن و کادو هاشون رو می دادن .. تا نوبت من شد ؛ ندا ویلچر منو برد جلو تا منم هدیه خودمو بدم ....وقتی پیش عروس و داماد رسیدم ... حامد به جای من به پشت سرم نگاه می کنه ...و دستی روی شونه هام احساس کردم .... برگشتم دیدم قلیچ خان اومده ... چنان فریادی زدم وگفتم : عزیزم اومدی ؟ و مثل یک بچه لب ورچیدم و گریه کردم طوری که همه متوجه ی ما شدن و با من چشمشون نمناک شد.... حتی خود قلیچ خان .. ادامه دارد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
شب همگی آماده و آراسته رفتیم خونه طلعت خانوم. آرمین هم حسابی به خودش رسیده بود و اومده بود که تو مراسم شرکت کنه، به قول خودش تک داماد خانواده بود و حضورش واجب.. خونه طلعت خانم مثل خونه بابام ساده بود، همگی تو هال نشسته بودیم. شوهر طلعت خانم چند سال پیش به رحمت خدا رفته بود و خودش و تک دخترش تنها زندگی میکردن، الانم عمه بزرگشون به عنوان بزرگتر اومده بود تو مجلس و حسابی عصا قورت داده نشسته بود.. انگار ارث باباشو بالا کشیده بودیم، بس که با چهره عبوس نگاهش به دیوار بود. وقتی الهه با سینی چایی اومد، هممون بهش خیره شدیم الحق که دختر خوشگل و نجیبی بود، صورتش دست نخورده بود و معلوم بود تا حالا آرایشگاه هم نرفته... سعیدم ریز ریز نگاهش میکرد و یه لبخند ژکوند رو لباش بود میدونستم الان قند تو دلش آب میکنن و حسابی از انتخاب ما راضیه. قرار شد الهه و سعید برن حرف بزنن، ما هم مشغول گوش کردن به پند و اندرز عمه بزرگه بودیم مرتب میگفت این دختر یتیمه، حقشه خوشبخت شه، اگه قسمت هم شدن از گل نازکتر بهش نگید.. مامانم قول داد الهه رو مثل من دوست داشته باشه و نگه بالا چشمش ابروعه. الهه و سعید با لبای خندون برگشتن، سعید لوتی وار گفت بزنید دست قشنگه رو.... من و مامان کل کشیدیم و بقیه دست زدن مامان سریع انگشتر نشون رو از کیفش دراورد و دست الهه کرد طلعت خانم باز شیرینی بهمون تعارف کرد معلوم بود اونا هم از این وصلت راضی به نظر میان اخر شب بود که همه خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه بابام. آرمین گفت خیلی خستم جمع کن بریم. منم زود وسایلمو برداشتم و با آرمین راهی خونه شدیم. آرمین از شدت خستگی چشماش قرمز بود، همینکه به خونه رسیدیم سرش رو بالش نرسیده خوابش برد.. من اما از خوشحالی خوابم نمیبرد، رفتم تلوزیون و روشن کردم و نشستم جلوش که یهو دیدم موبایل آرمین زنگ خورد تا وقتی من رسیدم قطع شد.. با خودم گفتم این وقت شب کی میتونه باشه؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2761883670C6191fa3660 خواستم برگردم که باز موبایلش زنگ خورد، ایندفعه زود گوشی رو برداشتم، با صدای زنونه ای که اومد انگار آب یخ روم خالی کردن همونطور که صدام میلرزید گفتم شما؟ اونم انگار هول شد و گفت ببخشید با آقای دکتر کار داشتم، میخواستم بگم من فردا باید برگردم روستا، مادرم حالش خوب نیست، میخواستم مرخصی یک روزه برام رد کنن بهش گفتم باشه به دکتر میگم خداحافظ بعد از اینکه قطع کردم با خودم گفتم اخه این ساعت مال زنگ زنگ زدنه؟ زنیکه نفهم با خودش نمیگه شاید اینا خواب باشن من مزاحم نشم!! احساس میکردم دروغ گفت مرخصی نمیخواست کاره دیگه ای داشت... چون اگه واقعا مرخصی میخواست میتونست پیام بده، آرمین صبح میخونه معنی نداشت نصفه شب زنگ بزنه به گوشیش.. با خودم کلنجار میرفتم... هزار و یک دلیل برا خودم میاوردم که شاید خودمو توجیح کنم ولی بهش شک داشتم... حتی به آرمین هم بدگمان شده بودم، معلوم نبود چطور باهاش رفتار کرده که به خودش اجازه داده این وقت شب بهش زنگ بزنه! با اعصابی داغون خوابیدم، فردا صبح زودتر از خواب بیدار شدم که هم صبحونه آرمین و بدم هم قضیه تماس دیشبو بدونم وقتی آرمین اومد تو آشپزخونه گفت بازم که شاهکار کردی، ایندفعه چی میخوای؟ کلافه گفتم هیچی نمیخوام بشین صبحونتو بخور.. با اوقاتی تلخ دو لقمه خوردم و دووم نیاوردم و گفتم آرمین دیشب ساعت یک شب منشیت زنگ زد و گفت براش مرخصی رد کنی... آرمین خیلی ریلکس صبحونشو میخورد و گفت باشه ممنون که گفتی.. با تعجب نگاهش کردم و گفتم یعنی عجیب نیست؟ گفت چی؟ گفتم اینکه نصف شب زنگ زده واسه گرفتن مرخصی..! گفت چه بدونم لابد ازم حساب میبره خواسته صبح نگه، زودتر بگه.. احساس کردم آرمین پکر شد، منم دیگه بحث رو ادامه ندادم.. نمیخواستم بحث به جاهای باریک بکشه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤 https://eitaa.com/joinchat/2761883670C6191fa3660 روزها میگذشت و آرمین داشت مدرک تخصصشو میگرفت تازگیا زیاد بهم گیر میداد میگفت برو واسه گواهینامه ثبت نام کن خیلی زشته ماشین داری ولی گواهینامه نداری و ماشین روندن بلد نیستی.. منم یکم ترس داشتم از پشت فرمون نشستن ولی دلمو زدم به دریا و رفتم ثبت نام کردم تا آرمین انقدر بهم گوشزد نکنه بعد سه بار رد شدن بالاخره قبول شدم و گواهیناممو گرفتم بعضی شبا آرمین منو میبرد جاهای خلوت و ماشین و دستم میداد تقریا راه افتاده بودم و بعضی روزا که آرمین تا دیر وقت مطب بود میرفت
