💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#نيم_متر_داخل_زمين!
🌷در عملیات کربلای ۵، نیروهای جلویی ما احتیاج به آتش داشتند. من یک قبضه خمپاره داشتم، آنقدر با آن شلیک کرده بودم که بدنه آن کاملاً قرمز شده بود. در آن حال یک گلوله در آن انداختم و منتظر شلیک شدم. گلوله شلیک شد اما....
🌷اما وقتی برگشتم با کمال تعجب مشاهده کردم قبضه خمپاره سر جایش نیست. با شوخی به دیدهبان جلو گفتم: «شما لوله خمپاره را ندیدی که به طرف عراقیها برود!» او هم پاسخ منفی داد. به دلیل ضرورت، قبضه دیگری آوردیم. وقتی در حال کندن جای سکوی آن بودیم، دیدیم لوله خمپاره نیم متر به داخل زمین فرو رفته است.
#راوی: بسیجی شهید معزز حمیدرضا مسعودی
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#اذان_سيصد_نفرى!
🌷در عمليات والفجر هشت وقتى دشمن را در پايگاه موشكى به محاصره در آورديم، حجم آتش توپخانهى دشمن به روى ما زياد شد. از طرفى هم آنهايى كه در محاصره به سر میبردند با حمايتى كه آتش توپخانه از آنها میکرد، پررو شده بودند! بچههاى ما ـ گردان سيف الله ـ به خاطر اينكه به بعثىها بفهمانند كه از آتش تهيه آنها هراسى ندارند؛ دسته جمعى....
🌷دسته جمعی به بالاى خاكريز میرفتند و با صداى بلند اذان میگفتند. وقتى صداى سيصد نفر در بالاى خاكريز بلند میشد، عراقیها مثل موش به داخل سوراخهاى سنگر میخزيدند. اينجا بود كه ما فهميدم تنها چيزى كه ما را میتواند در مقابل دشمن حفظ كند ذكر خدا و معنويات است.
#راوی: رزمنده دلاور سيد مجيد كريمى فارسى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#همه_سید_اصغر_باشیم!!
🌷بیشتر وقتها من و سید اصغر، برای گشت امر به معروف و نهی از منکر میرفتیم. در کارش حساس و دقیق بود. یکبار با هم، با ماشین در شهر دور میزدیم. حرف میزدیم و میخندیدیم. ناگهان سید اصغر با ناراحتی به راننده گفت: «بایست!»
🌷....پرسیدم: «چیزی شده؟» گفت: «آن طرف رو نگاه کن، عدهای برای دفاع از ناموس و کشورشون توی جبهه میجنگن و شهید میشن، یک عده هم با بیحجابی به خون شهیدان، بیاحترامی میکنن. میخوام برم تذکر بدم!»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید علیاصغر جوادی آملی
#راوی: رزمنده دلاور محمدحسن حمزه
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#شهیدی_که_روی_خودش_آتش_ریخت!!
🌷روزهای آخر جنگه و نیروهای بعثی آخرین زورشون رو گذاشتن تا شاید بتونن ابتکار عمل رو بدست بگیرن برای همین همزمان از چند جبهه اقدام به تک میکنه. دیدبانی که در محور شلمچه مستقره از صبح یه ریز درخواست آتیش کرده و الانم دیگه نایی براش نمونده. پشت بیسیم با صدایی خسته امّا عجول مختصاتی رو به مرکز تطبیق آتش میده و میگه: هر چی میتونید با تمام عناصر روی این مختصات آتیش بریزید. فقط زود باشید که وقت زیادی نداریم. حلالم کنید. لحظاتی بعد تطبیق آتش خطاب به دیدبان میگه: کربلا، کربلا، شاهد. محمدرضا! این که جای خودته! محمدرضا!؟ محمدرضا!؟
🌷....پیکر مطهر محمدرضا مهدوی که دیگه فقط چند تکه استخون بیشتر نبود با تلاش بچههای تفحص بعد از ۱۵ سال به آغوش خانوادش برگشت. آری این شهید برای اینکه حتی یه وجب از خاکمون دست دشمن نیفته چه مردونه پای غیرت و اعتقادش ایستاد و از جونش مایه گذاشت. روحش شاد و راهش پر رهرو.
