کاش فردا جور دیگری رقم بخورد
آفتاب که می دمد کرکره مغازه ها بالا برود .پیاده روها شلوغ شود و ماشین ها دنبال جای پارک بگردند
کاش فردا جور دیگری رقم بخورد
داروخانه ها مملو از ماسک شود و دستکش ها روی دست قفسه ها بماند.
کاش فردا جور دیگری رقم بخورد.دکترها دور هم جمع شوند ، چای بنوشند و از مرخصی های نوبتی بگویند.
تخت های بخش بستری خالی باشد و سکوت بیمارستان را بخش زنان و زایمان در هم بشکند .
کاش فردا جور دیگری رقم بخورد!سر سلمانی ها شلوغ شود
آرایشگرها نوبت های چندماهه بدهند
زنگ خانه ها به صدا درآید
دستها همدیگر را بِفِشُرند و رخسارها همدیگر را بوسه باران کنند
#ناشناس
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💞من خواهر بزرگتر بودم و برادرم از من، ٥ سال كوچكتر بود
خوب به یاد دارم كه من ٧ ساله بودم و برادرم حدودا ٢ ساله، كه یك روز من را در خانه پیش مادربزرگم گذاشتن و هرچی اصرار كردم كه منو هم با خودشون ببرن، مامان آروم در گوشم گفت: "نمیشه بیای، داریم سجاد رو میبریم كه بهش آمپول بزنیم!"
.
وقتی برگشتن، برادرم در آغوش بابا بود و دامن سفید تنش بود! مادربزرگ خوشحال بود و قربون صدقه ی گریه و ناله های برادرم میرفت و مُدام تبریك میگفت!
.
كمی بعد مادربزرگ از آشپزخونه اسپند آورد و بی توجه به صدای گریه ی برادرم كه فریاد میزد: "درد میكنه!" با كلی قربون صدقه رفتن میگفت: "پسرمون دیگه مرد شده!" دلم میخواست سجاد رو بغل كنم كه از درد جای آمپولش دیگه گریه نكنه، اما وقتی به طرفش رفتم، مامان بلافاصله دستم رو كشید و منو عقب كشید كه: "چیكار میكنی؟ نمیبینی درد داره؟ نبینم داداشتو تو این وضعیت اذیت كنی! تا خوب نشده اصلا سمتش نرو!''
.
بابا بالاخره ماشین كنترلی آبی رنگی كه مدت ها به سجاد قول داده بود رو، براش خرید و به خونه آورد! یادم هست با دیدن اون همه هدیه، دست مامان رو گرفتم و پرسیدم: "امروز تولد سجاده؟" و مامان به گفتن یك: "نَه!" بسنده كرد اما در سر من سوال های زیادی بود!
چرا تبریك میگفتن؟ چرا كادوهای قشنگ برای سجاد میاوردن؟ سجاد چرا جایزه میگرفت؟ چرا سجاد دامن دخترونه پوشیده بود؟ چرا بچه ها رو از نزدیك شدن بهش منع كرده بودن؟
.
مدت ها گذشت! بعدها كه سجاد خوب شد، هروقت كار بدی میكرد، بابا میگفت: "اگه یه بار دیگه كار بد انجام بدی، میبرمت پیش همون آقا دكتری كه گفت باید دامن بپوشی!" و سجاد از ترس گریه میكرد!
سال ها بعد فهمیدم كه "ختنه" یعنی چه!
.
بزرگتر كه شدم، یك روز كه دل درد عجیبی داشتم و از درد به خودم میپیچیدم و بابت چیزی كه در دستشویی دیده بودم، از ترس میلرزیدم، مامان منو به اتاق بُرد، در رو بست و شروع كرد آهسته حرف زدن و گفتن اینكه خانوم شدم و این خانوم شدن باید مثل یك راز همیشه بین من و خودش، و یا در نهایت زن های دیگه، مثل یك راز باقی بمونه و برادر و پدرم هم، حق باخبر شدن از این موضوع رو ندارن.
اون روز هرچی گذشت، خبری از مهمان و مهمانی نشد كه نشد! خبری از جایزه ی خانم شدنم نبود كه نبود! خبری از عروسكی كه همیشه دلم میخواست نشد! اما در عوض، بارها مامان بابت آداب درست نشستن،درست خوابیدن،درست توالت رفتن و... برام چشم و ابرو نازك كرد و اشاره كرد،مثل یك خانوم مودب باشم و در چگونگی رفتارم دقت كنم.
و من هرگز نفهمیدم چرا خانم شدن یواشكی ست و مرد شدن در بوق و كَرنا میشود؟!
.
#ناشناس
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
قدیمها، در مجالس و مهمانی های بزرگ، در تکیه ها و هیاتها، چایی یکی از رایجترین نوشیدنیها بود، میزبانان با یک قوری، در بین مهمانها می چرخیدند و استکانها را یکی پس از دیگری پر می کردند.
رسم بود هر کس که چایی نمی خواست، استکانش را برعکس روی نعلبکی اش می گذاشت، یعنی من دیگر نمی خورم. حالا هم ما همین کار را می کنیم. بدون آنکه متوجه باشیم در ضیافت زندگی، استکانمان را برعکس می گذاریم.
وقتی که احساس کامل بودن می کنیم، وقتی که به خودمان مغرور می شویم، وقتی که فکر می کنیم همه چیز را می دانیم
این جور وقتها استکانمان را برعکس گذاشته ایم.
برای همین در ضیافت کوتاه زندگی چیزی گیرمان نمی آید.
زندگی بهترین هدیه هایش را برای عرضه آماده کرده است، اما ما سر سفره اش نمی نشینیم. عمرمان می گذرد و چیزی عایدمان نمی شود، دانشی به درونمان سرازیر نمی شود
جانمان از شوق لبریز نمی شود و قلبمان عاشقی نمی کند.
بعد ناگهان مهمانی تمام می شود و وقت رفتن می رسد، تازه آنجاست که متوجه می شویم:
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
اگر به این باور میرسیدی که زمان بسیار کوتاه است انقدر همه چیز را سخت و پیچیده نمی کردی
#ناشناس
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#دقایقی_تفکر 📚
چه کسی میگوید:
که گرانی شده است؟
دوره ی ارزانیست
دل ربودن ارزان!
دل شکستن ارزان!
دوستی ارزان است!
دشمنی ها ارزان!
چه شرافت ارزان!
تن عریان ارزان!
آبرو قیمت یک تکه ی نان...
و دروغ از همه چیز ارزان تر...
قیمت عشق چقدر کم شده است!
کمتر از آب روان!
و چه تخفیف بزرگی خورده،
قیمت هر انسان ...
✍ #ناشناس
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#انتخابات
#امام_زمان
🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#انتشار_با_شما✅