ید بیاییم خواستگاری.. بابا خونسرد به مامان نگاه کرد و گفت تو چی گفتی بهش؟؟ _گفتم بزار با باباش حرف بزنم فردا جواب میدیم... بابا اخمهاش رفت تو هم و گفت اشتباه کردی .. باید میگفتی دختر ما نامزد داره .. فقط مونده رسمیش کنیم ... مامان لبخندش رو جمع کرد و گفت حاج ولی تو اینارو با عباس یکی میدونی؟؟ پسر تحصیل کرده اس، پولدارن... بابا تکیه داد به مبل و گفت من بهتر از تو میشناسمشون .. ولی قرار نیست که آدم تو زندگیش پولدارتر، خوشگلتر، درس خونده تر پیدا کرد بزن زیر همه چی و قول و قرارش یادش بره .. در ثانی دخترمون دلش با کیه؟؟ تو که مادرشی و از دل دخترت خبر داری ... مامان دستهاش رو جمع کرد تو سینه اش و با اخم گفت چون عباس فامیلته نمیخواهی رد کنی... بابا بلند شد و گفت چون دل دخترم با عباس ، رد نمیکنم .. از در بیرون رفتنی گفت فردا هم زنگ زد آب پاکی رو میریزی رو دستش، یک کلام میگی دخترمون نامزد داره... دوباره بغض کردم ولی این بار از خوشحالی بود .. مامان با تاسف نگاهم کرد و سرش رو تکون داد و گفت باباتو جو گرفته ، تو هم بچه ای .. کاش یه روز نیاد که پشیمون بشی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝」☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ مامان علیرغم میلش به خاله ی عباس ، حرفهای بابا رو گفت گوشی رو گذاشت و گفت باور نکرد ، فکر کرد الکی میگم .. پرسید به کی دادید گفتم فامیله ، ولی باز باور نکرد... نشست و نفس بلندی کشید و گفت حیف شد من خیلی دلم با اینا بود... مظلومانه نگاهش کردم و گفتم ولی دل من با اینا نبود که ... فردای اون روز که مامان عباس زنگ زد برای حال و احوالپرسی ، مامان ماجرای خواستگاری رو گفت و یه جور هم با منت گفت که با این که بهتر بودند ولی رو حرفمون موندیم .. ** "عباس" کنار مامان نشسته بودم و گوشم رو چسبونده بودم به تلفن .. وقتی شنیدم خاله زنگ زده واسه خواستگاری مریم، خونم به جوش اومد .. همین که مامان تلفن رو قطع کرد گفتم مامان همین امشب موضوع رو به بابا میگی و تکلیف من رو زودتر روشن میکنی.. مامان زد پشت دستش و گفت هنوز دوماه نشده پدربزرگت مرده، من چطور همچین حرفی بزنم ؟ناراحت میشه.. +نمیشه مادر من، نمیشه... مگه قراره چیکار کنیم .. تا بریم خواستگاری و بخواهیم نامزد کنیم یک ماه طول میکشه.. مامان خواست حرفی بزنه که آروم زدم رو صورتم و گفتم جون من همین امشب بگو.. من غیرتم قبول نمیکنه واسه مریم خواستگار بره... مامان کمی نگاهم کرد و با لبخند گفت قربون پسر غیرتیم بشم ... باشه.. توکل بر خدا میگم ... این که مامان کی به بابا گفت و بابا چطور راضی شد رو نفهمیدم.. فقط مامان دو سه روز دیگه خبر داد که آخر هفته قرار خواستگاری گذاشته ... از خوشحالی تو ابرها سیر میکردم و هر شب ساعتها به مریم و چشمهای جذابش فکر میکردم ... با اینکه لباس داشتم ولی برای شب خواستگاری باز لباس جدید خریدم .. کلی به خودم رسیدم و ادکلن رو روی خودم خالی کردم .. با اینکه مریم جواب مثبت داده بود ولی میترسیدم یه وقت به چشمش خوب نیام و پشیمون بشه... من و بابا و داداشم ابوالفضل که سه سال از من کوچیکتر بود به خواستگاری رفتیم .. سبد گل بزرگی که سفارش داده بودم رو بین راه گرفتیم و راهی شدیم .. درشون که باز شد عمو به پیشوازمون اومد و با روی باز ازمون استقبال کرد.. من آخرین نفر وارد شدم .. مریم با چادر سفید خوش آمد میگفت لحظه ای که با مامانم روبوسی میکرد چشمهاش رو بالا آورد و یه لحظه چشم تو چشم شدیم .. سبد گل رو گرفتم سمتش و گفتم بفرمایید مریم خانم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ برای اولین بار سبد گل رو گرفتنی بهم لبخند زد و گل رو ازم گرفت .. عمو و بابا شروع کردن به حرفهای همیشگی تا اینکه مامان موضوع خواستگاری رو عنوان کرد ... عمو ولی ، دست گذاشت پشت بابا و گفت کی از شما بهتر ، کی از عباس بهتر ... بابام خیلی از این حرف خوشحال شد و گفت شما تاج سر مایی پسرعمو .. مهم مریم خانوم.. اون باید راضی باشه بعد ما بزرگترها حرفهامون رو بزنیم .. مامان گفت بله درسته اگه اجازه بدید این دو تا کمی با هم حرف بزنند .. عمو ولی، گفت بله .. حتما .. دخترم بلند شید برید .. مریم به مادرش نگاهی کرد .. مامانش گفت برید همین اتاق بغلی .. آبجی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_سیزدهم- بخش ششم تا یک روز منصوری بی موقع اومد خونه ی ما ..سر صحبت باز ش
داستان 🦋💘 - بخش اول دیگه فکر می کردم همه ی آدم ها بَدَن ..به هیچ کس اعتماد نداشتم و از سایه ی خودم می ترسیدم ... مدام صحنه ای که فریدون به من حمله کرده بود جلوی چشمم میومد و فریاد می زدم و گریه می کردم ... نمی تونستم اون کابوس تلخ رو فراموش کنم ...حتی عادل هم حال روحی خوبی نداشت و از اون همه غمی که روی زندگی ما سایه انداخته بود رنج می برد .. زرد و لاغر و ضعیف شده بود .... و مامان مدام به یک جا خیره می شد و حرف نمی زد ... ارتباط ما با منصوری قطع شده بود و حکم طلاق از طرف دادگاه به دستشون رسید .. ولی جرات نمی کردن سراغ ما بیان ..... بابا مدام در فکر انتقام بود ...کلافه و بی قرار میرفت و میومد و روز به روز عصبی تر و پیر تر می شد .. اما با تمام نا توانی که توی روح و جسمم احساس می کردم برای گذران زندگی ، صبح ها میرفتم مدرسه که عقب نمونم و بعد از ظهر ها پیش زینت خانم خیاطی می کردم . .. و این کار رو با رنج و عذاب انجام می دادم ..و همیشه مامان همراهم بود .. اونم دیگه می ترسید یک لحظه تنهام بزاره ..فقط زمانی که منو می سپرد به زینت خانم خیالش راحت میشد ... اون زن مهربونی بود.... با اینکه من دیگه باور نداشتم کسی بدون چشم داشت به کسی خوبی کنه ..با دلسوزی بهمون کمک می کرد ..و پای درد دل مامان می نشست ... همراه اون گریه می کرد ...اما من باورش نداشتم .. داستان 🦋💘 - بخش دوم تا یک روز صاحبخونه اومد و گفت: آقای منصوری اجاره نامه رو فسخ کرده و یک هفته به ما مهلت داد که خونه رو خالی کنیم .. بابا که اینو شنید دیگه طاقت نیاورد یک چاقو بر داشت و با عجله می خواست از در بره بیرون سراغ منصوری .. من و مامان دنبالش دویدیم که جلوشو بگیریم تا کار از این هم که هست خرابتر نشه ، اما بابا یک مرتبه وسط حیاط نشست ..حالش خیلی بد بود و ما نفهمیدیم که سکته کرده .. اون از ته دلش فریاد می زد ..چیکار کنم ..نمی تونم انتقام بگیرم؛؛ آدم این کار نبودم و نیستم ..خداااا ؛؛ خدااا چرا من بی عرضه ترین مردی هستم که تو آفریدی؟ من می خواستم منصوری رو بکشم ولی قاتل نبودم ..می خواستم اون پسرِ بی ناموس شو زجر کش کنم ولی نتونستم به کسی صدمه بزنم .. خدایااا جوابم رو بده این سزای خوبی من بود؟ یا سزای بی عرضگیم ؟ به من بگو تو این دنیای بی رحم من چیکار باید می کردم ؟ باید بد می شدم ؟ بگوووو خدایاااا بهم بگووو ..بگو ..بگو ..و سرشو گذاشت روی زمین .. در حالیکه ما هم پا به پاش گریه می کردیم فورا نشستم و سرشو گرفتم تو دامنم ..به من نگاه کرد ..التماس و بیچارگی که تو نگاهش بود هرگز فراموش نمی کنم .. آروم گفت : بابا منو ببخش و چشمش رو برای همیشه بست .. وقتی بابام رفت ما به معنای واقعی کلمه یتیم شدیم .. شیون کردیم شام غریبان گرفتیم ولی من می فهمیدم که با این چیزا کار ما درست نمیشه ..باید سر پا می شدیم ..باید حقمون رو از این دنیا می گرفتیم .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_چهاردهم- بخش اول دیگه فکر می کردم همه ی آدم ها بَدَن ..به هیچ کس اعتماد
