#پارت213
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از اتاق بیرون رفت. با صدای تقریبا بلندی گفتم
_اتو دارید؟
_اره بالای کمدِ
نگاهی به کمد بلندش انداختم.
_من که قدم نمیرسه. میشه خودتون بدید.
وارد اتاق شد و به راحتی اتو رو از سر کمد برداشت و به من داد و با خنده گفت
_راستی تو چرا انقدر قدت کوتاهه؟
اخم هام تو هم رفت
_کوتاه نیستم
خندش رو جمع جور کرد.
_کوتاهی دیگه. وگرنه اتو رو برمیداشتی
دیگه مثل روز های اول نیستم کمی روم به روش باز شده. پورخندی زدم و ازش فاصله گرفتم . بی اهمیت گفتم
_من کوتاه نیستم. شما نردبونی.
به جای اینکه از حرفم ناراحت بشه با صدای بلند خندید.
_نه زبونت هم دراره.
اولا فکر میکردم بی سرزبونی کم کم که میگذره میبینم نصفت تو زمینه.
اهمین به نگاه حرصی من نداد و از اتاق بیرون رفت
حس مزاحمت و سربار بودن باعث میشه تا نتونم درست و حسابی جوابش رو بدم.
شالم رو اتو کشیدم. پالتوم رو پوشیدن و روبروش ایستادم.
_من امادم
نگاهی به سرتاپام انداخت و ایستاد ماسکم رو زدم و دنبالش راه افتادم. سوار ماشین شدیم و از خونه بیرون رفتیم.
مسیر تا مسجد کوتاه بود. ماشین رو پارک کرد.
_بشین تا برگردم.
_چشم
پیاده شد و وارد مسجد شد. نفسم رو آه مانند بیرون دادم. مامان حمیده دوست داشت من باهاش برم مسجد. کاش انقدر مغرور نبودم و برای یک بار هم که شده باهاش میرفتم.
چشم هام رو بستم و تصویرش رو توی ذهنم مجسم کردم.
کاش عمرت انقدر کوتاه نبود و همیشه کنارم میموندی.
با ضربه های ارومی که به شیشه ی ماشین خورد چشم باز کردم و با دیدن امیرمصطفی سر جام خشکم زد.
نگاهم به در مسجد افتاد تا شاید امیرمجتبی بیاد و من رو از این مخمصه نجات بده.
دوباره به شیشه ی ماشین ضربه زد و ازم خواست تا شیشه رو پایین بدم.
انگشتم رو روی دکمه ی پایین بر شیشه گذاشتم با پایین رفتن شیشه چهره ی پر از شیطنت و خندونش رو دیدم
_سلام زن داداش.
با شنیدن صدای امیرمجتبی نفس راحتی کشیدم.
_تو اینجا چی کار میکنی؟
سمت برادرش چرخید.
_سلام. من که اومدم دنبال کاری که بابا گفته. تو با این خانم اینجا چی کار میکنی.
_بیا برو پی کارت.
با خنده گفت
_زن گرفتی؟ مامان بفهمه چه شود
جلو اومد نگاهی به صورت رنگ پریده ی من کرد و اروم زد پشت سر برادرش.
_دوست هانیه س
_بعد تو ماشین تو چی کار داره. اونم صندلی جلو.
اینبار ضربه محکم تری به پشت سرش زد
_تو چی کار داری بیا برو ببینم.
با قدم های اروم هر دو از ماشین دور شدن.
_جان داداش زن گرفتی؟
_ چرا چرت میگی. گفتم دوست هانیه س. قراره ببرمش خیریه.
_پس چرا جلو نشسته
فاصلشون از ماشین زیاد شد و دیگه صداشون رو نشنیدم.
اگر امیر مجتبی چند ثانیه دیرتر رسیده بود من خرابکاری میکردم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d