🌹 خاطره ای به یاد شهید معزز محمدرضا مهدوی
#راوی: رزمنده دلاور میثم نجفی
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
❌️❌️ ما هم مردونه بایستیم تا در یومالحسرت شرمنده محمدرضاها نشیم!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#شهيد_يك_دست!!
🌷من در عملیات آزادسازی مهران در سال ۶۵ شرکت کرده بودم. آن زمان من بسیجی بودم. صبح روز عملیات، یک خمپاره ۶۰ کنار من افتاد و از ناحیه پا آسیب دیدم. شریان پای من قطع شده بود و خون زیادی از من میرفت. هنگامیکه خمپاره کنارم افتاد. یک نفر دیگر هم کنار من بود. بسیار کم سن و سال بود. به شدت مجروح شد. به صورتی که امعا و احشاء شکمش بیرون ریخته و به شهادت رسیده بود.
🌷من آن زمان بچهها را خیلی نمیشناختم. دقیقتر که نگاهش کردم، دیدم این شهید کم سن و سال که حتی محاسن هم نداشت. یک دست مصنوعی داشته است. این نشان میداد که او با این سن کم، قبل از این هم به جبهه آمده بود و به درجه جانبازی نائل شد. من با دیدن این صحنه، دیگر خودم را فراموش کردم و به سیمای او خیره شده بودم....
#راوى: آزاده سرافراز و جانباز ۲۵ درصد رمضان ساورى
📚 كتاب "تلخ و شیرین"
منبع: سايت نويد شاهد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#هر_روز_با_شهدا_🌷
❌️❌️ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!!
#چشمتان_را_ببندید_و_فقط_تصور_کنید!!!
🌷....وقتی شکنجهگرهای ابراهیم دستگیر شدند به من گفتند که؛ او توسط خود مسئول گروهک کومله شکنجه میشده است؛ گفتند او آنقدر با کابل به کف پای ابراهیم زده بود که کف پایش از گوشت به استخوان رسیده بود. زانوها و استخوانهای پایش را شکسته بود به طوریکه قادر نبود روی پا بایستد و بخش اعظمی از قسمت های بدنش سوزانده شده بود. یکی از شکنجهگرها که زندانبان ابراهیم بود گفت كه؛ من برایش غذا میبردم. روز اول که برایش غذا بردم دست داشت، روز دوم دست نداشت و دستهایش را شکسته بودند، روز سوم که برایش غذا بردم نه دست داشت و نه پا. پاهایش را هم شکسته بودند و نمیتوانست هیچ کاری انجام دهد.
🌷او گفت: مسئول گروهک کومله ابراهیم را مدام میزد و میگفت: ما میدانیم که تو با زن و بچهات به اینجا آمدهای. زن و بچهات کجا هستند؟ اسم بچهات چیست؟ و ابراهیم در پاسخ به او میگفت: من یک پسر دارم و همسرم اینجا نیست. او گفت که لحظه آخری که ابراهیم را به حیاط آورده بودند نه دست داشت و نه پا و در کف حیاط افتاده بود و فقط «الله اکبر خمینی رهبر» را سرمیداد و آخرین کلمهی او با صدای بلند نیز کلمه سمیه بود. بعد از آن مسئول گروهک کومله او را در مينیبوسی گذاشت و با خود برد و زمانیكه بازگشت کف مینیبوس مملو از خون بود و به ما گفت؛ ماشین را بشوییم. ما نمیدانیم با ابراهیم چه کرد و اصلاً بدن ابراهیم چه داشت که اینقدر از او خون رفته بود. هیچ وقت هم به ما نگفت که ابراهیم را کجا برد و يا کجا دفن کرده است.
🌹خاطره اى به ياد شهيد جاويدالاثر سيد ابراهيم تارا
#راوى: همسر گرامی شهيد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#خیلی_چسبید_خصوصاً....