داستان 🦋💘 - بخش سوم توی خیاط خونه ی زنیت خانم یک اتاق اضافه بود که خورده پارچه ها و آشغال هاشو اونجا جمع می کرد ..وقتی دید که راه به جایی نداریم ..اون اتاق رو به ما داد .. با هزاران درد و غصه ای که توی سینه داشتیم خونه رو خالی کردیم و به اون یک اتاق قناعت .. من تو کار خیاطی و مامان به کارای تمیز کردن و مرتب نگه داشتن اونجا سعی داشتیم محبت اونو جبران کنیم .. در حالیکه من نمی تونستم باور کنم توی این دنیا آدم هایی خوب هم وجود دارن .. هنوز با شک و تردید به اون زن نگاه می کردم ..و حتی گاهی فکر می کردم اونم به خاطر سود جویی خودش ما رو آورده اونجا ..ولی می دیدم که از هیچ کمکی به ما دریغ نمی کنه و در واقع راه موفقیتم رو در زندگیم اون برام باز کرد .. از اون روزی که ما وارد خیاط خونه ی زینت خانم شدیم مثل یک حامی طوری که به غرورمون بر نخوره ازمون مراقبت می کرد .. من که اصلا از خودم غافل شده بودم ..یک مرتبه فهمیدم سه ماهه بار دارم ..و دنیا به معنای واقعی کلمه رو سرم خراب شد .اصلا باورم نمی شد وقتی حکم طلاق رو صادر کردن آزمایش داده بودم منفی بود و حالابا نفرت از اون مرد و نفرت از نوع باردار شدنم دلم می خواست بمیرم؛ توی دستشویی روی زمین پشت به در نشستم و خودمو زدم ..اونقدر تو صورت و پا هام کوبیدم که داشت نفسم بند میومد ... و مامان و زینت خانم پشت در گریه می کردن ..نمی تونستم دیگه این یکی رو تحمل کنم .. و تنها فکری که به ذهنم رسید خود کشی بود ..من بچه ی اون کثافت رو نمی خواستم .. داستان 🦋💘 - بخش چهارم بالاخره منو آوردن بیرون و نصیحتم کردن ..ولی گوش من از این حرف ها پر بود , نمی شنید ..زینت خانم می گفت : تو از حکمت خدا خبر نداری ..شاید این بچه آینده ی تو باشه ؟ تقدیر توام اینطوری بوده ..ناشکری نکن امیدت به خدا باشه ..داد زدم برای من از حکمت و تقدیر نگین ..به من از ایمان و خوبی نگین ..من دیگه به چیزی اعتقاد ندارم ..ظالم موندگار و مظلوم محکوم به فناست ...قبول ندارم ..دیگه هیچ چیزی رو قبول ندارم ..این بچه باید از بین بره .. مامانم هم دلش می خواست من بچه رو بندازم ..ولی زینت خانم نذاشت وگفت : این موجود زنده است تو حق نداری توی کار خدا دخالت کنی ..اصلا تو اونو به دنیا بیار بده به من ..من ازش مراقبت می کنم و خودم براش شناسنامه می گیرم ... و بالاخره به هر نحوی بود اون بچه رشد کرد ..و باز زینت خانم بود که وادارم کرد برم و کنکور بدم ..هیچ امیدی به قبولی نداشتم ..نه زیاد درس خونده بودم و نه حضور ذهنی برام مونده بود ...مثل یک مرده ی متحرک اینور و اونور می رفتم ...و هر چی به آینده نگاه می کردم جز سیاهی چیزی نمی دیدم ..... شبانه روز خیاطی می کردم طرح های جدیدی می دادم و کم کم تمام مشتری ها برای انتخاب مدل لباس شون از من یاری می خواستن ....تا یک روز زینت خانم اومد و به من گفت : یک دوستی دارم که مزون لباس عروس داره .... نیروی جدید می خواد که با استعداد و خلاق باشه منم تو رو معرفی کردم ..تو اینجا حیف میشی ...برو اونجا و خودتو نشون بده ......قبول کردم که مدتی برم تا ببینم از عهده اش بر میام یا نه ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_چهاردهم- بخش سوم توی خیاط خونه ی زنیت خانم یک اتاق اضافه بود که خورده
داستان 🦋💘 - بخش پنجم درست یادمه اولین روزی که به اون مزون رفتم روزی که سرنوشت من عوض شد ....مزون توی یکی خیابون بالای شهر بود و فاصله ی زیادی با خیاطی زینت خانم داشت ....شکمم تازه داشت بزرگ می شد ..چون تو ماه هفت بودم ..ولی با پوشیدن یک مانتوی گشاد اونو پنهون کردم ...اما تا وارد شدم یک خانم خوش رو و خوش آب و رنگ که حسابی به خودش رسیده بود اومد جلو و گفت : ارمغان ؟ گفتم : بله منم ..با یک لبخند گفت : به به خوش اومدی ..من سهیلا عظیمی هستم ..خیلی زیاد خوش اومدی ..زینت جان خیلی ازت تعریف کرده ..شنیدم باردارم هستی ،، ..گفتم : ممنونم خوب بله متاسفانه ...گفت : فعلا مدتی اینجا کار می کنی ..مثلا یکماه ..اگر همدیگر رو پسندیدیم ؛؛بعد با هم قرارداد می بندیم ..تو رو بیمه می کنم ..غیر از حقوقت پور سانت هم میدم ..ولی ماه اول برای اینه که هم تو بدونی می خوای با من کار کنی و هم من بدونم تو به درد من می خوری یا نه ..قبول ؟ گفتم : قبول ....گفت : مظلومی یا خجالتی ؟ چرا حرف نمی زنی ؟ گفتم : چی بگم ؟ اصلا خودمم نمی دونم چی هستم ؟ گفت : اینطوری اخم نکن تو رو خدا من حوصله ی آدم های عبوس رو ندارم ...و چنان بلند و با صدا خندید که همه ی دندون هاش نمایان شد و گفت : بخند تا دنیا بهت بخنده ...گفتم : گاهی زندگی چنان سیلی محکمی به آدم می زنه که نه تنها خنده از یادش میره بلکه سرش ده دور دور کله اش می چرخه ..سر منم در حال چرخیدنه ..اگر از من توقع خنده دارین ..پس جای من اینجا نیست ..گفت : شوخی کردم ..بیا بهت بگم چه کاری ازت می خوام با من بیا عزیز دلم .... اگر موافقی شروع کن ؟ دنبالش راه افتادم ...اونجا پر از لباس عروس بود ..منو با خودش برد به اتاق پشتی که کار گاه خیاطی بود ...چند تا خانم دور یک نفر جمع شده بودن ..سهیلا داد زد بله ؟ بله ؟ چشمم روشن ..مهمونی گرفتین ..خانما ؟ چه خبره ؟ یکی گفت : سهیلا جون نتیجه ی کنکور رو دادن ..