eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d از اتاق بیرون رفت. با صدای تقریبا بلندی گفتم _اتو دارید؟ _اره بالای کمدِ نگاهی به کمد بلندش انداختم. _من که قدم نمیرسه. میشه خودتون بدید. وارد اتاق شد و به راحتی اتو رو از سر کمد برداشت و به من داد و با خنده گفت _راستی تو چرا انقدر قدت کوتاهه؟ اخم هام تو هم رفت _کوتاه نیستم خندش رو جمع جور کرد. _کوتاهی دیگه. وگرنه اتو رو برمیداشتی دیگه مثل روز های اول نیستم کمی روم به روش باز شده. پورخندی زدم و ازش فاصله گرفتم . بی اهمیت گفتم _من کوتاه نیستم. شما نردبونی. به جای اینکه از حرفم ناراحت بشه با صدای بلند خندید. _نه زبونت هم دراره. اولا فکر میکردم بی سرزبونی کم کم که میگذره میبینم نصفت تو زمینه. اهمین به نگاه حرصی من نداد و از اتاق بیرون رفت حس مزاحمت و سربار بودن باعث میشه تا نتونم درست و حسابی جوابش رو بدم. شالم رو اتو کشیدم. پالتوم رو پوشیدن و روبروش ایستادم. _من امادم نگاهی به سرتاپام انداخت و ایستاد ماسکم رو زدم و دنبالش راه افتادم. سوار ماشین شدیم و از خونه بیرون رفتیم. مسیر تا مسجد کوتاه بود. ماشین رو پارک کرد. _بشین تا برگردم. _چشم پیاده شد و وارد مسجد شد. نفسم رو آه مانند بیرون دادم. مامان حمیده دوست داشت من باهاش برم مسجد. کاش انقدر مغرور نبودم و برای یک بار هم که شده باهاش میرفتم. چشم هام رو بستم و تصویرش رو توی ذهنم مجسم کردم. کاش عمرت انقدر کوتاه نبود و همیشه کنارم میموندی. با ضربه های ارومی که به شیشه ی ماشین خورد چشم باز کردم و با دیدن امیرمصطفی سر جام خشکم زد. نگاهم به در مسجد افتاد تا شاید امیرمجتبی بیاد و من رو از این مخمصه نجات بده. دوباره به شیشه ی ماشین ضربه زد و ازم خواست تا شیشه رو پایین بدم. انگشتم رو روی دکمه ی پایین بر شیشه گذاشتم با پایین رفتن شیشه چهره ی پر از شیطنت و خندونش رو دیدم _سلام زن داداش. با شنیدن صدای امیرمجتبی نفس راحتی کشیدم. _تو اینجا چی کار میکنی؟ سمت برادرش چرخید. _سلام. من که اومدم دنبال کاری که بابا گفته. تو با این خانم اینجا چی کار میکنی. _بیا برو پی کارت. با خنده گفت _زن گرفتی؟ مامان بفهمه چه شود جلو اومد نگاهی به صورت رنگ پریده ی من کرد و اروم زد پشت سر برادرش. _دوست هانیه س _بعد تو ماشین تو چی کار داره. اونم صندلی جلو. اینبار ضربه محکم تری به پشت سرش زد _تو چی کار داری بیا برو ببینم. با قدم های اروم هر دو از ماشین دور شدن. _جان داداش زن گرفتی؟ _ چرا چرت میگی. گفتم دوست هانیه س. قراره ببرمش خیریه. _پس چرا جلو نشسته فاصلشون از ماشین زیاد شد و دیگه صداشون رو نشنیدم. اگر امیر مجتبی چند ثانیه دیرتر رسیده بود من خرابکاری میکردم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d