🌷دیدگاه خرناصرخان ( تپهای در نزدیکی مرز خسروی) دومین یا سومین دیدگاهی بود که در زمستان سال ۱۳۶۳ رفتم. مسئول تدارکات نیروهای خط یک برادر صاف و سادهای بود به نام سلمان. این آقا سلمان یک گربه قهوهای داشت که خیلی دوستش داشت و یک جورهایی همدم و مونسش بود. یک روز صبح که میخواستم برم سنگر دیدگاه سر راه رفتم سنگر تدارکات و گفتم: آقا سلمان به ما هم کمپوت میدی؟ درحالیکه گربه را بغل کرده بود و نازش را میکشید گفت:...
🌷گفت: این سهمیه بچههای خودمونه نمیتونم به شما بدم. منهم به شوخی گفتم: باشه من هم میرم میگم اینجا را با خمپاره بزنند. رفتم دیدگاه و ۴ ، ۵ تا سهمیه گلوله ۱۵۵ میلیمتری را استفاده کرده بودم و با دوربین تپه ذوزنقهای و خط دوم دشمن را زیر نظر داشتم. عراقیها هم تک و توک دور و بر دیدگاه را با خمپاره میزدند. نزدیک ظهر توی دیدگاه بودم که شنیدم یکی داد میزنه: دیدبان نزن. دیدبان نزن برات کمپوت آوردم و ....
🌷پتوی سیاهی که جلوی در دیدگاه زده بودیم را کنار زدم دیدم سلمان چند تا کمپوت ریخته جلوی پیراهنش با دستش جلوی پیراهنش را گرفته و به سمت دیدگاه می آید. حالا نگو یکی از گلولههای خمپاره عراق خورده بود جلوی سنگر تدارکات اون بنده خدای صاف و ساده هم فکر کرده بود من گفتم توپخانه خودمون سنگر تدارکات را بزنه. اون چند روزی که اونجا بودم حسابی آقا سلمان ما را تحویل میگرفت. یادش بخیر خیلی چسبید خصوصاً کمپوتهای آلبالو و گیلاس.
#راوی: رزمنده دلاور حجت ایروانی، دیدبان تیپ ۶۳ خاتمالانبیاء (ص)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#خیلی_چسبید_خصوصاً....
🌷دیدگاه خرناصرخان ( تپهای در نزدیکی مرز خسروی) دومین یا سومین دیدگاهی بود که در زمستان سال ۱۳۶۳ رفتم. مسئول تدارکات نیروهای خط یک برادر صاف و سادهای بود به نام سلمان. این آقا سلمان یک گربه قهوهای داشت که خیلی دوستش داشت و یک جورهایی همدم و مونسش بود. یک روز صبح که میخواستم برم سنگر دیدگاه سر راه رفتم سنگر تدارکات و گفتم: آقا سلمان به ما هم کمپوت میدی؟ درحالیکه گربه را بغل کرده بود و نازش را میکشید گفت:...
🌷گفت: این سهمیه بچههای خودمونه نمیتونم به شما بدم. منهم به شوخی گفتم: باشه من هم میرم میگم اینجا را با خمپاره بزنند. رفتم دیدگاه و ۴ ، ۵ تا سهمیه گلوله ۱۵۵ میلیمتری را استفاده کرده بودم و با دوربین تپه ذوزنقهای و خط دوم دشمن را زیر نظر داشتم. عراقیها هم تک و توک دور و بر دیدگاه را با خمپاره میزدند. نزدیک ظهر توی دیدگاه بودم که شنیدم یکی داد میزنه: دیدبان نزن. دیدبان نزن برات کمپوت آوردم و ....
🌷پتوی سیاهی که جلوی در دیدگاه زده بودیم را کنار زدم دیدم سلمان چند تا کمپوت ریخته جلوی پیراهنش با دستش جلوی پیراهنش را گرفته و به سمت دیدگاه می آید. حالا نگو یکی از گلولههای خمپاره عراق خورده بود جلوی سنگر تدارکات اون بنده خدای صاف و ساده هم فکر کرده بود من گفتم توپخانه خودمون سنگر تدارکات را بزنه. اون چند روزی که اونجا بودم حسابی آقا سلمان ما را تحویل میگرفت. یادش بخیر خیلی چسبید خصوصاً کمپوتهای آلبالو و گیلاس.
#راوی: رزمنده دلاور حجت ایروانی، دیدبان تیپ ۶۳ خاتمالانبیاء (ص)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#جنازهاى_كه_من_نبودم!