داریم نگاه می کنیم ببینیم رتبه ی ساناز چند شده ...گفت : جون من اذیت نکنین برین سر کارتون خودش نگاه می کنه به شما ها میگه ...ساناز ؟ معرکه رو تعطیل کن ... داستان 🦋💘 - بخش ششم با اینکه هیچ امیدی نداشتم ..رفتم جلو و به اون دختری که پای کامپیوتر بود گفتم : من ارمغان سعیدیم ..میشه مال منم نگاه کنین ؟ ... و رتبه من دو رقمی بود .... معجزه ای که من در انتظارش بودم ...اونقدر شوکه شدم و از این رتبه متعجب؛؛ که خندم گرفت و بی هدف به همه نگاه می کردم ..سهیلا ..با این که منو نمی شناخت خوشحال شده بود و اولین نفری بود که بهم تبریک گفت ..و منو به همه معرفی کرد و اون خانم ها با اینکه تا اون موقع منو ندیده بودن با روی باز ازم استقبال کردن و بهم تبریک گفتن ..و بعد از مدت ها احساس خوبی داشتم و نور امیدی تو زندگیم پیدا شد .....و به من نشون داد خدا هست وجودشو حس کردم ..دستشو دیدم که چطور بلندم کرد ...و فهمیدم این صبر ماست که در مقابل اون یکتای بی همتا خیلی نا چیزه؛؛ .... انتخاب رشته ی من معماری ارشد بود و به راحتی قبول شدم ...در حالیکه با ذوق و شوق توی اون مزون کار می کردم و نشون دادم می تونم توی طراحی لباس عروس حرفی برای گفتن داشته باشم ...که تا باز شدن دانشگاه ..سهیلا به هیچ وجه حاضر نبود منو از دست بده ..و همه جوره با من راه میومد ... بیست و هفتم آبان یک روز سرد پاییزی که از دانشگاه یکراست میرفتم به طرف مزون توی تاکسی زود تر از موقع معین ..دردم گرفت ...و راننده منو رسوند بیمارستان ... در حالیکه از درد به خودم می پیچیدم به فکر سلامتی بچه ام افتادم ؛؛می ترسیدم بلایی سرش بیاد ..بار اولی بود که دلم براش لرزید ..و احساس مادری کردم .....و قبل از اینکه مامانم برسه من دختری به دنیا آوردم که قرار بود سر پرستی اونو زینت خانم به عهده بگیره ...بچه فقط دو کیلو و پانصد گرم بود ... ادامه دارد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش سوم گفتم : آقا پارسا من چی میگم شما چی میگی؟ ..نمی خوام؛؛ این طور که معلومه صابر یک لات آسمون جُله ..بی خودی باهاش در نیفتین منم که نیام همه چیز تموم میشه میره پی کارش .. گفت : نه بابا من حواسم هست ..اصلا خودم با این جور آدما ضدیت دارم .. اعصابم رو خرد می کنن ..آخه یک مرد چقدر باید پست و بی غیرت باشه که با ناموس مردم بازی کنه؛؛ ..واقعا اسم اینا رو نمیشه مرد گذاشت .. این پسره یک انسان منفی و کج رفتاره آخرشم خودشو نابود می کنه ..چون زهری که توی وجودش داره و فکر می کنه دیگرا ن رو مسموم می کنه در واقع داره توی وجود خودش میریزه خیلی ساده معلومه که تو باتلاق افتاده و چون خودش نمی دونه بازم همون جا دست و پا می زنه و آخرم غرق میشه .... شما هم دیگه فکر نیومدن اینجا رو از سرت بیرون کن چون اگر بخواد کاری بکنه توی خونه براتون خطر ناک تره ... گفتم یک مدت میرم خونه ی آذین می مونم ..ولی اینجا می ترسم شما دوباره با هاش در گیر بشین و من عذاب وجدان بگیرم .. دلیل نداره بی خودی شما رو توی درد سر بندازم ... گفت : باشه اگر میرین خونه ی آذین خانم حرفی نیست, اونجا براتون بهتره از اینجام هست ؛ بیشتر خیالم راحته ... ولی من دوباره دست تنها می مونم ..اگر این نوشتن نبود خودم به کارا میرسیدم ..ولی یا باید حواسم به مطلبی که می نویسم باشه یا به مشتری و حساب و کتاب .. توی خونه هم بچه ها نمی زارن به کارم برسم باید توجه ام تمام مدت به اونا باشه ..تنها وقت نوشتن من اینجاست ... خوب الانم که شما خوب به کارا مسلط شدین خیالم راحته ..ولی هر طوری خودتون صلاح می دونین ... گفتم : اینطوری نگین تو رو خدا من به خاطر اینکه شما توی درد سر نیفتی میگم نیام ،، باشه می خواین چند روز دیگه میام تا یک کمک پیدا کنین ..گفت : باشه ممنون؛؛ حتما پیدا می کنم ... داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش چهارم بعد رفت بیرون و مدتی با مغازه دارای اونجا حرف زد و برگشت من داشتم کتاب به مشتری نشون می دادم ..بدون اینکه حرفی بزنه نشست پشت میزشو شروع به نوشتن کرد ... داشتم با خودم فکر می کردم اونقدری که پارسا عصبانی شده و واکنش نشون میده خودم ناراحت نبودم .. اصلا نمی فهمیدم برای چی اینقدر خودشو ناراحت می کنه من فقط یک غریبه بودم که مدت کمی بود با اون از طریق رامین آشنا شده بودم و لزومی نداشت که خودشو وارد این ماجرا کنه ... اونشب بابا و مامان اومدن دنبالم تا با هم شام بریم خونه ی آذین شب جمعه بود و فردا تعطیل بودیم .. وقتی وارد مغازه شدن فکر می کردم که پارسا همه چیز رو تعریف کنه ولی نکرد و سکوت اون برای من از همه ی کاراش عجیب تر شد ... حتی وقتی من گفتم روز پر ماجرایی داشتیم حرف تو حرف آورد و گفت : آقای یزدانی یک شب هم شام تشریف بیارین منزل ما ، مادرم خیلی خوشحال میشه .. منم ساکت شدم . و چون بی اندازه تونسته بود اعتماد منو جلب کنه فکر کردم نمی خواد کسی بدونه این بود که اصلا در این مورد به هیچ کس حرفی نزدم ... وقتی می رفتیم طرف خونه ی آذین قرص ماه رو دیدم که هنوز از اثر نور خورشید زرد رنگ بود و داشت میومد بالا.. آهسته گفتم : ای خدا چرا همه آدما از دیدن این منظره لذت می برن و من می ترسم ..چیزی به این قشنگی توی آسمون ما باشه و من جرات نگاه کردن به اون رو نداشته باشم ؟ داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش پنجم یک مرتبه به خودم اومدم احساس کردم مثل همیشه اضطراب و نا آرومی ندارم ... خوب که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که : حتما چون از صبح ساعت هفت سرِ پا توی کتابفروشی ایستاده بودم و کار می کردم و موقعی هم که صابر اومد و رفت انرژی زیادی مصرف کرده بودم و بشدت احساس خستگی می کردم شاید این حالت رو ندارم .. حتی توی ماشین داشت خوابم می برد و این برام تازگی داشت که شبی که ماه قرص کامل باشه و خواب به چشم من بیاد . تا روز شنبه بی اختیار مدام به پارسا و کارایی که برای من می کردفکر می کردم ؛ اون بدون اینکه تو صورتم نگاه کنه با من حرف می زد و بیشتر اوقات احساس می کردم منو نمی ببینه .. حتی ظهرها من جدا غذا می خوردم و اون جدا غذایی رو که مادرش براش بسته بندی می کرد پشت میزش می خورد ؛؛ و تمام حواسش به نوشتن بود .. حتی به من تعارف هم نمی کرد ..و اگر منم ازش می خواستم کمی از غذای منو بچشه قبول نمی کرد .. ولی از طرفی فکر می کردم چرا اونقدر برای اومدن صابر عصبی شده ؟ و با این حال اصرار داشت من توی کتابفروشی اون کار کنم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_یازدهم مامانم و آبجیم عقب وایساده بودن، هیچکس جرات نمیکرد بیاد جلو، یقمو گرفت و در
