eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍂یگانه🍃 کاسه رو برداشت بیرون رفت. از چشمی از سر کنجکاوی نگاهش کردم. کلید رو از جیبش بیرون آورد در خونه رو باز کرد وارد شد. چه ادم مرموزیه . داره با طرف زندگی میکنه نمدونه چه طور باید بهش ابراز علاقه کنه. از در فاصله گرفتم و نفس پر حسرتم رو بیرون دادم. سامان تو ابراز علاقه و محبت کردن انچنان مهارت داره که هیچ کس به پاش نمیرسه یک لحظه یاد اون روزی افتادم که امیر مجتبی محرمم کرد. گفت پول نداره برام خونه ی جدا بگیره و مجبوره بیارم خونه ی خودش اصلا برای همین من رو محرم خودش کرد. الان که مائده میخواد از اینجا بره شاید امیرمجتبی بتونه الباقی این محرمیت رو بزاره من توی اون خونه زندگی کنم تا سامان رو پیدا کنم. الان که برگرده حتما بهش میگم. اینجوری برای خودش هم بهتره و کسی بهش شک نمیکنه. خوشحال روی مبل نشستم و به در نگاه کردم تا به محض ورودش این پیشنهاد رو بهش بدم. چقدر خوب میشه تنها زندگی کنم بدون استرس اینکه یکی از اعضای خانوادش متوجه بشن. مطمعنا اگر مادرش از حضور من توی زندگی پسرش مطلع بشه سروقت من هم میاد. برگشتش طولانی شد. احتمالا همسرش ازش خواسته تا بیشتر پیشش بمونه. صدای پیامک گوشیش بلند شد. به صفحه ی گوشیش نگاه کردم. از نمایش قسمتی از پیام بالای گوشی متوجه شدم که برادر کوچکترشه. _امیرمجتبی خونه نیا که مامان میخواد ... کنجکاوم تا بقیه پیام رو هم بخونم اما کار زشتیه. دوباره صدای پیامک گوشی بلند شد. _مامان میگه یکی زیر پات نشسته راستی میگم.... کاش تمام پیام رو اون بالا نشون میداد. _من که فکر می کنم اون دختره با تو بود نه هانیه خودم شنیدم... چه پسر فضولیه بگو تو چی کار به من داری؟ _وای امیر مجتبی اماده باش مامان داره میاد اونجا... ناخواسته ایستادم. اگر بیاد اینجا من رو ببینه. باید چی کار کنم؟ کاش زود تر برگرده خونه. نگران سمت در رفتم و از چشمی بیرون رو نگاه کردم هیچ کس تو سالن نبود. یعنی اگر برم جلوی در اون خونه و بهش بگم ناراحت میشه. اگر نگم هم که براش بد میشه. نگاهی به گوشیش انداختم. احتمالا اون عشق که دیروز بهش زنگ زد همون نفیسه هست. باید به اون شماره زنگ بزنم. شاید ناراحت بشه اما اگر مادرش بیاد اینجا من رو ببینه خیلی بد میشه. گوشیش رو برداشتم و اسم عشق رو پیدا کردم و شمارش رو گرفتم. اماده شدم تا به محض شنیدن صدای زنی فورا قطع کنم. اگر اونجا باشه حتما میفهمه منم و میاد خونه.بعد از خوردن چند بوق صدای خودش تو گوشی پیچید. نگران گفت _سلام. چیزی شده؟ _ببخشید اقا امیر مجتبی نباید زنگ میزدم ولی الان برادر کوچیکتون بهتون پیام داد که مادرتون داره میاد اینجا. _الان میام. تماس رو قطع کرد. چقدر زشت شد الان فکر میکنه من پیام هاش رو خوندم. در خونه رو نیمه باز کردم تا زودتر وارد خونه بشه. پشت در ایستادم. الان چی بهش بگم. بگم انقدر به گوشیت نگاه کردم تا پیام های نصفه نیمه ی برادرت رو خوندم. در خونه باز شد و هراسون وارد شد. فوری نگاهم کرد. _دقیق چه پیامی داده؟ _کامل نخوندم هی پیام اومد براتون خواستم گوشی رو بزارم رو سکوت. از بالای گوشی فقط این جمله رو دیدم که مامان داره میاد اونجا. سمت گوشی رفت و پیام ها رو با دقت خوند. کلافه دستش رو لای موهاش فرو کرد. _میخواید من برم خونه نازی دوست هانیه؟ _نیستن. _برم خونه ی مائده خانم. _اخه تو رو بهش نگفتم. _زن خوبیه فکر نکنم به کسی بگه. _دیگه چاره ای به جز این نیست. لباس هات رو بپوش ببرمت اونجا. فقط زود باش تا نیومده بری. _چشم. فوری مانتو و روسریم رو روی سرم انداختم و همراه با امیر مجتبی به خونه ی مائده رفتم. مائده در رو باز کرد و با دیدن من متعجب گفت _بله؟ _مائده خانم شرمنده میشه این خانم یه ساعت خونه ی شما بمونه. نگاهش بین من و امیر مجتبی جابجا شد. _خواهش میکنم بفرمایید. از جلوی در کنار رفت فوری داخل رفتم. _من شرمندم براتون جبران میکنم. _این چه حرفیه. خوبی شما برای من تموم شدس. خیالتون راحت ایشون هم مثل هانیه. _ببخشید با اجازتون. یاد لباس هام افتادم رو به امیر مجتبی گفتم _لباس هام کفشم اونا رو قایم کن. _باشه حواسم هست. اینجا بمون تا بیام دنبالت. _چشم. مائده در کمال ناباوری از مکالمه ی من و امیر مجتبی در رو بست. نگاهم به دختر بچه ی معصومی که گوشه ی اتاق روی زمین خوابیده بود 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d