🌷اتفاقی که برای من افتاد شاید در شهرستان منحصر بفرد باشد، وقتی بعد از عملیات فتح المبین به شهرستان برگشتم در حال پیاده شدن از ماشین بودم که یک مرتبه پوستر و عکس شهادتم را بر روی دیوار دیدم خیلی تعجب کردم درحالیکه آنقدر شوک زده شدم که متوجه نبودم الان کجا هستم. آن موقع ساکن راویز بودم خودم را به ژاندارمری رفسنجان رساندم و از پرسنل خواستم که به پاسگاه راویز بیسیم بزنند و به خانواده اطلاع بدهند که من زنده هستم. لحظهای که وارد زادگاهم شدم جمعیتی نزدیک به ۱۵۰۰ نفر که جهت مراسم تشییع آمده بودند، پس از سه روز منتظر جنازه بودند که منجر به استقبالم شد.
🌷در بین جمعیت بودم، ازدحام بسیار زیاد بود! دیدم نمیتوانم حرکت کنم پشت سرم را که نگاه کردم دیدم پیرزن ۹۰ سالهای با کمر خمیده با دهانش پیراهن بسیجی مرا گرفته تا قسمتی از آن را به عنوان تبرک ببرد، ایران به پشتوانه و عقیده چنین افرادی بر دشمن متجاوز پیروز شد. وقتی وارد روستا شدم در میان جمعیت دنبال پدر و مادرم میگشتم. جمعیت زیادی به سوی من هجوم آورده بود. در صد متری جمعیت، زنی را میدیدم که مدام بلند میشود که به طرفم بیاید و دوباره به صورت به زمین میافتاد، فهمیدم که مادرم است، جمعیت را شکافتم و به سمت او رفتم. مادر پس از یک هفته به جای جنازه، فرزندش را سالم میبیند، کاش مادرم مرا میبوسید بلکه او با چنگ و دندان مرا به آغوش گرفته بود.
🌷دوستانم قبر حفر شدهام را به من نشان دادند که برای خاکسپاریم کنده شده بود. یکی میگفت: برویم مسجد هنوز سماور مسجد روشن و مردم در حال برگزاری مراسِمت بودند!! موضوع از این قرار بود که نام مرا به عنوان شهید از یک هفته قبل رادیو اعلام کرده بودند. براى اولين بار ۱۸ شهید در شهرستان تشییع شدند كه در میان آنها یک شهید با تمام مشخصات بنام من بود اما جنازهاش من نبودم، بلکه....
🌷بلکه فردی ۲۵ ساله بود که به خانوادهام خبر شهادتم را داده بودند، به واسطه یکی از دوستانم که جنازه را دیده بود، متوجه شدند که این جنازه محمد طهماسبی نیست اما ٣ روز مسئولین بسیج و بنیاد شهید که تصور میکردند جنازه شهید با سایر شهدای شهرستانهای استان کرمان اشتباه شده دنبال جنازه من میگشتند. زیرا از نظر بسیج قطعاً من شهید شده بودم. در همین زمان که خانوادهام منتظر جنازه من بودند و مسئولین نیز در شهرستانها به دنبال جنازه واقعی من بودند پس از سه روز من از راه رسیدم.
#راوى: جانباز شيميايى سرافراز محمد طهماسبى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#امضای_سرخ
🌷زهرا صالحی، دختر شهید سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال ٦٢ بود كه خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم، خوانسار، رفتند و من هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم.
🌷همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: «والدین باید امضاکنند.» آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامه مرا امضا کند، به خواب رفتم.
🌷با گریه خوابم برد. پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پُر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: «زهرا! آن نامه را بیار تا امضا کنم.» گفتم: «کدام نامه؟» گفت: «همان نامه ای که امروز توی مدرسه به تو دادند.»
🌷برنامه را آوردم، اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می دانستم پدرم با قرمز امضا نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم و پدرم شروع کرد به نوشتن.
🌷صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم، از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد! اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود: «این جانب نظارت دارم. سیدمجتبی صالحی» و امضا کرده بود. ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و...
🌷این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان و تطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت و به اثبات رسید. هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زنده دیگر از شهدا، در موزه شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدیدکنندگان است.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399