🌱 توش نوشته بود تو به من بد کردی ستاره، خیلیم بد کردی! اگر با فامیل من نبود میتونستم ببخشم ولی بهنام؟ همه اقوامم فهمیدن، خصوصا با اون بازی مسخرت که رفتی خونه پدرت و منه احمقم به همه گفتم قهر کرده، همه فکر میکنن تو بخاطر بهنام بوده که قهر کردی، من مرخصی گرفتم دنبالم نگرد میرم که فکر کنم با این زندگی چیکار کنم، دو سه روزی نیستم دنبالمم نگرد، با مادرم اینام نیستم، سه روز دیگه برمیگردم و تکلیف تو رو روشن میکنم. نامه رو به سینم چسبوندم و برای مظلومیت سهیل تا تونستم زار زدم. واقعا آبرویی براش نمونده بود، باید هرجوری بود ثابت میکردم که همه چیز بهتانه بهم تهمت زدن. مادرم زنگ زد، همه چی رو تعریف کردم قسم خوردم که دست روم بلند نکرده، باورش نمیشد به زور بهش قبولوندم، تصمیم گرفتم نرم خونه مادرم و همه چیزو بدتر نکنم. صدای پیامک گوشیم اومد پریدم سرش، پیغام دلیوری پیامم به سهیل اومد این یعنی گوشیشو روشن کرده ولی هر چی زنگ زدم جواب نداد، پیام دادم:… پیام دادم سهیل بخدا قسم بهت ثابت میکنم بیا با مدرک ثابت میکنم یه مدرک پیدا کردم، پیام داد منو به حال خودم بزار، سه روز دیگه برمیگردم که ذهنم باز شده باشه و نتونی با هیچ چیز گولم بزنی منتظرم باش. مدرکی نداشتم جز پیامای بهنام، شب قبلشم انقدر هول کرده و ترسیده بودم که نتونستم اصلا نشون سهیل بدم. مثل دیوونه ها تا تموم شدن این سه روز توی پذیرایی راه رفتم و به خودم فحش دادم، قهوه خوردم و خوابیدم. عین این سه روز اینکارا رو کردم، جواب تلفن مامانمم یکی در میون میدادم. صدای چرخش کلید رو توی در احساس کردم، در بهم خورد و بعد دوباره کلید توی در چرخیده شد. در قفل شد…. روسری ای که روی چشمم بسته بودم که خوابم ببره رو سریع باز کردم و با موهای ژولیده پریدم توی پذیرایی، رفتم جلوی در و گفتم سهیل، اومدی؟ چیزی که میدیدم باور کردنی نبود… 🌱🌱🌱🌱 چیزی که میدیدم باور کردنی نبود… این بهنام بود نه سهیل..! آروم آروم اومد جلو، گفت داری مال خودم میشی ستاره، نگاه کن همه چیز محیاست ، میدونی چه کلکایی زدم تا تونستم کلید خونتو یکی از روش بزنم؟ من نباید تلاش کنم ستاره من باید کلید خونه خودمو داشته باشم، من باید در بزنم و تو درو روم باز کنی. داد زدم برو بیرون بهنام.. ترسیده بودم، میترسیدم بلایی سرم بیاره، چشماش قرمز بود مثل گاوای وحشی بهم نزدیک میشد و نفس نفس میزد، گریه میکردم و میگفتم توروخدا بهنام توروخدا به من نزدیک نشو، بزار طلاقمو که گرفتم توروخدا برو. شروع کردم جیغ و داد کردن، تا تونستم جیغ زدم. صدای در همسایه به گوش خورد، بهنام ترسید و عقب عقب رفت، قفل درو باز کرد و به سرعت از خونه دوید بیرون، در باز بود گوشه راهرو ورودی خونه حالم بد شد و همونجا نشستم و بالا آوردم، انقدر گریه کردم که دیگه نا نداشتم، همسایمون اومد گفت چت شد ستاره؟ چیزی بهش نگفتم، فقط گفتم یه لیوان آب بهم بده، آبمو خوردم و با همون حال نزارم شروع کردم جمع کردن گندی که زدم، میخواستم تا سهیل میاد همه جا تمیز باشه… https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
عشرت همیشه خدا کار داشت و زندگیش با این وجود خیلی شلخته بود انگار که بمب توی اون خونه ترکونده بودن..! وقتی از مستراح بیرون میومد دستاشو نمیشست، سخت ترین قسمت اون خونه دستشویی رفتن بود، چون در نداشت و فقط یک پرده روی دستشویی بود! کلی باید بیرونو میپاییدم، گاهی که خجالت نمیکشیدم به سمیه میگفتم تو حیاط بشین تا من برم دستشویی بیام. هر روز کلی سبزی پاک میکردیم، یعنی درآمدشون از فروش تخم مرغا و کفتر و سبزی بود، غذا هم کم بود، وقت که نداشتم بیرون برم ولی اگه هم وقت داشتم هرگز پامو از خونه بیرون نمیذاشتم... میترسیدم اقاجونم، نریمان یا هر کسی منو با اون تن نحیف و چشمای گود رفته ببینه... قطعا اگر هم میدیدن نمیشناختن! هر وقت که با حمید بیرون هم میرفتیم هر کسی مارو میدید با انگشت منو نشون میداد و در گوشی میگفتن این همونه که داداش و باباش اومدن بالای سرش... پس همون خونه رو امن تر از همه جا میدیدم. تنها آدمایی که توی اون خونه ازشون هیچ بدی ای ندیدم یکی سمیه بود و دیگری مادربزرگ حمید، هر وقت میومد اونجا به شوخی میگفت تو دختر حاجی ای، حیفه به این روزگار و قیافه دچار شدی.. میگفت بیا دست بکن جیب من، امتناع میکردم میگفتم این چه حرفیه؟ میدیدم یکمی گوشت برام سیخ کشیده گذاشته لای نون توی پلاستیک و آورده میگه بخور جون بگیری. مادرشوهر عشرت میشد و میونش با عشرت خوب نبود و شاید ماهی یکبار میومد اونجا ولی همون ماهی یکبار هم من عشق میکردم باهاش. نیمه شب بود، ترسیده بودم و توی اتاقمون توی خودم جمع شده بودم، ساعت محکم تر از هر شب میکوبید، از دو نیمه شب گذشته بود و من منتظر حمید بودم، ولی نیومده بود.. کم کم داشتم نگرانش میشدم، ترس و گذاشتم کنار و اروم از جام بلند شدم و رفتم توی حیاط نشستم تا اگه اومد ببینمش، به دیوار تکیه دادم و همونجا چرت میزدم که با چرخش کلید توی در از جام پریدم، رفتم سمت در حیاط، یکدفعه حمید رو دیدم که گوشه دیوار بالا اورد و پخش زمین شد...! با سعید به بدترین حالت ممکن میخندیدن، گفتم کجا بودی نگرانت شدم؟ گفت به تو چه! و رو کرد به سمت سعید و گفت نگرانم بوده و قاه قاه زد زیر خنده، دوباره رفت گوشه دیوار و بالا اورد جیغ و داد و گریه کردم، برقای حیاط روشن شد و عشرت و بقیه اومدن توی حیاط... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
