eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهلو_یک چند صفحه تایپ کردم و براش فرستادم. دلم داشت میلرزید اصلا حالم تو خودم نبود. نمیدونستم
. تصمیم گرفته بودم جز پیمانکاری اگه پول اضافه داشتم واحدهای تازه ساخت رو خرید و فروش کنم شنیده بودم پول خوبی توشه. یک ماه گذشت و من خودمو تقریبا قانع کرده بودم که هیچ دلیلی نداره به اون دختر پیام بدم. نصف پول رو که گرفتم یه ماشین بهتر خریدم و بقیه اش رو هم دادم یه واحد کوچک خریدم تا با قیمت بالاتر بفروشم. وقت برای سرخاروندنم نداشتم، شب که می رسیدم می افتادم رو تخت. داشتم حاضر می شدم بخوابم که صدای پیام گوشیم بلند شد. فکر کردم بانک یا مخابراته ولی با دیدن شماره ی شقایق که اتفاقا چند وقت پیش اسمشو پاک کرده بودم ولی شمارش تو ذهنم بود قلبم شروع کردن به تپیدن. با دستای لرزون پیامش رو باز کردم که نوشته بود: سلام بیداری؟.. تندتند تایپ کردم: سلام خوبی؟ بله بیدارم... منتظر شدم تا ببینم چیکار داره باهام. خواب از سرم پریده بود دوست داشتم زودتر بهم پیام بده قلبم داشت می کوبید. پیامش بالاخره رسید که نوشته بود: وقت داری یکم حرف بزنیم؟ نمی دونم چرا دارم به تو پیام میدم.. حالم خیلی بده دوست دارم با یکی حرف بزنم.. من هم که از خدا خواسته بودم تا با اون حرف بزنم سریع نوشتم: آره چرا که نه؟ اتفاقی افتاده؟.. اول براش یه شارژ زدم تا موقع حرف زدن با من تموم نشه و نصفه بمونه. خیلی تشکر کرد گفت یه پسری بوده که خیلی هم دوستش داشته از دانشجوهای ترم بالایی،.... 💚 با تعجب برگشت نگاهی به من و بعد به ماشین انداخت. یه تای ابروش رو بالا داد و اومد سوار شد. لبخندی زدم و گفتم: سلام خانم عصرتون بخیر خوبی؟.. با تعجب گفت: سلام پس ماشینت کو؟.. گفتم: یکم پول دستم اومده بود عوضش کردم هی خراب می شد. خب حالا به نظرت کجا بریم؟ هوا هم خیلی سرده بریم کافه بهتر نیست؟ می ترسم بیرون سرما بخوری.. همون طور بهم زل زده بود و چیزی نمی گفت. من هم افتاده بودم رو دنده ی پر حرفی و یه ریز می گفتم: بعدش بریم شام بخوریم؟ من یه رستوران سراغ دارم غذاهاش حرف نداره. کلی هم می تونیم حرف بزنیم. البته رأس ساعت نه میذارمت جلوی خوابگاه، گوش می دی بهم؟.. سرشو تکون داد و چیزی نگفت. از پنجره داشت بیرونو نگاه می کرد. با مهربونی گفتم: هنوز تو فکر اونی؟ بیخیال بابا طرف اگه آدم بود اصلا بهت خیانت نمی کرد همیشه دلم واسه اونی که خیانت می کنه می سوزه می دونی چرا؟ چون کسی که خیانت می بینه هیچ خطایی نکرده و چیزی هم از دست نداده جز یه آدم خیانتکار ولی اون یکی شخص یه زندگی خیلی خوب با کسی که عاشقشه رو از دست داده. پس بهش فکر نکن.. آهی کشید و گفت: از چشمم افتاد.. بیخیال مهم‌ نیست. من همیشه از وقتی یادم میاد تو عذاب بودم.. با ناراحتی پرسیدم: آخه چرا؟.. سرشو تکون داد و گفت: مامانم همیشه ی خدا با بابام دعوا داشتن، از وقتی یادم میاد یه روز خوش تو زندگیمون نداشتیم. همیشه با داداشم شاهد دعواهاشون بودیم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_چهل رفتم از همون جلوی در به مسئول خوابگاه گفتم که من راننده آژانسم و این گوشی رو تو ماشی
🌱 ❤️ و چون تک دختره بهش اجازه دادن بیاد شهر دیگه درس بخونه البته که خونه ی پدربزرگش هم اینجا بود ولی بخاطر اینکه خوب درس بخونه تو خوابگاه می موند. دم صبح خوابم برد. دو ساعت خوابیدم ولی عجب چسبید. دوست داشتم دیگه به هیچ‌ وجه سمت مواد نرم. می خواستم خوب به نظر برسم آخه شقایق گفته بود اصلا به چهره ام نمیاد که سن و سالم اون باشه. اول رفتم سرکار و یه سر به روند کار زدم و بعد رفتم تا ببینم کلینیک ترک باز باشه برم تا درمان شم. خیلی انگیزه گرفته بودم با اینکه بین ما هیچ حرفی زده نشده بود و فقط از زندگی گفته بودیم ولی انقد خوشحال بودم که دوست داشتم به خودم برسم. رفتم کلینیک بعد ویزیت کلی صحبت کردم گفتم انگیزه دارم فقط کمک می خوام تا مصرف کمم رو به صفر برسونم. یه مقدار دارو دادن و قرار شد هر چند وقت یبار ویزیت شم. نمی دونم چرا توقع داشتم شقایق باز بهم پیام بده ولی وقتی تا شب منتظر شدم و خبری نشد، خیلی نا امید شدم. تا صبح پیامامون رو مرور کردم و پررویی می دونستم اینکه بهش پیام بدم. سعی کردم فقط ذهنم درگیر کارم باشه و حسابی پیشرفت کنم. . تصمیم گرفته بودم جز پیمانکاری اگه پول اضافه داشتم واحدهای تازه ساخت رو خرید و فروش کنم شنیده بودم پول خوبی توشه. یک ماه گذشت و من خودمو تقریبا قانع کرده بودم که هیچ دلیلی نداره به اون دختر پیام بدم. نصف پول رو که گرفتم یه ماشین بهتر خریدم و بقیه اش رو هم دادم یه واحد کوچک خریدم تا با قیمت بالاتر بفروشم. وقت برای سرخاروندنم نداشتم، شب که می رسیدم می افتادم رو تخت. داشتم حاضر می شدم بخوابم که صدای پیام گوشیم بلند شد. فکر کردم بانک یا مخابراته ولی با دیدن شماره ی شقایق که اتفاقا چند وقت پیش اسمشو پاک کرده بودم ولی شمارش تو ذهنم بود قلبم شروع کردن به تپیدن. با دستای لرزون پیامش رو باز کردم که نوشته بود: سلام بیداری؟.. تندتند تایپ کردم: سلام خوبی؟ بله بیدارم... منتظر شدم تا ببینم چیکار داره باهام. خواب از سرم پریده بود دوست داشتم زودتر بهم پیام بده قلبم داشت می کوبید. پیامش بالاخره رسید که نوشته بود: وقت داری یکم حرف بزنیم؟ نمی دونم چرا دارم به تو پیام میدم.. حالم خیلی بده دوست دارم با یکی حرف بزنم.. من هم که از خدا خواسته بودم تا با اون حرف بزنم سریع نوشتم: آره چرا که نه؟ اتفاقی افتاده؟.. اول براش یه شارژ زدم تا موقع حرف زدن با من تموم نشه و نصفه بمونه. خیلی تشکر کرد گفت یه پسری بوده که خیلی هم دوستش داشته از دانشجوهای ترم بالایی،.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d