جمعه از صبح زود دورتادور حیاط تختهای چوبی چیدند و فرش کردند .. میوه و شیرینیها رو تو مجمعها چیدند و با اومدن گروه سیاه بازی جشن شروع شد .. صمد هم مثل یه برادر تو اداره ی جشن کمک میکرد .. از صبح صنم رو ندیده بودم.. بزکش کرده بودند ولی روانداز داشت .. آخر جشن ما رو راهی اتاقمون کردند .. تا در بسته شد صنم رو اندازش رو درآورد و گفت اه .. خسته شدم .. هی میخواستم اینو دربیارم ببینی چه خوشگل شدم .. من از کارها و روراستی این دختر خیلی کیف میکردم .. نزدیکش شدم و از شونه هاش گرفتم و گفتم واقعا خوشگل شدی .. اون شب کنار صنم به آرامش رسیدم و صنم رسما زنم شد .. کنارم نشست و زل زد بهم و گفت آخیش از امشب راحت میخوابم .. سرمو بلند کردم و گفتم مگه راحت نمیخوابیدی؟ صنم گفت نه .. هر وقت تکون میخوردم مادر بیدار بود .. سرش رو بوسیدم و گفتم میخوام واسه مادرم دختری کنی ، بشی همدمش.. منم برای صمد میشم مثل برادر .. هر چند ازش خواستم اون کارو ول کنه و بیاد حجره پیش خودم قبول نکرد .. صنم پقی زد زیر خنده و گفت فکر کنم اونجا عاشق یه زنی شده .. چند باری بهم تعریف کرده .. با تعجب گفتم یعنی عاشق زنی شده که تو کافه است؟ زنی که اونجاست که زن درستی نیست ... صنم گفت من که نمیدونم اونجا چیکار میکنه ولی چند بار بهم گفته یه زنی اونجا کار میکنه که خوشگلترین زنه شهره... خیلی دلم میخواد ببینمش.. اخمهام رو تو هم کردم و گفتم لازم نکرده .. میدونی چقدر بدم میاد .. صنم دستش انداخت به گردنم و گفت باشه .. باشه چه زودم اخم میکنه... دو سه ماهی از ازدواجمون میگذشت و من واقعا احساس خوشبختی میکردم .. صنم تو همین مدت کوتاه ، کنار مادر و آفت خیلی چیزها یاد گرفته بود و کم کم داشت تبدیل به زن کاملی میشد .. تا اون روز که مامان سرآسیمه وارد حجره شد و گفت وقتی میری ندیده و نشناخته دست یه دختر رو میگیری میاری خونت همین میشه دیگه .. دست مادر گرفتم و روی صندلی نشوندم و گفتم مادرجان آروم باش .. آبروم جلوی کارگرا رفت .. مادر صداش رو پایین تر آورد و گفت حاج یدالله خدابیامرز کجایی که ببینی کیا در خونت رو میزنند .. با تعجب پرسیدم چی شده مادر ؟کی اومده در خونه؟ مامان با حرص زد رو میز و گفت شربت .. اون زنیکه ی هرزه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
به صورتم توی اینه نگاه کردم بدون رودربایسی باید می گفتم که خیلی زیبا شده بودم...سایه ی سبزو نقره ای و تیره ای که پشت چشمام کشیده شده بود به زیبایی به رنگ چشمام می اومد..لبای سرخم روی پوست سفیدم چون گل سرخی می درخشید...در کل حرف نداشت ولی دلمو چکار می کردم که پر از غم و غصه بود؟نگران اینده ام بودم... امروز وقتی که ارایشگر داشت صورت وموهای شراره رو درست می کرد وقت رو غنیمت شمردم و همه چیزو برای شیدا تعریف کرده بودم اون هم گفته بود همه چیزو بسپرم به اون و... خودش میدونه چکار بکنه... توی اون لحظه ذهنم هیچ راهی رو بهتر از فرار نمی دونست...یعنی چاره ی دیگه ای نداشتم. حتم داشتم اینبار اگر مخالفت کنم پدرم بی برو برگرد منو می کشه... پس چکار می تونستم بکنم؟جز اینکه یه جوری خودمو از این گرفتاری خلاص کنم؟اون راه هم راهی جز فرار نبود... لباسم از روی شونه برهنه بود و روی قسمت سینه اش پر از سنگ دوزی های زیبا و درخشان بود...حالتش زیبا و چشم گیر بود ولی هیچ کدوم ازاینا برام جذاب نبود... بعد از تموم شدن کار ارایشگر یکی از شاگرداش گفت که داماد اومده دنبال عروس...شنلمو تنم کردم و کلاهش رو تا می تونستم کشیدم جلو تا نتونه صورتمو ببینه... با کمک شیدا از در رفتم بیرون نمی تونستم صورتشو ببینم فقط دسته گل رو گرفت جلوم که منم ازش گرفتم ولی تشکر نکردم... حس کردم دستمو از روی شنل گرفت و خواست کمکم بکنه تا سوار ماشین بشم که من هم اروم دستمو کشیدم و خودم نشستم تو ماشین ودر رو هم بستم...هیچ دوست نداشتم باهاش تنها باشم ولی چاره ای هم نبود... شیدا با هزارجور کلک و بهانه اومد توی ماشین ما نشست ازاین کارش خوشم اومد اینجوری لااقل پارسا هم نمی تونست کاری بکنه یا حرفی بزنه.. تا خود باغ همگی سکوت کردیم و من هم فقط به دسته گلم خیره شده بودم. بالاخره رسیدیم به باغ... از ماشین پیاده شدیم ومن با فاصله از پارسا ایستادم و در میان هلهله ی مهمونا و تبریکاتشون رفتیم توی باغ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_دوازدهم اون‌ پسری که تازه ف
محسن صداش بلند شد : دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت +شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم! از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم‌ گفتم _اینو نگین چی دارین بگین محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد +داداش خوبی؟؟ رفت سمتش نگاش کردم. نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش. دوباره ادامه دادم _آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین . هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی ... محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت +اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا. خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم +شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟ برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم با ترس گفتم:چیزی نشده بریم ... مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خب جوابی نشنیدم‌؟؟؟ محسن :چیکارشی؟ مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟ محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و + همه کاره؟ جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا‌. محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت +محسننن کافیهه ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن محکم زدم رو صورتمو گفتم _تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم . شدت گریم بیشتر شد . مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد . +بگو چه غلطی کردین؟؟؟ دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟ مگه خودتون ناموس نداریین؟؟ ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه . سرشو کرد سمت مصطفی وگفت +هوی ببین خوشگل پسر!!! دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده اینجا هیئته حرمت داره!! نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت! صدای نفساش خیلی بلند بود. رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم تو چشام نگاه کرد گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام . کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد. بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم . یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد. محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش . +محمد ؟؟ محمد داداش حالت خوبه ؟؟ محمد ببینمت !! چرا اینطوری شدی داداشم؟؟ نگاه کن منو نفس عمیق بکش . زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود. حتی نمیتونست حرف بزنه یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف +میشه لطف کنید برید؟ دلم میخواست جیغ بکشم . محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه. از چشاش ترس میبارید کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و.. بیرون منتظر موندم که محسن داد زد +مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان حالش خوب نیست بعد رو ب محمد داد زد _اهههه محمددد!! تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!!!! دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون. از دور نگاشون میکردم سوار ی ماشین شدن محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق. بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد. ب رفتنشون نگاه کردم. خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد . زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم ‌و لای پالتوی محمد گذاشتم. کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم. بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد . نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم . دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود . رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم . مداح شروع کرد به خوندن... :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور . 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونم لیز خورد نمیدونم چم شده بود . دلم گرفته بود اسم حضرت زهرا رو که شنیدم گریم شدت گرفت . یه خورده که سبک شدم از جام بلند شدم‌ از نبود مصطفی که مطمئن شدم ،حرکت کردم سمت خونه . وسط راه یه دربست گرفتم‌که سریع تر برسم ... هول ولا داشتم که نکنه بابا برسه خونه و من نباشم . تو راه کلی دعا کردم و بلاخره رسیدم خونه . پول راننده رو حساب کردمو پیاده شدم نفسمو حبس کردمو کلید و انداختم تو در .
🎬: ورودی نجف اشرف بودند، رقیه از جا بلند شد و محیا هم پشت سرش جلو امد، رقیه نزدیک صندلی راننده شد و با لحنی آرام به راننده گفت: اگر امکان دارد ما را ورودی وادی السلام پیاده کنید. راننده سرش را به عقب برگردانید، انگار از لهجه عربی رقیه که شباهتی به لهجه های عراق عرب نداشت متعجب شده بود، گفت: مقصد من جلوی حرم بود، اما چون شما می خواهید اونجا پیاده بشید و به نظر میرسه میهمان ما هستید، چشم خواهرم... رقیه تشکر کرد و سر در گوش محیا برد و گفت: ما باید جایی پیاده شویم که اولا شلوغ باشد و دوم اینکه ماشین رو نباشد و تا راننده بخواهد ماشینش را پارک کند ما بتوانید خودمان را جایی پنهان کنیم. محیا در زیر روبنده لبخندی زد و بر زیرکی مادرش آفرین گفت... مینی بوس جلوی شلوغ ترین ورودی وادی السلام توقف کرد، رقیه اسکناس را به طرف او داد و همراه محیا اولین نفر از ماشین پیاده شدند. هر دو وارد باریکه ای که به وادی السلام می رسید، شدند و محیا یک لحظه سرش را به عقب برگرداند و ماشین ابومعروف را دید که راننده در حال پارک کردن بود. محیا نیشخندی زد و زیر لب گفت: تا او به ما برسد که ناگهان دید، راننده ماشین را درست پارک نکرد و بدو به دنبال آنها آمد. رقیه که کاملا حواسش بود، لحظه ای ایستاد، اطرافش را با دقت نگاه کرد و جایی را زیر نظر گرفت و دست محیا را در دست گرفت و شروع به دویدن کرد.. محیا بی انکه بداند مقصدشان کجاست به دنبال مادرش کشیده میشد. رقیه همانطور که نفس نفس میزد، وارد قسمتی از قبرستان شد که سقفی گلی و نیمه مخروبه داشت. گوشهٔ دیوار آنجا از دید رهگذران پنهان بود و جایی مناسب برای مخفی شدن بود. رقیه و محیا مثل دو تا چوب صاف کنار هم ایستادند و حتی نفسشان را در سینه حبس کردند در همین حین صدای مردی از پشت سرشان بلند شد: سلام خواهرم کسی مزاحم شما شده و قصد اذیت کردنتان را دارد؟ رقیه به عقب برگشت و چهره مردی نا آشنا را دید و همانطور که روبنده اش را بالا میزد، به بیرون اشاره کرد و گفت: مردی به دنبال ما هست و نیت بدی نسبت به من و دخترم دارد، اگر کمکم کنید تا از دستش رها شویم تا عمر دارم دعایتان می کنم. مرد که انگار صورت رقیه یاداور چهره عزیزی آشنا برایش بود گفت: باشه ، بفرمایید چه کمکی از دستم برمیاد تا انجام دهم؟! رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: اگر بتوانید به نحوی ما را از اینجا بیرون ببرید که آن مرد متوجه خروجمان نشود و به جای امنی برسانید، من و دخترم را مدیون خود کرده اید. مرد که به نظر می رسید از رقیه بزرگتر باشد و میانسال بود، لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد بدون گفتن چیزی به عقب برگشت. رقیه که با نگاهش حرکات او را دنبال می کرد دید که او به سمت قبری آنسوتر رفت، پیرزنی سر مزار نشسته بود، کنارش زانو زد و چیزی در گوشش گفت، پیرزن به عقب برگشت و محیا و رقیه را نگاه کرد و بعد عصای چوبی کنارش را برداشت و با گفتن یک «یاعلی» از جا برخاست و به سمت آنها آمد. رقیه و محیا جلو رفتند و سلام کردند، پیرزن که مهربانی یک مادر در چهره اش موج میزد بدون سوال و پرسشی جواب سلامشان را داد رو به محیا کرد و گفت: عزیزم تو همراه من بیا و محیا بدون حرفی همراه او راه افتاد پیرزن که کمری خمیده داشت به محیا گفت دست مرا بگیر و وانمود کن که در راه رفتن به من کمک می کنی و دقایقی بعد، آن مرد که خودش را عباس معرفی کرد، همانطور که سرش پایین بود گفت: روبنده تان را پایین بیاندازید و شانه به شانه من حرکت کنید رقیه چشمی گفت، نمی دانست چرا به این مادر و پسر اعتماد کرده اما حس خوبی نسبت به آنان داشت ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399
نگاه خیره کننده ای به مغازه ی های اطراف میکردم،فروشندگان اجناس جدید خود را عرضه کرده بودند . سرم را کمی به سمت ویترین لباس فروشی👗 چرخاندم مانتوهایی که در این فروشگاه به فروش می رسید؛ را دوست نداشتم لباس هایی جلو باز با ظاهری بدن نما از کنار ویترین فاصله گرفتم و به پیاده روی ادامه دادم تا این که دوباره موبایلم📱 زنگ خورد گوشی را از کیف👜 در آوردم قبل از این که به تماس جواب بدهم کلی آه و ناله کردم حتما دوباره بابا هست می خواهد ... که چشمم به شماره ی لیلی خورد خوشحال از این که بهترین دوستم تماس گرفته پاسخ دادم . به به سلام خانم ،خانم سلام جانا چطوری سلام دلبر جانا به لطف شما خوبم 🌷 چ خبر شرکت رفتی ؟! نفسم را از دورن سینه آن چنان بیرون دادم که احساس کردم قفسه ی سینه ام شکست آره خوب چی شد اوضاع چطور بود؟! وای لیلی بی خیال حتی یک لحظه هم نمی خواهم به آن فکر کنم خب بگذریم تو چه خبر هیچ راستی تا یادم نرفته بچه های دانشگاه قرار گذاشتند آخر هفته بریم شمال🚌 پایه ای دیگر؟! برق از چشمانم پرید این بهترین موقعیت برای فرار از خانواده بود آره خیلی عالیه اما یک مسئله ای ... آره می دونم تو خیلی حساس هستی پسر ها 👀توی گروهمون نیستند 🌱🍀 باش گلی خبرم کن بعد از تماس با لیلی احساس کردم انرژی بدنم چند برابر شده و حسابی شارژ شده بودم خودم را به ایستگاه تاکسی رساندم تا با آن به خانه بروم که مخوجه شدم کیف پولم 👝را نیاورم سوار ماشین شدم و به راننده گفتم من را تا خانه برسان تا کرایه را از خانه برایتان بیاورم نویسنده :تمنا 🍩🎧🎈 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🎬: ماشین به سرعت در جاده پیش میرفت و سکوت در بین دو برادر حکفرما بود،گاهی کیسان نگاهی به صادق می انداخت و حس شکی خوره وار به جانش افتاده بود، از یک طرف حرفهای صادق او را به عالمی می برد که خانواده ای گرم دارد و از طرفی فکر میکرد اینها همه اش حیله و نیرنگی ست از سوی موساد تا او را در منگنه قرار دهند، اما...اما نام اصلی مادر کیسان را کسی جز او و مادرش نمی دانست، او سالهای کودکی را در حسرت دیدار خانواده می گذارند، نمی دانست به چه گناهی عقوبت شده و چرا تقدیرش این بود که دور از پدر و مادر پیش دایه بزرگ شود، اما هر چه فکر می کرد در کودکی محبتی از پدرش ندیده بود اما در دیدارهای گهگاهی با مادرش، محبتهای خالصانه او را شاهد بود، گریه های شوق مادر از دیدن خودش را و بوسه های شیرینش را هیچوقت فراموش نمی کرد. همیشه میدانست یک راز مگویی در جریان هست اما چه بود؟! نمی دانست، حالا با این حرف های صادق او سردرگم شده بود، نمی دانست چه چیزی درست است و چه چیزی اشتباه است. بعد از ساعتی رانندگی بالاخره به کرمان رسیدند و صادق با راهنمایی کیسان یک راست به سمت سوییت کوچکی که از قبل اجاره کرده بود رفت. ماشین را جلوی در پارک کرد، کیسان سوئیچ را از روی ماشین برداشت خودش پیاده شد و با اسلحه اشاره کرد که صادق پیاده شود،صادق که امیدوار بود تا دقایقی دیگر حقیقت روشن شود و بینشان گل و بلبل شود،سری تکان داد و باشه ای گفت، اما قبل از پیاده شدن، دستگاه ردیاب و میکروفن کوچکی را که روی صفحه الکترونیکی بسیار ریزی تعبیه شده بود را با یک حرکت زیر فرمان ماشین چسپاند و پیاده شد. داخل سوئیت شدند، کیسان که انگار هنوز هم به صادق مشکوک بود اشاره کرد که پشت به او بغل دیوار بایستد و شروع به بازرسی بدنی صادق کرد و در حین بازرسی متوجه جسم سختی بغل ساق پای صادق شد و سریع دست برد و اسلحه کمری را که صادق آنجا مخفی کرده بود بیرون کشید و فریاد زد: من گفتم تو مشکوکی...تو...تو از جان من چه می خواهی؟! من که به اربابانت گفتم دارم کارها را طبق خواسته آنان پیش میبرم، اما میبینم باز هم به من اطمینان ندارند، به خدا قسم اگر بلایی سر مادرم بیاورید تمام اطلاعاتی را که دارم در کل دنیا پخش می کنم و پرده از جنایات شما جانیان برمی دارم و برای همه رومیکنم که چه نقشه ای برای ملت های بیچارهٔ سراسر دنیا کشیده اید.. صادق از شنیدن این حرفها و آن حرکت کیسان شوکه شده بود و گفت: داری اشتباه می کنی برادر! مگر قرار نشد ژنتیک مرا... کیسان با مشت روی سینهٔ صادق کوبید و گفت: دستت برام رو شده، نمی دونم اون اطلاعات را از کجا آوردی اما میدونم تو یک جاسوس بدبختی که نمی فهمی برای چه جانیانی کار می کنی و بعد همانطور را صادق را نشانه رفته بود به سمت اوپن آشپزخانه رفت و گفت: از جایت تکان بخوری یک گلوله توی مغزت خالی می کنم، من قصد جنگ وگریز با اربابانت را نداشتم اما چاره برایم نگذاشتید. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399